خاطرات حسین صادقی
15 اسفند 1402
حسین صادقی معروف به حسین گاردی[1]، مهمان دویستوبیستویکمین برنامه شب خاطره (بهمن 1390) بود. او در مورد قبل از انقلاب و حضورش در ارتش خاطره گفت: در حکومت نظامی، با تعدادی از سربازان که مسئول آنها بودم، در منطقه دروازه دولت فعلی ایستاده بودیم که یک فرد موتوری خواست عبور کند. به او ایست داده شد؛ چون سرعت داشت خط ترمزش کشیده شد. چند متر جلوتر ایستاد. یک سرباز خودش را به آن مرد رساند و با باتوم برقی به پشت گردن او ضربه زد. سریع رفتم یک سیلی به آن سرباز زدم. فرمانده گروهان که از دور ما را نگاه میکرد، مرا خواست و علت را جویا شد. گفتم: «سرباز به من بیاحترامی کرد و بدون اجازه از من این حرکت را انجام داد.» فرمانده دستور داد خودم آن مرد را به کلانتری برده و تحویل بدهم. از طرفی به کلانتری با بیسیم اطلاع داد که این مرد موتوری به خاندان سلطنتی توهین کرده است! در مسیر کلانتری فهمیدم اعلامیه همراه آن مرد است، اعلامیه را از او گرفتم. وقتی به دفتر سرگرد رفتیم، از من جرم آن مرد را پرسیدند، گفتم: «او هیچ کاری نکرده است.» گفتند: «اما او به خاندان سلطنتی اهانت کرده..» گفتم: «خیر. اینطور نیست. او اصلاً حرفی نزده است.» دستور دادند مرد از اتاق خارج شود و گفتند: «این چه برخوردی است؟ مگر نمیخواهی در این مملکت روزی بخوری؟ چرا ما را خراب میکنی؟ باید میگفتی او توهین کرده!» گفتم: «قرار نیست چنین کاری بکنم، اصلاً نمیتوانستم چنین حرفهایی را بزنم، من آنچه حق بود را گفتم.» بعد از این ماجرا هم دستور دادند مرد را رها کنیم. ما او را تا جایی که موتورش قرار داشت، رساندیم.
در ادامه این روایت را ببینیم.
تاکنون 355 برنامه شب خاطره دفاع مقدس از سوی مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری برگزار شده است. برنامه آینده 6 اردیبهشت 1403 برگزار میشود.
1 ایشان به خاطر اینکه سابقه حضور در گارد ارتش شاهنشاهی را داشتند، در دوران اسارت به این لقب معروف شدند.
تعداد بازدید: 725
![](images/sharing/print.png)
![](images/sharing/twitter.png)
![](images/sharing/email.png)
![](images/sharing/facebook.png)
![](images/sharing/google.png)
![](images/sharing/linkedin.png)
![](images/sharing/pinterest.png)
![](images/sharing/sapp.png)
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 107
سربازی در دسته من بود به نام عصام احمد. این سرباز خیلی مؤمن بود و به جمهوری اسلامی علاقه داشت. او بیشتر اوقات درباره مسائل سیاسی و مخصوصاً جنگ با من صحبت میکرد. شبی داخل سنگر نشسته بودیم و حرف میزدیم. هنوز چند روزی به حمله شما برای شکستن محاصره آبادان مانده بود. فکر میکنم پنج یا هفت روز. من از یک ماه و نیم پس از شروع جنگ تا روز آخر در همین جبهه بودم. آن شب عصام برایم خیلی حرف زد و دردل کرد. او از این که در جبهه بود به شدت ابراز بیزاری و تنفر میکرد. میگفت: «ما چطور با نیروهای ایرانی جنگ کنیم، حال آنکه آنها مسلمانند و در کشورشان جمهوری اسلامی به پا کردهاند.![](pic/banner_box/263.jpg)
![](pic/banner_box/254.jpg)
![](pic/banner_box/169.jpg)
![](pic/banner_box/235.jpg)
![](pic/banner_box/180.jpg)
![](pic/banner_box/43.jpg)
![](pic/banner_box/25.jpg)
![](pic/banner_box/26.jpg)