خـاطـرات احمـد احمـد (58)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۵۸)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


وقايعى از پس هم

چند روز پس از ملاقات با تقى شهرام، دستور رسيد كه خانه تيمى خيابان بوذر جمهرى (15 خرداد) را تخليه كنم و خانه‏اى ديگر اجاره كنم كه امكان ماندن خسرو و پرويز نيز در شبها، در خانه تيمى خيابان سبلان باشد. همسرم به جهت مهارتى كه در اين كار داشت، ظرف مدت كوتاهى، مكان مناسبى را حوالى ميدان قيام (شاه) نزديك هنرستان فنى امام صادق عليه‏السلام يافت. بعد كمى اسباب و اثاثيه دست دوم از ميدان فوزيه (امام حسين) خريديم و به آنجا برديم.
در صحبت با صاحب‏خانه نام خود را «احمد اكبرى» و شغلم را كارگر كارخانه سيمان در آبيك قزوين معرفى كردم و گفتم كه من در طول هفته به خاطر دور بودن محل كارم، يكى دو روز بيشتر به اينجا نمى‏آيم و خانمم هم بيشتر نزد پدر و مادرش است. مالك آنجا بيوه‏زنى بود كه چند بچه يتيم را سرپرستى مى‏كرد و از اينكه خانه را به افرادى كه خيلى كم حضور دارند، اجاره مى‏داد، خوشحال بود. موقعيت خانه به نحوى بود كه اگر كسى براى دستگيرى ما از در اصلى وارد مى‏شد، ما از طريق بام و كوچه ديگر امكان فرار داشتيم.
گفتنى است در اين مدت هر وقت موقعيت خانه به خطر مى‏افتاد يا حالت مشكوكى مى‏يافت، من چند روزى به مغازه سراجى رضوى متعلق به آقاى محمدباقر صنوبرى واقع در سه‏راه سليمانيه مى‏رفتم و در آنجا پنهان مى‏شدم. يا اگر لازم بود كه خانم و بچه‏ام همراهم باشند، به يكى از اتاقهاى خانه شهيد اسلامى واقع در خيابان ايران مى‏رفتيم. جالب اينكه شهيد اسلامى آن‏قدر به من اطمينان داشت كه حتى كليد در خانه‏اش را به من داده بود.
در مرداد ماه سال 54، پس از ترورهاى پيش آمده در چند ماه گذشته، ساواك دست به جستجو و دستگيرى گسترده مبارزين زد و منطقه به منطقه آنها را دنبال كرد. ساواك براى اين كار ابتدا محل و منطقه را قرق مى‏كرد و سپس به جستجوى كوچه به كوچه و خانه به خانه مى‏پرداخت. يك روز عصر ساواك از خيابان مولوى تا ميدان قيام، تا نزديك هنرستان امام صادق عليه‏السلام بعد خيابان صاحب جمع را تا سر قبر آقا محاصره كرد و عمليات جستجوى خانه به خانه را براى يافتن مبارزين آغاز كرد. ما آن روز به طور اتفاقى در خانه تيمى سبلان بوديم و چون دير شد به خانه امن خيابان مولوى برنگشتيم. صبح زود، با صداى ضرباتى كه به در مى‏خورد بيدار شدم. از پنجره كه به بيرون نگاه كردم، ديدم ايرج پشت در است. تا در را به روى او باز كردم، نفسى تازه كرد و چهره گرفته‏اش باز شد. پرسيد: «شما ديشب به خيابان مولوى نرفتيد؟» گفتم: «مى‏بينى كه نه!». سپس تعريف كرد كه شب گذشته آن منطقه در محاصره بوده و ساواك به دنبال چريكها و مبارزين خانه به خانه جستجو مى‏كرده است و ما هم دير از قضيه مطلع شديم. ساعت 11 شب بود و كارى از دستمان برنمى‏آمد و نمى‏توانستيم اطلاع دهيم و فكر مى‏كرديم كه تيم شما ضربه خورده باشد.
مطلع شديم كه در شب حادثه، ساواك صاحب‏خانه را شماتت كرده كه چرا از طريق بنگاه اتاقهايش را اجاره نداده است. و بعد گويا به او شماره تلفن مى‏دهد تا به محض حضور ما در آنجا، با آنها تماس گرفته و موضوع را اطلاع دهد. ما نيز با درك وضعيت جديد ديگر به آنجا مراجعه نكرديم. فقط حدود پانزده روز بعد همسرم به آنجا رفت تا سر و گوشى آب دهد. آن بيوه زن رفتارش نسبت به گذشته فرق كرده فاطمه را خيلى تحويل گرفته به او احترام و تكريم كرده بود. فاطمه هم حواسش كاملاً جمع بود و مى‏دانست كه آن زن فكرى در سر دارد. صاحب‏خانه مى‏پرسد: «اين ده ـ بيست روز كجا بوديد؟» فاطمه جواب مى‏دهد: «با شوهرم دعوا كرده بودم، الان هم آمدم بپرسم اينجا مى‏آيد يا نه؟» آن زن مى‏گويد: «نه! از آن موقعى كه شما رفته‏ايد، او هم به اينجا نيامده است.» خلاصه فاطمه او را حسابى سركار مى‏گذارد و براى او توضيح مى‏دهد كه ما با هم اختلاف داريم و قهر هستيم. آن زن پس از آوردن چاى مى‏گويد: «تا تو اين چايى را بخورى، من چند دقيقه بروم بيرون و زود برمى‏گردم.» تا او پايش را از خانه بيرون مى‏گذارد، فاطمه دنبال او مى‏رود و مى‏بيند كه وى به طرف هنرستان مى‏رود. مقابل هنرستان باجه تلفن عمومى بود. فاطمه قصد او را درمى‏يابد و بلافاصله از آنجا دور مى‏شود. پس از آن ديگر هيچ گاه دنبال اسباب و اثاثه نرفتيم.
پس از اين ماجرا، همسرم خانه ديگرى در خيابان گرگان (شهيد نامجو)، كوچه سلمان فارسى يافت. صاحب آن مرد تركى بود كه در خيابان مازندران قهوه‏خانه‏اى داشت. ايرج را به عنوان برادرخانمم و دانشجو معرفى كردم و تأكيد كردم كه بيشتر روزها نزد ما مى‏آيد. او كه مردى خوش برخورد، سهل‏گير و عادى بود، حتى قرارداد كتبى با ما منعقد نكرد و به همان توافق شفاهى اكتفا كرد. طى اين توافق دو اتاق تو در تو به مبلغ شش هزار تومان وديعه با اجاره‏اى معين در ماه در اختيار ما قرار گرفت.
در اين خانه امن، برخى شبها، ايرج نيز نزد ما مى‏ماند. در هفته همسرم دو يا سه شب بيشتر به اين خانه نمى‏آمد و اگر هم مى‏آمد، ايرج نيز آن شب مى‏آمد تا مراقب باشد من با او بحث و تبادل نظر نكنم. سازمان از اينكه من نظر او را هم تغيير دهم هراس داشت. با افزايش مراقبتهاى سازمان از من، پرويز و خسرو وضعيت منزجر كننده‏اى پيش آمده بود، ولى با اين حال و احوال من روزها به بهانه كار بيرون مى‏رفتم و درصدد ارتباط و تماس با ساير افراد و گروهها براى نجات و رهايى خود بودم.
روزى ايرج، پرويز و خسرو براى كارى از خانه بيرون رفتند و من و فاطمه تنها شديم. با او بحث كردم و خيلى او را نهيب زدم و نصيحت كردم. او نظريات مرا پذيرفت، ولى اين پذيرش موقتى بود زيرا هر وقت از من دور مى‏شد، باز هم به نظريات قبلى‏اش بازمى‏گشت.
روزى هنگام بحث، ناگهان صداى انفجار و شليك چند گلوله به گوش رسيد. لحظاتى بعد ايرج سراسيمه وارد شد و گفت: «چه نشسته‏ايد؟ ماشين فولكسى را منفجر كرده‏اند و مأمورين همه‏جا را محاصره كرده و دنبال عاملين هستند، بايد سريع اينجا را تخليه كنيم. ما نيز با سرعت شروع به جمع و جور كردن وسايل و مدارك كرديم و آنها را داخل چمدان گذاشتيم. وقتى وارد حياط شديم، ناگهان صداى در آمد.
تا صاحب‏خانه بيايد، ايرج در را باز كرد. سه نفر مأمور مسلح وارد حياط شدند. صاحب‏خانه هم آمد. مأمورين از ما پرسيدند: «در اين خانه چه كسانى ساكن هستند؟» ما درحالى كه سعى مى‏كرديم اضطراب خود را كنترل كنيم، به صاحب‏خانه نگاه كرديم و گفتيم: «اين صاحب‏خانه است.» مأمور به ما اشاره كرد و از او پرسيد: «اينها كى اند؟» صاحب‏خانه با لهجه تركى گفت: «اينها فاميل من هستند.» من خود را وارد ماجرا كردم و گفتم: «اينها زن و بچه من هستند و او هم برادرزنم است.» مأمورى سراپاى ما را ورانداز كرد و پرسيد: «كجا مى‏رفتيد؟» گفتم: «دخترم مريض است. برايش وقت گرفته‏ايم تا به مطب دكتر برويم.» در اين گيرودار، خانم و بچه‏هاى صاحب‏خانه آمدند. و ضمن تأييد حرف ما، با برخوردى صميمانه، گفتند كه اينها فاميل ما هستند. گويا مأمورين فقط دنبال يك نفر بودند و چون ما چند نفر بوديم و صاحب‏خانه هم رد را گم كرده بود، مجاب شدند و در آخر پرسيدند: «كسى كه وارد خانه شما نشد؟» صاحب‏خانه باز با همان لهجه شيرين تركى گفت: «نه آقا، كسى نيامد.» مأمورين گفتند: «اگر كسى آمد، به ما اطلاع دهيد.» و بعد خارج شدند. ما هم بلافاصله از آنجا بيرون آمديم. كمك صاحب‏خانه واقعا ارزشمند بود و ما را نجات داد. گرچه بعدها آرزو مى‏كردم كه اى كاش آن روز من و فاطمه دستگير مى‏شديم.
سازمان در وضعيت جديد از راههاى گوناگون به دنبال تغيير عقيده و يا خلاصى از وجود پردردسر و مزاحم من بود. لذا روزى ايرج مرا صدا كرد و گفت كه يكى از سرشاخه‏ها دستگير شده است، اما قبل از دستگيرى ماشينش را در پاركينگى گذاشته است و در سمت راننده آن باز است، بايد تو بروى و آن را بياورى. بعدها فهميدم كه فرد دستگير شده وحيد افراخته بود، و اين خواسته سازمان معنى خاصى داشت. اين احتمال وجود داشت كه پاركينگ مزبور شناسايى شده و تحت كنترل و مراقبت باشد، از اين رو سازمان با اين كار قصد داشت مرا به كانون خطر بفرستد كه در صورت دستگيرى و كشته شدن، از دست من خلاص مى‏شدند و اگر هم موفق مى‏شدم، به ماشين خود مى‏رسيدند.
به ايرج گفتم: «از خير ماشين بگذريد!» گفت: «نه، دستور است.» گفتم: «بگذاريد براى روزهاى بعد.» او با حيله گفت: «مثل اينكه تو مى‏خواهى در عمل هم با دستورات سازمان مقابله كنى؟» من براى اينكه نشان دهم چنين نيست، انجام طرح مزبور را پذيرفتم.
با ايرج به آن منطقه رفتم. چند خيابان مانده به پاركينگ، ايرج قبض پارك اتومبيل را به من داد و بقيه راه را آدرس داد و گفت: «من اينجا منتظرت هستم.» به سمت كانون خطر راه افتادم. درحالى كه با خدا نجوا مى‏كردم و نسبت به آنچه كه پيش آمده بود در ذهن سئوال داشتم، به در پاركينگ رسيدم. دو نفر در اتاقك نگهبانى بودند. از جلو آنها گذشتم و طبق آدرس و مشخصات دريافتى، ماشين پژوى قديمى را يافتم. در آن را باز كرده و سويچ را از زير صندلى درآوردم. و سپس ماشين را روشن كرده و حركت كردم. وقتى به اتاقك نگهبانى رسيدم و قبض را ارائه كردم، نگهبان گفت: «ولى آقاى ديگرى اين ماشين را آورده بود.» گفتم: «او برادرم است.» شكى نكرد و پس از پرداخت كرايه پاركينگ، از آنجا خارج شدم. درحالى كه باورم نمى‏شد به همين آسانى كار صورت بگيرد. از اين رو نسبت به حسن كار خود اطمينان نداشتم. كمى به اين سو و آن سو نگاه كردم و بعد به نقطه‏اى كه ايرج منتظرم بود رفتم. ايرج ناباورانه به من نگاه مى‏كرد و گويا باورش نمى‏شد كه برگردم. گفت: «طورى نشد؟ اتفاقى نيفتاد؟ مشكلى نداشتى؟» گفتم: «نه!» ايرج خواست كه چند مرتبه خيابانهاى اطراف را دور بزنم تا مطمئن شود كه كسى در تعقيب ما نيست. به اين ترتيب با لطف و توجه الهى يك مرتبه ديگر از دام خطر رستم.



 
تعداد بازدید: 3468


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»