سیصد و پنجاه و هشتمین شب خاطره - 2
تنظیم: لیلا رستمی
07 آبان 1403
سیصد و پنجاه و هشتمین برنامه شب خاطره، با عنوان «مقاومت و ایستادگی» 7 تیر 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه، آقای علی ثقفی از آزادگان جنگ تحمیلی خاطره گفت. در ادامه برنامه، دو نفر از حاضران نیز خاطراتی از دفاع مقدس روایت کردند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
اولین راوی شب خاطره در ادامه سخنانش گفت: منطقه کفی بود. دشمن، سنگری به ارتفاع 3 و مساحت 30 متر ساخته بود. آنقدر روی آن خاک ریخته بود که بالای سنگر، محل دیدهبانی درست شده بود تا بتوانند به بالای آن بروند و نیروهای ما را ببینند. این دیدهبانها را تقریباً 5/1تا 2 کیلومتر عقبتر از خط خودشان قرار میدادند تا بهراحتی دیده نشود. فاصله خط دشمن با ما 8 کیلومتر بود؛ یعنی اگر میخواستیم خطی جلوی اینها داشته باشیم فاصلهاش تقریباً 8 کیلومتر بود. من آن سنگر را دیدم و بالای آن رفتم. دیدم منطقه ما معلوم است. بعد داخل سنگر رفتم. دیدم 30 نفر خوابیدهاند. اگر میخواستیم سرشان را هم بِبُریم میتوانستیم. نگاهی کردم و یک وسیله هم از داخل سنگرشان برداشتم. آن شب داخلِ دو تا از آن دیدگاهها رفتم.
هوا داشت روشن میشد. مدام نگران بودیم که روز کجا مخفی شویم. در مسیر، دستشویی بود. مساحتش حدود 5/1 متر بود. داخل آن رفتیم. از داخل دستشویی دیدیم 10-15 عراقی در حال سیمکشی مخابرات هستند. از صبح تا ظهر یک قدم هم پیش نرفتند. همینطور ایستاده و کلافِ سیم بهدست، حرف میزدند. البته اگر بیشتر داخل دستشویی میماندیم ما را میدیدند. گفتیم داخل آن سنگر میرویم. روی زمین میخوابیم و تکان نمیخوریم. به بچهها سپردم اسلحهها را خاکمال کنید و زیر خاک بگذارید تا برق نزند. ساعتهایتان را هم باز کنید. بالای آن سنگر هم جاده بود. هر وقت ماشینی عبور میکرد ما خودمان را به سینه سنگر میزدیم که ماشینها ما را نبینند.
صبح که شد دیدیم سمت راست ما به اندازه 30 نفر نیرو آمده است. آن بچههای مخابراتیِ 100 متری ما، اما آن 30 نیرو در 150 متری ما بودند. کنار هوالهویزه مینگذاری میکردند. تا ظهر صبر کردیم. قرار گذاشتیم اگر بچهها به دنبالمان نیامدند، شب به آب بزنیم و ماهیگیرهای عراقی را دستگیر کنیم و با قایقشان به عقب بگردیم. سر ظهر یک ماشین طرف ما آمد و ناگهان ماشین در 10 متری ما شُل کرد. فرمانده و یکی از نیروهایی بودند که مینگذاری میکردند. گلنگدن را کشیدم و به رگبار بستمشان.
گفتم الان دور و برمان نیرو است، دیگر به آب بزنیم. زدیم به آب. هورالهویزه جاهایی دارد که علفهای چولان است. در چولان آب تا زانو است و یک بچه هم غرق نمیشود. دو نفری که با من بودند شنا بلد نبودند. باید برکه را دور میزدیم. لباس ما لباس بلند عربی، یعنی دشداشه بود. زدیم به آب و دیدیم داریم غرق میشویم. بالاخره گفتم سریع برگردیم. برگشتیم و خیلی با آرامش از همان مسیری که آمدیم جلوی جاده، رفتیم. بعد رفتیم به اسکله و آنجا مخفی شدیم.
بعد از 45 دقیقه یک خاور ارتش عراق آمد و نزدیک به 30 نیرو پیاده کرد. دو نفرشان غواص بودند. فاصله اسکله تا خشکی 5/1کیلومتر بود. میآمدند 10 متری ما میخوابیدند و به طرف اسکله تیراندازی میکردند. باز بلند میشدند و راه میرفتند. تا به ما برسند نیم ساعت طول کشید. میخواستیم آنها را الاف کنیم که شب شود و به آب بزنیم؛ اما یکی از رفقای ما به طرف آنها تیراندازی کرد و آنها فهمیدند ما کجا هستیم. هوا کمی تاریک شد. حدود یک ربع هم در تاریکی بودیم و زدیم به آب. به نیها که رسیدیم، آدمها مثل مور و ملخ از لای نیها بیرون ریختند. از راه دیگری داخل آب نیرو فرستاده بودند. گفتند لباسهایتان را دربیاورید. بعد دوباره دیدیم اشاره میکند که لباسهای زیرتان را هم درآورید. نای راه رفتن نداشتیم.
ما را سوار قایق کردند و به شهر نشوه در 15 کیلومتریِ بصره بردند. میدانستیم سیستمهای مخابراتی فرماندهیشان در پادگانی در نشوه است. ساعت 2 شب از ما بازجویی کردند. پرسیدند: «لشکرهایی که در اهواز دیدید کدامها بودند؟» ما قبلاً هماهنگ کرده بودیم و برگه مرخصیهای تیپ الغدیر را در جیبمان گذاشته بودیم. یعنی من سه تا برگه گرفتم و پای آنها سه تا امضا زدم. برگۀ آن دو نفر را خودم امضا کردم، برگه من را فرمانده تیپ امضا کرد. یک منافق با آنها بود که برگه مرخصیها را از جیب ما درآورده بود تا برای آنها توضیح دهد. آنها پرسیدند «قضیه چیه؟» گفتیم: «از اطلاعات عملیات تیپ الغدیر هستیم. بنده فرمانده اطلاعات هستم. این دو نفر معاونهای من هستند. قبلاً تیپ 11 نمل اینجا بود، یک ماه پیش جابهجا شدیم. آنها میروند جای دیگر، ما میرویم اینجا و مستقر میشویم. گفتند این موانع جلوی شما هست و این لشکر، این تیپ اینجا مستقر است. ما آمدیم ببینیم درست گفتند یا نه!» گفتند: «از کجا آمدید؟» گفتم: «از آبادان.» گفتند: «از کجا میخواستید برگردید؟» گفتیم: «از خشکی.» یعنی خیالشان را راحت کردیم که جز این چیزی نبوده است.
کمی که گذشت چند نفر از فرماندهان عالیرتبهشان آمدند. دو سرلشکر و دو سپهبد. اتاق بازجویی دادگاه بود و به کسی تکریم نمیکردند تا حواسشان پرت نشود. چهار فرمانده عالیرتبه میان حرفهای سرگردها سؤالهایی مینوشتند و جلوی آنها میگذاشتند. خودشان سؤال نمیکردند. چند وقت یکبار به آن منافقی که با آنها بود میگفتند: دو تا لگد بزن، دو تا چک بزن. یک کابل هم دستش بود که میگفتند دو تا کابل بزن. هر چند لحظه سهتاییمان را میزد تا حرف بزنیم. گفتند: «توی اهواز کیا هستند؟» گفتیم: «کسی را ندیدیم. کسی آنجا نیست.» گفتند: «لشکر عاشورا، لشکر حضرت رسول را کسی ندیده؟» گفتیم: «ما اصلاً خبر نداریم کجا هستند. ما با الغدیر هستیم. از یزد هستیم و از آنجا هم آمدیم اینجا.»
آن شب بازجویی تمام شد و فردا صبح هم ما را برای بازجویی بردند، اما اتفاق دیگری افتاد! بعد از یک ساعت که هنوز بازجویی شروع نشده بود و در آنجا نشسته بودیم، سربازی آمد و ما را داخل سلول برد. شبش دیدیم صدای تیراندازی میآید. درِ زندانها را باز کردند و ما را به طرف بغداد بردند. 20 کیلومتر از نشوه دور شدیم. سرِ یک ستون را دیدیم. این ستون تا خودِ بغداد تمام نشد. هر دو کیلومتر به دو کیلومتر، یک پایه بود که روی آن یک تانکر بنزین گذاشته بودند. بدون دستگاههای پمپبنزین. هر کس شیر را باز میکرد برای خودش بنزین پر میکرد و درش را میبست و میرفت. یکی هم برای گازوئیل بود؛ دو تا کنار هم. تا بغداد به این شکل بود.
وقتی به بغداد رسیدیم، متوجه شدیم فردی که مسئول تحویل ما است میخواهد به خانهاش سری بزند. به سرباز گفت: «بپیچ آنطرف،. یک پیچ بود که روی آن نوشته بود «البغداد الجدید» آن طرفش نوشته بود «البغداد القدیم». بعد از اینکه به خانهاش سر زد و برگشت، ما را به وزارت دفاع، تحویل داد. صبح فردا ما را برای بازجویی بردند. گفت شما میدانستید و نگفتید. گفتیم: نمیدانستیم. طبق معمول حرفهای قبل را تکرار کردیم. کتک زدند و داخل سلول رهایمان کردند.
تعداد بازدید: 250