اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94
مرتضی سرهنگی
01 اردیبهشت 1403
حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسهای بود که آن سرباز گم شده آفرید.
روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمیزد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهرهاش پیدا بود. سعی میکرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود. سربازها و درجهدارها که بطور فشرده خودشان را در داخل ایفا جای داده بودند عجله داشتند. خوشحال بودند و میخواستند هر چه زودتر حرکت کنند. دو نفر از دوستان من هم در میان آنها بودند. سروان دستور داد سرباز اسیر ایرانی هم در معیت یک محافظ مسلح با همان کامیون به بصره برود و تحویل مقامات داده شود.
سرباز اسیر شما و محافظ، خودشان را در انبوه سربازان جا کردند و کامیون به حرکت در آمد. من به سنگر برگشتم.
معمولاً مدت مرخصی یک هفته تا ده روز است ولی پانزده یا بیست روز گذشت اما هیچ خبری از افرادی که آن روز به مرخصی رفته بودند نرسید و به همین دلیل مرخصی بسیاری از افراد دیگر به تأخیر افتاد. یک روز دو همسنگر من از مرخصی برگشتند و من با تعجب از آنها پرسیدم «این همه مدت کجا بودید؟ بقیه کجایند و چرا هیچکس از مرخصی برنگشته است؟»
آنها مرا دعوت به سکوت کردند و با هم به سنگر آمدیم. وقتی جابهجا شدند و کمی آرام گرفتند یکی از آنها گفت «آن سرباز اسیر ایرانی که یادت هست؟ همان که با کامیون ما آمد.» گفتم «بله، یادم هست.» گفت «وقتی از موضع دور شدیم و به بیابانهای اطراف بصره رسیدیم سرباز اسیر ایرانی در آن شلوغی با تردستی نارنجک را از کمر محافظ خود جدا کرده ضامن آن را کشید و خودش را وسط افراد انداخت. ما اول فکر کردیم حالش به هم خورد که این طور روی افراد افتاد. اما ناگهان انفجار وحشتناکی رخ داد. همه افراد کشته شدند. سرباز اسیر ایرانی قطعهقطعه شد و کامیون سوخت. فقط چند نفر به سلامت تن در بردند. ما هر دو از کامیون پرت شدیم بیرون و تاکنون در یکی از بیمارستانها بستری بودیم.»
البته فرماندهان سعی میکردند شجاعت سرباز اسیر ایرانی را پنهان کنند ولی نمیشد. همه فهمیده بودند. تا مدتها در میان سربازها صحبت اسیر شما بود و شجاعت خارقالعاده او.
مدتها در جبهه با این حوادث زندگی کردم و به قدرت نیروهای شما ایمان آوردم و بالاخره شب شکستن محاصره آبادان در سنگر ماندم تا رزمندگان اسلام اللهاکبر گویان آمدند و به اسارت آنها در آمدم. حالا خیلی خوشحالم که واقعیت را فهمیدهام و توبه کردهام. انشاءالله که خداوند توبهام را بپذیرد و بتوانم خدمتگزار مفیدی برای اسلام باشم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 1210
![](images/sharing/print.png)
![](images/sharing/twitter.png)
![](images/sharing/email.png)
![](images/sharing/facebook.png)
![](images/sharing/google.png)
![](images/sharing/linkedin.png)
![](images/sharing/pinterest.png)
![](images/sharing/sapp.png)
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 107
سربازی در دسته من بود به نام عصام احمد. این سرباز خیلی مؤمن بود و به جمهوری اسلامی علاقه داشت. او بیشتر اوقات درباره مسائل سیاسی و مخصوصاً جنگ با من صحبت میکرد. شبی داخل سنگر نشسته بودیم و حرف میزدیم. هنوز چند روزی به حمله شما برای شکستن محاصره آبادان مانده بود. فکر میکنم پنج یا هفت روز. من از یک ماه و نیم پس از شروع جنگ تا روز آخر در همین جبهه بودم. آن شب عصام برایم خیلی حرف زد و دردل کرد. او از این که در جبهه بود به شدت ابراز بیزاری و تنفر میکرد. میگفت: «ما چطور با نیروهای ایرانی جنگ کنیم، حال آنکه آنها مسلمانند و در کشورشان جمهوری اسلامی به پا کردهاند.![](pic/banner_box/263.jpg)
![](pic/banner_box/254.jpg)
![](pic/banner_box/169.jpg)
![](pic/banner_box/235.jpg)
![](pic/banner_box/180.jpg)
![](pic/banner_box/43.jpg)
![](pic/banner_box/25.jpg)
![](pic/banner_box/26.jpg)