زیتون سرخ (42)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۴۲)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
خانوادهام مرا كه ديدند به شدت گريستند. بيشتر از همه مادرم گريه ميكرد. چشمان پدرم هم سرخ بود. مادرم بعدها برايم تعريف كرد كه يك شب قبل از حادثه خواب ديده كه مادر مرحومش آمده و روزبه را بغل كرده تا با خودش ببرد. در خواب مادرم جلوي او را گرفته و گفته «نه! نوهام را نبر. نميگذارم او را با خودت ببري.» مادر مادرم هم با عصبانيت روزبه را به طرف مادرم پرت ميكند و ميگويد: «اين هم براي تو!»
مرا به بيمارستاني در خيابان شهيد نجاتالهي بردند. كنار آنجا بيمارستان چشم بود. دكتر معالج چشم برادر زنعمويم بود. چشمانم را معاينه كرد و طي يك عمل جراحي همه تركشها و شيشههايي را كه در چشمانم رفته بود، بيرون آورد. چند جاي قرنيه هر دو چشمم آسيب ديده بودند. دكتر چشمانم را پانسمان كرد و گفت: «چشمانت مدتي بايد بسته باشند. اگر كوچكترين ضربهاي به سرت بخورد، براي هميشه كور ميشوي. مطلقاً نبايد ضربهاي بخورد. گريه هم برايت خطرناك است. اگر گريه كني هم ممكن است كور شوي. آنوقت نميتواني بچهات را بزرگ كني!»
نگران علي بودم. از زنعمويم سراغ او را گرفتم.
ـ علي كجاست؟
ـ با خودمان آورديم تهران. بستري است.
ـ حالش چطور است؟
ـ خوب است. عملش كردهاند.
ـ ميخواهم او را ببينم!
ـ نميشود!
ـ چرا؟
ـ تو كه فعلاً نميتواني جايي را ببيني. او هم زياد حالش خوب نيست.
ـ زنعمو! اگر رفتي عيادتش، سلام مرا به او برسان.
چشمانم ميسوخت و خيلي درد داشت. چند روزي چشمانم بسته بود. روزبه را نزد من آوردند. دائم گريه ميكرد. مثل اينكه از آن ماجرا شوكه شده بود. شش ماه طول كشيد تا كمكم ترسش از تاكسي نارنجيرنگ ريخت. در بيمارستان، حاضر نبود يك دقيقه مرا رها كند. اگر ميخواستند او را از من جدا كنند جيغ ميزد. دائم نزد خودم بود. خوشبختانه عمل پاي راستش هم خوب بود و مشكلي نداشت. پس از حدود يك هفته كه من در بيمارستان بستري بودم، خانواده علي آمدند. معلوم نبود اين يك هفته كجا بودند. محمد، برادر علي، به اتاقم آمد. تا مرا ديد شروع كرد به گريه كردن. گفتم: «چرا گريه ميكني. الحمدالله همه چيز به خير گذشت.»
ـ روزبه...
ـ روزبه چه؟ پايش؟ مانعي ندارد. خدا را شكر كه سالم است! اگر نخاعش قطع شده بود چه؟ اينهمه بيپا هست، روزبه هم يكي از آنها. مسئلهاي نيست!
همينطور گريه ميكرد. مدتي ماند و بعد رفت. در اين مدت خالهام نزدم بود. از من مواظبت ميكرد. به من گفت: «خانواده علي رفتند شاهرود.»
ـ چرا پيش من نيامدند!
ـ نميتوانند تو و روزبه را در اين حال ببينند.
ـ محمد هم رفت؟
ـ نه! او در اتاق ديگري نشسته و براي روزبه گريه ميكند.
ـ روزبه كه گريه ندارد. دكتر گفت خوب عمل شده و مسئلهاي ندارد. اينكه گريه ندارد.
ـ بالاخره عمو است. دلش براي پسر برادرش ميسوزد!
بعد از خالهام پرسيدم: «چرا آقا جون و مادرم به عيادت من نميآيند!»
ـ ميداني كه آنها از اول با اين ازدواج مخالف بودند، حالا هم كه اين بچه اينطور شده، دلشان نميآيد تو و او را در اين حالت ببينند!
از پدر و مادرم خيلي ناراحت شدم. با خود گفتم: «من به اين وضع افتادهام اما هنوز مرا به خاطر ازدواجم با علي نبخشيدهاند.»
از خالهام پرسيدم: «تو چه!»
ـ من خالهجون پيش تو هستم. كاري هم به اين خانواده و آن خانواده ندارم. تو دختر خواهر من هستي، تا هروقت كه لازم باشد پيش تو ميمانم.
دو هفته چشمانم بسته بود و جايي را نميتوانستم ببينم. روزبه هم نزد من بود. در اين مدت چند تن از دوستان من و علي به عيادتم آمدند. رسول سروش هم آمد. مرا دلداري داد و گفت: «واقعيتهاي زندگي همين است! سعي كن روحيه خوبي داشته باشي. دنيا همين است. سعي كن بچههايت را خوب تربيت كني.
...
مرا به بيمارستاني در خيابان شهيد نجاتالهي بردند. كنار آنجا بيمارستان چشم بود. دكتر معالج چشم برادر زنعمويم بود. چشمانم را معاينه كرد و طي يك عمل جراحي همه تركشها و شيشههايي را كه در چشمانم رفته بود، بيرون آورد. چند جاي قرنيه هر دو چشمم آسيب ديده بودند. دكتر چشمانم را پانسمان كرد و گفت: «چشمانت مدتي بايد بسته باشند. اگر كوچكترين ضربهاي به سرت بخورد، براي هميشه كور ميشوي. مطلقاً نبايد ضربهاي بخورد. گريه هم برايت خطرناك است. اگر گريه كني هم ممكن است كور شوي. آنوقت نميتواني بچهات را بزرگ كني!»
نگران علي بودم. از زنعمويم سراغ او را گرفتم.
ـ علي كجاست؟
ـ با خودمان آورديم تهران. بستري است.
ـ حالش چطور است؟
ـ خوب است. عملش كردهاند.
ـ ميخواهم او را ببينم!
ـ نميشود!
ـ چرا؟
ـ تو كه فعلاً نميتواني جايي را ببيني. او هم زياد حالش خوب نيست.
ـ زنعمو! اگر رفتي عيادتش، سلام مرا به او برسان.
چشمانم ميسوخت و خيلي درد داشت. چند روزي چشمانم بسته بود. روزبه را نزد من آوردند. دائم گريه ميكرد. مثل اينكه از آن ماجرا شوكه شده بود. شش ماه طول كشيد تا كمكم ترسش از تاكسي نارنجيرنگ ريخت. در بيمارستان، حاضر نبود يك دقيقه مرا رها كند. اگر ميخواستند او را از من جدا كنند جيغ ميزد. دائم نزد خودم بود. خوشبختانه عمل پاي راستش هم خوب بود و مشكلي نداشت. پس از حدود يك هفته كه من در بيمارستان بستري بودم، خانواده علي آمدند. معلوم نبود اين يك هفته كجا بودند. محمد، برادر علي، به اتاقم آمد. تا مرا ديد شروع كرد به گريه كردن. گفتم: «چرا گريه ميكني. الحمدالله همه چيز به خير گذشت.»
ـ روزبه...
ـ روزبه چه؟ پايش؟ مانعي ندارد. خدا را شكر كه سالم است! اگر نخاعش قطع شده بود چه؟ اينهمه بيپا هست، روزبه هم يكي از آنها. مسئلهاي نيست!
همينطور گريه ميكرد. مدتي ماند و بعد رفت. در اين مدت خالهام نزدم بود. از من مواظبت ميكرد. به من گفت: «خانواده علي رفتند شاهرود.»
ـ چرا پيش من نيامدند!
ـ نميتوانند تو و روزبه را در اين حال ببينند.
ـ محمد هم رفت؟
ـ نه! او در اتاق ديگري نشسته و براي روزبه گريه ميكند.
ـ روزبه كه گريه ندارد. دكتر گفت خوب عمل شده و مسئلهاي ندارد. اينكه گريه ندارد.
ـ بالاخره عمو است. دلش براي پسر برادرش ميسوزد!
بعد از خالهام پرسيدم: «چرا آقا جون و مادرم به عيادت من نميآيند!»
ـ ميداني كه آنها از اول با اين ازدواج مخالف بودند، حالا هم كه اين بچه اينطور شده، دلشان نميآيد تو و او را در اين حالت ببينند!
از پدر و مادرم خيلي ناراحت شدم. با خود گفتم: «من به اين وضع افتادهام اما هنوز مرا به خاطر ازدواجم با علي نبخشيدهاند.»
از خالهام پرسيدم: «تو چه!»
ـ من خالهجون پيش تو هستم. كاري هم به اين خانواده و آن خانواده ندارم. تو دختر خواهر من هستي، تا هروقت كه لازم باشد پيش تو ميمانم.
دو هفته چشمانم بسته بود و جايي را نميتوانستم ببينم. روزبه هم نزد من بود. در اين مدت چند تن از دوستان من و علي به عيادتم آمدند. رسول سروش هم آمد. مرا دلداري داد و گفت: «واقعيتهاي زندگي همين است! سعي كن روحيه خوبي داشته باشي. دنيا همين است. سعي كن بچههايت را خوب تربيت كني.
...
تعداد بازدید: 4910








آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 145
نگهبان، ساعت نگهبانیاش تمام شده و منتظر است نفر بعدی بیاید و پست را از او تحویل بگیرد. ولی ظاهراً چند دقیقه تأخیر میکند. خودِ نگهبان به سنگر او میرود و صدایش میکند. بعد برمیگردد سر جایش و منتظر میماند. در همینحال یکی از نیروهای شما که عربی هم میدانسته از کمین خارج میشود و با ظاهری خوابآلوده خود را به نگهبان میرساند.






