خـاطـرات احمـد احمـد (51)

به کوشش: محسن کاظمی


خـاطـرات احمـد احمـد (۵۱)
به کوشش: محسن کاظمی
انتشارات سوره مهر
دفتر ادبيات انقلاب اسلامى


پس از مدتى حبيب به پرويز گفت: «تو به همسرت خيلى وابسته هستى و اين براى ادامه راه تو و سازمان مخاطره‏آميز است. اگر در آينده با مشكلى مواجه شوى و دستگير و زندانى شوى، اين وابستگى تو را در موضع ضعف قرار خواهد داد، درنتيجه لطمه و آسيب سازمان حتمى است. حبيب در روزهاى بعد به طرح چنين مباحثى با پرويز پرداخت و بعد از طرف سازمان به او دستور داد كه با يكى از دختران سازمان دوست شده و او را سوار ماشين بى.ام.و آلبالويى رنگ خود كرده و هر روز در محل سكونت خود تردد كند. پرويز در انقياد از سازمان تن به اين كار داد و به اين ترتيب، دوستان و آشنايان و همسايگان چندين مرتبه او را با آن دختر ديده و خبرش را به همسر پرويز رساندند. موضوع به جايى كشيد كه سازمان ترتيب يك سفر را به شمال و سواحل درياى خزر براى پرويز و آن دختر داد. عكسى هم از آنها تهيه كرد و در جيب كت پرويز گذاشت و همسر پرويز نيز به اين عكس دست يافت و با توجه به شنيده‏هاى قبلى، كانون گرم و محبت‏آميز خانواده آنها از هم پاشيد. اين ابتداى بدبختى پرويز بود. او كه از وضع مالى خوبى برخوردار بود و صاحب مغازه رنگ فروشى در خيابان بوذرجمهرى بود، به تدريج ثروت، خانه، اتومبيل، اعتبار و كسب خود را از دست داد.(1)
هر روز كه مى‏گذشت، وظايف و تكاليف بيشترى به تيم ما محول مى‏شد. تايپ و تكثير اعلاميه‏ها و جزوات سازمان و صحافى آنها يكى از اين وظايف بود. با اين كار ما ضمن انجام كار تشكيلاتى، جزوات و اعلاميه‏ها را خوانده و به اطلاعات نو و دست اولى دست مى‏يافتيم. كار تكثير با دستگاه فتواستنسيل كه گفته مى‏شد سازمان آن را از يك دستگاه دولتى مصادره(!) كرده است، انجام مى‏شد. خدمات، تعميرات و سرويس اين نوع دستگاهها در اختيار انحصارى چند شركت خاص بود و آنها وظيفه داشتند اسامى و مشخصات افرادى كه اين وسايل را براى تعمير و سرويس مى‏آوردند، به ساواك اعلام كنند. سازمان با وقوف به اين مسئله سعى مى‏كرد با اتخاذ شيوه‏هاى مختلف، ترفند ساواك را خنثى كند. گاهى كه دستگاه تكثير تيم خراب مى‏شد، پرويز سر و وضع خود را مرتب مى‏كرد و با پوشش بسيار مناسب و شيك همراه يكى از دختران بى‏حجاب به شركت و تعميرگاه مراجعه و با دادن اسامى و آدرسهاى غلط نسبت به تعمير و سرويس دستگاه اقدام مى‏كرد. به اين طريق هيچ شكى در ذهن آنها باقى نمى‏گذاشت.
هر روز بيش از پيش بر كارها و وظايف ما افزوده مى‏شد. ناچار شدم شغلم را در بنگاه آهن قراضه رها كنم تا از تراكم و ترافيك كارهاى سازمانيم بكاهم. براى امرار معاش و تأمين هزينه‏هاى خانواده به صورت آزاد و پاره وقت و به شكل واسطه‏اى وارد عرصه خريد و فروش آهن قراضه در بازار شدم و هفته‏اى چند وانت آهن قراضه مى‏خريدم و به متقاضيان مى‏فروختم. از سود ناشى از اين نوع معاملات، علاوه بر تأمين مخارج خود، سهم معينى را هم به سازمان مى‏پرداختم. پس از مدتى براى تسهيل كار، وانت بارى خريدم كه البته پوشش و محمل مناسبى براى توجيه كارها و اقداماتم بود. علاوه بر معاملات آهن قراضه، سازمان فروش تعدادى از اتوموبيلهاى خود را به من سپرد. گاهى براى فروش اتوموبيلهايى كه داراى اسناد جعلى بود به خيابان بوذر جمهرى مى‏رفتم و آنها را به قيمت نازل مى‏فروختم. خريداران خيال مى‏كردند كه من ناشى و هالو هستم، از اين رو آنها در بين خود مرا «عمو»! خطاب مى‏كردند و هر وقت وارد آن خيابان مى‏شدم، مى‏گفتند: عمو آمد!

ديدار سبز

پس از گذشت سه سال از ضربه وارده به سازمان در سال 1350، سازمان در فرايندى جديد ضمن بازسازى بدنه خود از نظر نيروى انسانى، شروع به توليد برخى لوازم و مواد مورد احتياج خود كرد. «اسيد پيكريك»(2) ، محلول شيميايى دودزايى است كه در ساخت مواد منفجره كاربرد دارد. توليد اين محلول به تيم ما واگذار شد.
براى توليد «اسيد پيكريك» ابتدا كارگاهى را در سوله‏اى در جاده كرج، در اطراف روستايى به نام وردآورد اجاره كرديم. كارخانه ديگرى در اين مجتمع بود كه به توليد چسب مايع مشغول بود. صاحب اين مجتمع، خانمى بود كه هيچ گاه براى سركشى و بازرسى به آنجا نمى‏آمد. در اين مجتمع وانمود كرديم كه به توليد واكس مشغوليم تا حساسيتى ايجاد نكنيم. به همين منظور تعداد زيادى قوطى خالى واكس خريديم كه مرتب آنها را خالى به داخل كارگاه مى‏برديم و خالى خارج مى‏كرديم.
ما در طى 24 ساعت نزديك به بيست كيلو اسيد پيكريك توليد مى‏كرديم و تقريبا تمام نياز سازمان را به اين محلول تأمين مى‏كرديم. گفته مى‏شد كه سازمان نياز ساير گروههاى مسلحانه را هم تأمين مى‏كند. هرشب يكى از ما سه نفر (من، خسرو و پرويز) در كارگاه مى‏مانديم. شبى من آن‏قدر در كارگاه كار كردم كه از فرط خستگى بى‏اختيار خوابم برد. در اين وضعيت مايعى كه بايد قطره قطره روى چرخ پروانه جمع مى‏شد تا به چرخش درآيد، بيشتر از مقدار لازم شد كه در پى آن دود و گرد سبز رنگى در فضاى كارگاه پخش شد. به خوبى ياد دارم كه من خواب مى‏ديدم كه مرده‏ام و به بهشت رفته‏ام و همه‏جا سبز بود و من هم لباس سبزى به تن داشتم. در اين شرايط بى‏حس و بى‏رمق تا نزديكيهاى طلوع آفتاب به‏سر بردم. ناگهان هراسان از خواب جستم. ديدم گرد و دود بيش از نيمى از فضاى بالايى كارگاه را دربرگرفته است، ولى هنوز اين ملحفه سبز مرا نپوشانده است. احساس مى‏كردم كه راه تنفسم بند آمده و به سختى نفس مى‏كشم. بى‏حسى و كرختى تمام وجودم را فراگرفته بود. به زحمت بلند شدم و خودم را تا دم در رساندم. با ناتوانى و به سختى و زحمت زياد موفق شدم در را تا نيمه‏باز كنم و بدن خود را تا كمر به بيرون كشيدم و بعد همان‏جا افتادم و از سكو آويزان شدم. دقايقى بعد خسرو از راه رسيد و با پيكر بى‏رمق من مواجه شد. او با زحمت مرا بيرون كشيد. هنوز آفتاب كاملاً نزده بود. احساس كردم صدايى مى‏شنوم كه مى‏گفت: «شاپور! شاپور!... شاپور... بلند شو.» چشمهايم را گشودم، ولى هنوز گيج و منگ بودم. با نفسهاى منقطع گفتم: «...نرو... نرو...» گفت: «شاپور! چى شده؟» كمى اين طرف و آن طرف را نگاه كردم، گفتم حالا صبر كن. دقايقى ديگر گذشت و با تنفس در هواى آزاد حالم سر جا آمد. گفتم: «نمى‏دانم كه چه شد؟ فقط يادم مى‏آيد كه كار مى‏كردم و خوابم برد، وقتى بيدار شدم ديدم همه جا سبز است.» خسرو وقتى از حال من مطمئن شد وارد كارگاه شد و از داخل در و پنجره‏ها را باز كرد و هواى آلوده را تخليه كرد. به اين ترتيب من در شبى تيره و سياه به ديدارى سبز رفتم.


۱ـ على‏اصغر ميرزا جعفر علافخسرو در مصاحبه‏اى مطبوعاتى درباره برادرش على (پرويز) گفت: «جريان برادرم را بگويم كه او هم فردى معتقد و مذهبى بود. برادرم از چهارده سالگى شروع به فعاليت و كار كرد و همين طور كه كار مى‏كرد، درس هم مى‏خواند و پانزده سال زحمت كار و تحصيل را تحمل كرد تا فردى آراسته باشد و زندگى شرافتمندانه‏اى داشته باشد. اما اينها [سازمان] سر راه او سبز شدند و باوجود اينكه زن و دو كودك داشت، زندگيش را كاملاً در اختيار گروه گذاشته بود. گروه تصميم گرفت كه برادرم زنش را طلاق بدهد و آن‏قدر او را زير فشارهاى مختلف گذاشتند تا مجبور شد زنش را طلاق بدهد و بچه هايش را سرگردان كند. پس از آن اموالش را هم چپاول كردند.»
روزنامه كيهان 7/2/1357

۲ـ اسيد پيكريك محلولى است كه از تركيب سه محلول شيميايى در يك حرارت مناسب به دست مى‏آيد و قدرت انفجار و تخريب شديدى دارد.



 
تعداد بازدید: 3111


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»