اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 114

مرتضی سرهنگی

17 شهریور 1403


شبِ عملیات فتح‌المبین با شلیک اولین گلوله از داخل تانک بیرون پریدم و با تفنگ خودم به طرف نیروهای شما فرار کردم. مسافت زیادی را دویده بودم که به چند نفر از سربازان شما برخورد کردم و دستهایم را بالا بردم. سربازها به تصور این که من افسر هستم چند شهید ایرانی را نشان دادند و گفتند «تو اینها را شهید کرده‌ای.» من قسم خوردم که خودم به طرف شما ‌آمدم و سرباز احتیاط هستم.

در همین حین پاسداری با ریش بلند از راه رسید. به طرف آن پاسدار رفتم و گفتم «جندی احتیاط...، جندی احتیاط.»

پاسدار خندید. ریش بلند او را با دست گرفتم و بوسیدم و گفتم به سربازها بگوید من سرباز احتیاط هستم. پاسدار هم به سربازهای جوان شما گفت و آنها مرا همراه خودشان به مقر آوردند و آن پاسدار هم رفت. این مقر پشت قریه صالح مشطط بود.

چند اسیر دیگر هم بعد از من آوردند. نمی‌دانم چه حکمتی بود که در آن مقر هم به من می‌گفتند «تو افسر هستی.» قسم و آیه می‌خوردم که سرباز احتیاطم ولی هیچ کدام از افرادِ شما باور نمی‌کردند.

به هر ترتیب تا صبح در مقر ماندیم و بعد با چند کامیون اسرا را به دزفول آوردند و در یک پادگان جمع کردند. وقتی این پادگان را دیدم به چند نفر از اسرا گفتم «یادتان هست می‌خواستیم این پادگان را تصرف کنیم؟» گفتند «بله» گفتم «ولی حالا می‌بینید که پاگان ما را تصرف کرده است.»

وقتی نیروهای ما وارد خرمشهر شدند، دسته‌دسته از افراد برای غارت اموال مردم به خانه‌ها هجوم بردند.

از دستۀ ما ستوان یکم نصر به اتفاق سه نفر از سربازان به طرف یکی از خانه‌ها هجوم بردند. نزدیک خانه ناگهان از بالای بام به طرف آنها تیراندازی شد و آنها درگیر شدند. در همین حین از داخل یکی از کوچه‌ها هم چند تیر شلیک شد. ستوان نصر و آن چند سرباز توانستند شخصی را که در پشت‌بام بود زخمی کنند و او را به حیاط خانه بکشند و در همان‌جا اعدامش کنند و بعد از آن به طرف کوچه بروند و با تیرانداز داخل کوچه درگیر شوند. البته این خانه سکنه داشت و من دیدم که چند نفر از زنان و دختران پشت شیشه پنجره ایستاده بودند و به صحنه درگیری با نگرانی نگاه می‌کردند.

ستوان نصر و سربازانش به طرف کوچه رفتند. درگیری شدیدی شروع شد. جوانان خرمشهر قصد داشتند تا لحظات آخر از شهرشان دفاع کنند.

جنگ تن‌به‌تن در کوچه ادامه داشت. ستوان نصر و آن سه سرباز به طور جدی و شدید با آن جوان خرمشهری درگیر بودند. جوان، زیر یک اتومبیل شخصی سنگر گرفته بود. افراد ما روی او تسلط نداشتند. بعد از چند دقیقه درگیری، جوان خرمشهری توانست گلوله‌ای به دهان ستوان نصر بزند و او را مجروح کند. البته خودش هم از پا زخمی شده بود و رفته‌رفته از قدرت مقاومتش کاسته می‌شد. دقایقی بعد دیگر تیری از داخل کوچه شلیک نمی‌شد. افراد ما داخل کوچه شدند و توانستند جوان خرمشهری را اسیر کنند. ستوان نصر با زحمت خودش را به آنها رساند و به افرادش گفت «بروید کنار. باید خودم او را بکشم» و با کلاشینکف خود چند گلوله به شکم جوان خرمشهری شلیک کرد و او را به شهادت رساند.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 416


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 118

بعد از شهید شدن آن پاسدار، ما به طرف نیروهای شما آمدیم ولی در همین راه میدان مین قرار داشت که فرمانده گروهان؛ سرگرد عبدالوهاب و فرمانده گردان سرهنگ ستاد علی اسماعیل عواد روی مین رفتند و به همراه چند نفر دیگر کشته شدند. به هر زحمت و مشقتی بود خودمان را به نیروهای شما رساندیم. فرمانده دسته ما ستوان بدری و معاون فرمانده گردان سرگرد عبدالکریم حمادی زنده ماندند و همراه ما اسیر شدند. در موضع شما نیروهای زیادی از شما دیدم همه ادوات و تانکهای آنها سالم بود.