زیتون سرخ (16)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۱۶)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


فصل هفتم
نيمه‌هاي مهرماه 1350 بود كه من از اراك به اهواز رفتم و در دانشگاه جندي‌شاپور اين شهر در رشته فيزيك شروع به تحصيل كردم. پدرم همراه من بود. شهريه ورودي به دانشگاه هزار و پنجاه تومان بود. من آن هزار توماني را كه به من هديه داده بودند، نگه داشته بودم. پنجاه تومان هم از پدرم گرفتم و شهريه سال اولم را دادم. از اينكه روي پاي خودم ايستاده بودم و باري بر دوش پدرم نبودم، خوشحال بودم و احساس غرور مي‌کردم. عمويم در اهواز زندگي مي‌كرد. به خانه آن‌ها رفتيم. پس از مدتي دانشگاه به من خوابگاه داد. خوابگاه ما در گلستان بود. اتاقي به ما دادند كه شش نفر دانشجوي دختر در آن بوديم. آن پنج دانشجو، سطح اقتصادي زندگي‌شان از من بالاتر بود.
شروع كردم به درس خواندن. در كنار درس به ورزش نيز ادامه دادم. مانند دبيرستان، در رشته دو ميداني دانشجويان شركت كردم و  نفر اول شدم. هنوز نمازم را به فارسي مي‌خواندم. ماه رمضان هم در دانشگاه روزه گرفتم. در خوابگاه خودمان تنها كسي بودم كه روزه مي‌گرفتم. نگاه سنگين ديگران را حس مي‌كردم.



 
تعداد بازدید: 4842


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.