زیتون سرخ (4)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ(۴)

خاطرات‌ناهيد‌يوسفيان

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني

انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـري)

دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت

نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمي از ناشر است.


فصل دوم


خانواده‌ام تا زماني كه من پنج ساله شدم در شهر اراك زندگي مي‌كردند. قديمي‌ترين خاطره‌اي كه در ذهنم مانده مربوط به دو سالگي‌ام است. نزديك عيد نوروز مادرم برايم يك جفت كفش ورني سياه‌رنگ خيلي قشنگ خريد. آن را پوشيدم. خيلي خوشحال بودم. با همان كفش ورني سياه به دستشويي رفتم. مستراح‌هاي قديمي، سوراخ بزرگي داشتند، طوري كه ممكن بود يك كودك داخل آن بيفتد. در دستشويي پايم ليز خورد و در دهانة آن افتادم. فوراً دست‌هايم را باز كردم و خودم را نگه داشتم. اگر اين كار را نمي‌كردم داخل چاه مستراح سقوط مي‌كردم و مي‌مردم. شروع كردم به فرياد كشيدن. مادرم آمد و مرا بيرون كشيد. يك لنگه از كفش‌هايم داخل چاه افتاده بود و سر تا پايم كثيف بود. مادرم به پوران گفت كه مرا به حمام شهر ببرد و بشويد. اما او گفت: «من ناهيد را با اين قيافه به حمام نمي‌برم. خجالت مي‌كشم!»
مادرم خشمگين شد و او را كتك زد و گفت: «بايد ببري. اگر نبري مي‌كشمت!» پوران ناچار قبول كرد، مرا به حمام ببرد. وقتي از خانه بيرون رفتيم، تهديدكنان به من گفت: «تو ده قدم عقب‌تر از من مي‌آيي! مردم نبايد بدانند خواهر مني؟!» آن موقع پوران پنج ساله بود و من دو ساله! گريه‌ام گرفت و درحالي‌كه رهگذران نگاه خاصي به من مي‌كردند، با فاصله ده، دوازده متري دنبال پوران به حمام رفتم. آن لنگه ديگر كفش سياه ورني را تا مدت‌ها نزد خودم نگاه داشتم و همواره حسرت لنگه ديگر آن را مي‌خوردم.
پس از مدتي از محله‌اي كه بوديم و اكنون نامش را به خاطر ندارم، به محلة ديگري رفتيم. خانة جديد ما منزل بزرگي بود كه دور تا دور آن اتاق بود و در هر اتاق تعداد زيادي زن و بچه و مرد زندگي مي‌كردند. هر اتاق متعلق به يك خانواده پرجمعيت بود. يكي از همسايه‌ها ستاره خانم و ديگري ملوك خانم نام داشت. من در اين خانه جديد مرض حصبه گرفتم. حوض بزرگي وسط حياط بود كه آب آن سبز بود. همه بچه‌هاي آن خانه، تابستان‌ها داخل آن حوض شنا مي‌كردند و پيش مي‌آمد كه آب حوض را مي‌خوردند. شايد يكي از دلايل ابتلاي من به بيماري حصبه، همان آب كثيف حوض يا تابش نور آفتاب بود. بيماري‌ام بسيار سخت بود طوري كه همة اطرافيان از من قطع اميد كردند.
مادرم مرا كول مي‌كرد و پياده از خانه تا درمانگاه راه‌آهن مي‌برد. هر كاري ‌كردند خوب نشدم. مادرم بعدها برايم تعريف كرد: «يك روز همسايه‌ها آمدند داخل  اتاق و تو را در جهت خاصي خواباندند و رفتند. يكي از آن‌ها گفت: بگذار ناهيد اين‌طوري بخوابد. بهتر است. چيز ديگري هم نگفتند و همگي رفتند. نصف شب صداي گريه‌ات بلند شد و ‌گفتي كه گرسنه هستي. صبح روز بعد وقتي همسايه‌ها تو را ديدند خيلي تعجب كردند. گفتند: ما فكر مي‌كرديم ناهيد خواهد مرد. به همين خاطر، او را رو به قبله خوابانديم! اين يك معجزه است!»
ما در آن منزل بزرگ تنها يك اتاق داشتيم كه بالكني نيز جلوي آن بود. آن روزها ما چهار خواهر بوديم؛ پوران‏‌‏‌، من‏، مينا و ناديا كه تازه به دنيا آمده بود. يكي از خاطرات از ياد نرفتني آن منزل بزرگ، انبار مرموزي بود كه زير اتاق ما قرار داشت و درِ آن هميشه بسته بود. وقتي ما خيلي اذيت مي‌كرديم مادرم مي‌گفت: «در آن انباري ناقالي، يك سر و دو گوش و ديو ديگ به سر زندگي مي‌كنند. اگر اذيت كني تو را در انباري مي‌اندازم و درش را هم مي‌بندم.» من، خواهرانم و بچه‌هاي همسايه تا سرحد مرگ از آن انباري و ساكنان خيالي‌اش مي‌ترسيديم. كافي بود مادرم نام انباري را به زبان بياورد تا مو بر اندام من راست شود. از ترس ناقالي، هيچ‌كس جرئت نمي‌كرد جلوي در انباري بازي كند.
در اراک، اواخر اسفند، عمو نوروز مي‌آمد. همراه او مرد سياه‌چهره‌اي بود كه كلاه بوقي عجيبي بر سر مي‌گذاشت. به او ناقالي مي‌گفتند. آن توهمات هنوز در ضمير ناخودآگاهم زنده هستند و تا امروز مرا رها نكرده‌اند. همين حالا هم از زيرزمين و تنها ماندن در تاريكي هراس دارم. هنوز مي‌پندارم كه ساكنان انباري‌ها، ناقالي، ديگ به سر و يك سر و دو گوش هستند. حتماً آن‌ها هم مثل من پير شده‌اند! اما نمي‌دانم چرا هيچگاه براي هواخوري از اتاقشان بيرون نمي‌آيند!
خاطره جالب ديگري كه مربوط به همين ايام است خاطره گوشواره است. مادرم برايم گوشواره قشنگي خريده بود كه خيلي آن را دوست داشتم. گوشواره به شكل قلب بود. روزي در حال بازي در كوچه يك لنگه از گوشواره‌ها گم شد. هرچه گشتم نتوانستم آن را پيدا كنم. از غصه آن‌قدر گريه كردم كه خسته شدم!
چند سالي بود كه پدرم راننده قطارهاي باري شده بود. فكر مي‌كنم حدود سال 1335 يا 1336 بود كه از طرف راه‌آهن به پدرم يك منزل سازماني دادند. منازل سازماني راه‌آهن بيرون از شهر اراك و در دامنه كوه بود.
خانه ما دو اتاق داشت و حياط بسيار بزرگي كه مادرم در آن مرغ و خروس نگاه مي‌داشت. آن‌قدر مرغ و خروس داشتيم كه شب‌ها شغال‌ها به خانه ما حمله مي‌كردند و مرغ‌ها را با خود مي‌بردند. مادر تصميم گرفت براي گله مرغ و خروس‌هايش با آجرهاي منازل سازماني، جا و مكان امني درست كند تا شغال‌ها نتوانند شب‌ها به مرغ‌ها دستبرد بزنند. حدود يك ماه، من و خواهرهايم همراه پدر و مادرم در تاريكي شب مي‌رفتيم آجردزدي! هركدام از ما به فراخور توان و زورش آجر برمي‌داشتيم و به خانه مي‌آورديم. دايي‌ام هم به خانه ما آمده بود و در اين امر خير به ما كمك مي‌كرد! بالاخره نگهبانِ آجرها و وسايل ساختماني از طريق همسايه‌ها فهميد كه چه اتفاقي مي‌افتد.



 
تعداد بازدید: 5343


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 119

داشتم به آن بسیجی کوچولو نگاه می‌کردم که دیدم او از جمع دوستانش جدا شد و به طرف یک نفربر که در چند متری آنها پارک شده و دریچه آن باز بود رفت. وقتی کنار نفربر رسید دست در جیب گشادش کرد و با زحمت، نارنجکی بیرون آورد. می‌خواستم بلند شوم و داد و فریاد به راه بیندازم تا جلوی او را بگیرند ولی اصلاً قدرتِ تکان خوردن نداشتم. حیرت‌زده نگاه می‌کردم که این بسیجی کوچک چکار می‌کند. بسیجی با حوصله و دقت ضامن نارنجک را کشید و آن را از دریچه بالا داخل نفربر انداخت. با سرعت به طرف دوستان خود دوید و همه روی زمین دراز کشیدند.