خاطره‌ سید ناصر حسینی درباره زندان الرشید

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

03 تیر 1403


شنبه 18 تیر 1367 ـ بغداد ـ زندان الرشید

از میانِ پنج مجروحی که از زندان شماره یک الرشید آورده بودند، وضعیت یکی‌شان وخیم بود. با ترکش خمپاره، روده‌هایش پاره شده بود، مثل احمد سعیدی. سینه و سرش هم آسیب دیده بود. لهجه‌ مازندرانی داشت. به نظر می‌آمد 45 سالی داشته باشد. از بچه‌های لشکر ۲۵ کربلا بود. محاسن زرد رنگ و بوری داشت. وقتی او را می‌دیدم یاد برادرم سیدقدرت‌الله می‌افتادم. شلوارش کره‌ای بود. عراقی‌ها پیراهن فرم پاسداری‌اش را پاره کرده بودند. نگهبان زندان با گازانبر مقداری از محاسنش را کنده بود. محاسن بلند و زیبایی داشت. با اینکه مجروح بود، هر عراقی که از راه می‌رسید به شکلی به او طعنه می‌زد و سعی داشت تحقیرش کند. صباح دستش را دور سرش می‌چرخاند و با اشاره به او می‌گفت: عمامه‌ات کو؟!

بعضی از دژبان‌ها خیال می‌کردند او روحانی است. خود من هم همین تصور را داشتم. آدم ساکت و متینی بود. کم حرف می‌زد. اما وقتی حرف می‌زد، عراقی‌ها را تا استخوان می‌سوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند.

معاون زندان که ستوان یکم بود، به او گفت: انت حرس الخمینی؟

در جوابش گفت: بله من پاسدار خمینی‌ام!

ستوان که حرف‌هایش را فاضل ترجمه می‌کرد، گفت: هنوز هم با این وضعیتی که داری به خمینی پایبندی؟

در جواب ستوان گفت: هر که رهبر خودشو دوست داره. یعنی شما می‌خواید بگید صدام رو دوست ندارید، اسارت عقیده رو عوض نمی‌کنه. عقیده رو محکم می‌کنه!

ستوان که بیشتر اوقات بیکاری‌اش با اسرا بحث می‌کرد و سعی داشت از اسرای ایرانی بیشتر بداند، گفت: پشیمانی، مطمئنم.

در جوابش گفت: عاقبت اسارت حضرت زینب(س) اگه بیشتر از شهادت نبود. کمتر نبود. من که پشیمون نیستم، این شرایط تو جنگ عادیه!

هوا خیلی گرم بود. دژبان‌ها برای ورود افسران ارشدشان آماده می‌شدند. معمولاً روزی یکی دو افسر عراقی وارد زندان می‌شدند. پنج، شش روز اول برای ثبت اطلاعات فردی و نظامی اسرا بود. روزهای بعد برای بازدید و شناسایی فرماندهانی که هنوز شناسایی نشده بودند.

ستوان اسرا را از ورود یکی از افسران ارشد که گویا از وزارت دفاع عراق می‌آمد، باخبر کرد. وقتی مجروح ایرانی از رسالت حضرت زینب(س) در اسارت قوم یزید صحبت کرد. ستوان در ادامه گفت: فرمانده که میاد بازدید، اگه می‌خوای دستور بده بهت رسیدگی کنن، قهرمان‌بازی در نیار و در حضورش اظهار ندامت کن. به فرمانده بگو پشیمونی. اینطوری دلش به رحم میاد و دستور می‌ده ببرنت بیمارستان!

ستوان خطاب به من و بقیه مجروحین که پشت به دیوار نشسته بودیم، گفت: با شما هم هستم، هر که اظهار پشیمونی کنه، میره بیمارستان!

دروغ می‌گفت: حتی اگر اظهار پشیمانی هم می‌کردیم نمی‌بردند بیمارستان. قصد ستوان تحقیر ما در برابر افسر ارشد عراقی بود. از اظهار ندامت اسرای مجروح لذت می‌برد. می‌گفت: ماه گذشته همین سرهنگ اومد اینجا برای بازدید، دو مجروح ایرانی اظهار ندامت کردند، یکی‌شون عکس صدام رو در حضور دیگر اسرا بوسید. همین سرهنگ دستور داد به خاطر این کارش او را ببرند بیمارستان. وقتی این حرف را زد یقین پیدا کردم دروغ می‌گوید. باور نمی‌کنم هیچ اسیر ایرانی عکس صدام را بوسیده باشد.

مجروح مازندرانی در حالی که با چهره‌ای از رمق افتاده، سرش را پایین انداخته بود، به ستوان گفت: اینکه بخواهید ما ذلیل بشیم، اظهار ندامت کنیم، عکس صدام رو ببوسیم غیر ممکنه! ما به یه اصولی پایبندیم، حتی اگه بمیرم، نمی‌گم پشیمانم. اگه کسی خیال کنه با عرض پشیمونی و بوسیدن عکس صدام دل شما به حالش می‌سوزه، سخت در اشتباهه! وقتی مجروح ایرانی این را گفت، سعی داشت به ما بفهماند، من این کار رو انجام نمی‌دم، شما هم حواستون جمع باشه، اشتباه نکنید و با غیرت و آبروی مملکت‌تون بازی نکنید.

نیم ساعت بعد نظامی‌ای که دژبان‌ها و نگهبان‌ها منتظرش بودند، وارد حیاط زندان شد. آدم تنومندی بود با چشمانی گود و سری تاس. عینکی بود و یونیفورم پلنگی آستین کوتاه چسبان، درست به هیکلش نشسته بود، به قیافه‌اش می‌آمد حدود پنجاه و چند سالی داشته باشد. از در ورودی زندان که وارد شد، اسرا را از نظر گذراند. کنار مجروحین که رسید، مکث کرد و به ما خیره شد. از مجروحین سئوالات مختلفی پرسید. ریش بلند مجروح مازندرانی توجه‌اش را جلب کرد. روبرویش ایستاد و گفت: انت حارس الخمینی؟

مجروح مازندرانی جواب داد، بله من پاسدار خمینی‌ام!

سرهنگ از او پرسید: روحانی نیستی؟ مجروح ایرانی گفت: نه پاسدارم!

ستوان معاون زندان به سرهنگ گفته بود که این مجروح به او گفته هنوز هم خمینی را دوست دارد، اسارت کمتر از شهادت نیست، رسالت این اسرا مثل رسالت زینب(س) است و... فرمانده عراقی که سعی داشت امام را مسبّب همه گرفتاری‌ها و شکنجه‌های اسرای ایرانی معرفی کند، با طعنه به مجروح مازندرانی گفت: قراره شما تو عراق چه پیامی را به ما برسانید؟ حالا خمینی کجاست که بیاد کمکت کنه؟ با این وضعی که داری می‌خوای چکار کنی با این همه درد و مجروحیت؟

مجروح ایرانی که رمق در بدن نداشت، لب‌های تشنه‌اش را به هم فشرد، نم دهانش را به زور قورت داد و در جواب سرهنگ گفت، من تو جبهه مدت طولانی تو عقیدتی سپاه کار می‌کردم. برای بچه ها درس نهج‌البلاغه می‌دادم. فقط می‌تونم جواب شما رو با یه شعری از نهج‌البلاغه بدم. امام علی(ع) می‌فرماید:

فان تسالینی کیفت انت؟ فاننی

صبور على ریب الزمان صلیب

یعز على ان تری بی کابة

فیشمت عاد اویساء حبیب

سرهنگ عراقی مات و مبهوت از جواب مجروح مازندرانی فقط نگاهش می‌کرد. از قیافه و حالاتش پیدا بود انتظار جواب به این زیبایی را از او نداشت. احساس کردم مثل بادکنکی که بادش را خالی کنند، سرهنگ پنچر شده بود! او را نزدند. سرهنگ دیگر با هیچ یک از اسرا بحث نکرد. مجروح مازندرانی در آن گرمای سوزان قرآن تلاوت می‌کرد. فردای آن روز، نزدیک غروب بود که جوهره صدایش به ته رسید و شهید شد. او تزکیه شده و تکامل یافته مکتب امام علی(ع) و پاسدار وفادار امام بود. در و دیوار آجری زندان الرشید بغداد هیچ گاه دشمن‌شناسی و غیرت او را فراموش نخواهد کرد. قرآن و نهج‌البلاغه در شریان‌ها و مویرگ‌هایش جریان داشت.[1]

 

 

[1] منبع: اشک‌هایی که خمپاره شدند، خاطرات اولین جشنواره خاطره‌نویسی دفاع مقدس، استان کهگیلویه و بویراحمد ـ‌ سوم خرداد 1390، استان اصفهان، انتشارات حکیم قشقایی، 1390، ص 9.

 



 
تعداد بازدید: 652


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 119

داشتم به آن بسیجی کوچولو نگاه می‌کردم که دیدم او از جمع دوستانش جدا شد و به طرف یک نفربر که در چند متری آنها پارک شده و دریچه آن باز بود رفت. وقتی کنار نفربر رسید دست در جیب گشادش کرد و با زحمت، نارنجکی بیرون آورد. می‌خواستم بلند شوم و داد و فریاد به راه بیندازم تا جلوی او را بگیرند ولی اصلاً قدرتِ تکان خوردن نداشتم. حیرت‌زده نگاه می‌کردم که این بسیجی کوچک چکار می‌کند. بسیجی با حوصله و دقت ضامن نارنجک را کشید و آن را از دریچه بالا داخل نفربر انداخت. با سرعت به طرف دوستان خود دوید و همه روی زمین دراز کشیدند.