زیتون سرخ (41)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۴۱)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
با برانكاردي كه روي آن خوابيده بودم مرا نزد روزبه بردند. بچهام را به من دادند. او را بغل كردم و بوسيدم. دستم به پايش خورد، ديدم يك پا نداد. باز باورم نشد! صداي نفسهاي علي از پشت پردهاي كه آويزان بود به گوشم رسيد. خيالم راحت شد كه زنده است و حالش هم خوب است. پرفسور مولوي آمد و گفت: «شوهرت هم همينجاست.»
ـ بله. صداي نفسهايش را ميشنوم.
ـ دعا كن عصب و ماهيچة پاي بچهات كار بيفتد. خيلي مواظب باش پايش عفونت نكند.
كمي درنگ كرد و سرانجام گفت: «ميخواهم يك حرف جدي به شما بگويم. خوب گوش كن!»
ـ بفرماييد!
ـ اين صداي نفسهاي شوهرت است. تركش به سر شوهرت خورده و مقداري از مغزش بيرون ريخته است. تو دوست داري يك فلج كامل يا يك ديوانه، يك عمر شوهرت باشد! يا نه، دلت ميخواهد هميشه تصوير خوبي از شوهرت در ذهن داشته باشي؟
ـ چرا اين حرفها را ميزنيد.
ـ خانم! ما تمام تلاشمان را ميكنيم كه شوهرتان زنده بماند؛ اما اگر هم بماند، يا فلج ميشود يا ديوانه. دوست داري يك ديوانه را تا آخر عمرت نگه داري! ميخواهي خاطرات خوش با او بودن از ذهنت برود و براي هميشه شوهري ديوانه جلوي چشمانت باشد؟
تحمل ديوانه شدن علي برايم تصورناپذير بود. گفتم «نه. اما سعي كنيد شوهرم خوب شود.»
ـ ما سعي خودمان را ميكنيم. اما شوهرت اگر هم خوب شود، ديوانه خواهد بود. با ديوانه كه نميخواهي زندگي كني.
ـ نه!
ـ شما را همين حالا به اصفهان ميبرند. اينجا جاي ماندن نيست.
ساعت حوالي دوازده شب يا يك بامداد بود. گريستم. پرفسور مولوي گفت: «چرا گريه ميكني!»
ـ آقاي دكتر تو را به خدا مرا به اصفهان نفرستيد.
ـ شوهرت را هم ميفرستيم.
ـ نه. اصفهان نه. من هيچكس را در اصفهان ندارم. مرا به تهران بفرستيد. خانوادهام آنجا هستند. شوهر خواهرم هم پرستار است. ميتواند مواظب من و پاي بچهام باشد.
ـ باشد. تو را ميفرستم تهران.
ـ بله. صداي نفسهايش را ميشنوم.
ـ دعا كن عصب و ماهيچة پاي بچهات كار بيفتد. خيلي مواظب باش پايش عفونت نكند.
كمي درنگ كرد و سرانجام گفت: «ميخواهم يك حرف جدي به شما بگويم. خوب گوش كن!»
ـ بفرماييد!
ـ اين صداي نفسهاي شوهرت است. تركش به سر شوهرت خورده و مقداري از مغزش بيرون ريخته است. تو دوست داري يك فلج كامل يا يك ديوانه، يك عمر شوهرت باشد! يا نه، دلت ميخواهد هميشه تصوير خوبي از شوهرت در ذهن داشته باشي؟
ـ چرا اين حرفها را ميزنيد.
ـ خانم! ما تمام تلاشمان را ميكنيم كه شوهرتان زنده بماند؛ اما اگر هم بماند، يا فلج ميشود يا ديوانه. دوست داري يك ديوانه را تا آخر عمرت نگه داري! ميخواهي خاطرات خوش با او بودن از ذهنت برود و براي هميشه شوهري ديوانه جلوي چشمانت باشد؟
تحمل ديوانه شدن علي برايم تصورناپذير بود. گفتم «نه. اما سعي كنيد شوهرم خوب شود.»
ـ ما سعي خودمان را ميكنيم. اما شوهرت اگر هم خوب شود، ديوانه خواهد بود. با ديوانه كه نميخواهي زندگي كني.
ـ نه!
ـ شما را همين حالا به اصفهان ميبرند. اينجا جاي ماندن نيست.
ساعت حوالي دوازده شب يا يك بامداد بود. گريستم. پرفسور مولوي گفت: «چرا گريه ميكني!»
ـ آقاي دكتر تو را به خدا مرا به اصفهان نفرستيد.
ـ شوهرت را هم ميفرستيم.
ـ نه. اصفهان نه. من هيچكس را در اصفهان ندارم. مرا به تهران بفرستيد. خانوادهام آنجا هستند. شوهر خواهرم هم پرستار است. ميتواند مواظب من و پاي بچهام باشد.
ـ باشد. تو را ميفرستم تهران.
فصل چهاردهم
صبح روز بعد آمبولانس من و روزبه و عدهاي مجروح ديگر را به فرودگاه برد. در فرودگاه يك هواپيما آماده پرواز بود. ما را داخل هواپيما بردند. صندليهاي آن را برداشته بودند و آن را به صورت آمبولانس هوايي درآورده بودند. همهجا را تار ميديدم. حالم بد بود. گاهي به هوش بودم و گاهي بيهوش ميشدم. مدتي در هواپيما مانديم. ناگهان اعلام كردند كه هواپيماهاي عراقي در آسمان اهواز ظاهر شدهاند. بلافاصله ما را از هواپيما بيرون آوردند. اين قصه از صبح تا عصر آن روز چند بار تكرار شد. بالاخره شب بود كه هواپيما به پرواز درآمد. ساعت يك بامداد بود كه به تهران رسيديم. زنعمويم هم همراهم بود. در فرودگاه پدر، مادر، خواهرانم و داييام حاضر بودند. نميدانم چه كسي به آنها خبر داده بود. به داييام گفتم: «دو، سه روز است كه روزبه چيزي نخورده. يك شيشه شير برايش بخر.» شير را به روزبه دادند و او با ولع خورد.
تعداد بازدید: 5241








آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 145
نگهبان، ساعت نگهبانیاش تمام شده و منتظر است نفر بعدی بیاید و پست را از او تحویل بگیرد. ولی ظاهراً چند دقیقه تأخیر میکند. خودِ نگهبان به سنگر او میرود و صدایش میکند. بعد برمیگردد سر جایش و منتظر میماند. در همینحال یکی از نیروهای شما که عربی هم میدانسته از کمین خارج میشود و با ظاهری خوابآلوده خود را به نگهبان میرساند.






