اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 71
مرتضی سرهنگی
06 آبان 1402
... پسرعموی حسن نفس کشید و گفت «انتقام این سه نفر و پسرعمویم را گرفتم.
بعد از این حادثه پشت خاکریز نشستیم و منتظر رسیدن نیروهای شما شدیم تا اینکه دو نفر موتورسوار از رزمندگان شما از روی جاده اهواز ـ خرمشهر ما را دیدند و به طرفمان آمدند. یکی از افراد ما دو گلوله به طرف آن دو نفر شلیک کرد که یکی از آنها شهید و دیگری از دستش زخمی شد. راستش اصلاً نفهمیدیم چه کسی آن گلولهها را شلیک کرد ولی همدیگر را سرزنش میکردیم و از هم میپرسیدیم چه کسی و چرا این کار را کرد. الان که نیروهای ایرانی برسند همه ما را اعدام خواهند کرد. در همین موقع حدود صدوپنجاه نفر از رزمندگان شما به خاکریز رسیدند و همه ما را جمع کردند. یکی از آنها عربی میدانست. او گفت «چرا این پاسدار را شهید کردید. او چه گناهی کرده بود؟ حالا ما با شما چه کار کنیم.» تقریباً یک ربع ساعت پشت همان خاکریز برایمان صحبت کرد. بعد ما را به پشت جبهه منتقل کردند ـ بی آنکه کوچکترین اهانتی به یکی از ما بکنند. هر دو دست من با تیر مستقیم ژـ3 زخمی شده بود. افراد سپاه یک آمبولانس صدا کردند و آمبولانس مرا به تنهایی به بیمارستان اهواز آورد. بعد از پانسمان و بخیه دوباره به میان اسرا بازگشتم. در تهران یک ماه و نیم در بیمارستان ارتش بستری بودم. خیلی از من مراقبت کردند. از همه دکترها و پرستارهای بیمارستان 501 ارتش تشکر میکنم.
من اصلاً دلم نمیخواست به جبهه بیایم، حتی یک بار هم فرار کردم ولی... سازمان امنیت افرادی از خانوادههای چند سرباز فراری محلهمان را دستگیر کرده و به زندان برده بود. حتی همسر یکی از سربازهای فراری را که 9 ماهه حامله بود دستگیر کردند و گفتند تا شوهرش خود را معرفی نکند در زندان خواهد ماند. او فارغ شد و زندان بود، که شوهرش خود را معرفی کرد.
منطقه میمک، در عراق به سیفسعد معروف است. دو ماه در این منطقه بودم ـ در یک واحد پشتیبانی، قبل از ما تیپ 7 از لشکر 2 در این منطقه بود. ما جایگزین آنها شده بودیم.
نیروهای شما در حملهای منطقهای را آزاد کرده بودند که بر واحد ما مسلط بود. این، برای ما بسیار ناراحتکننده بود.
یک روز دستور آمد به هر قیمتی باید منطقه مذکور را از دست ایرانیها خارج کنید. فرماندهان تدارک حمله را دیدند و دو تیپ 19 و 39 به اضافه چند گروهان نیروی مخصوص را آماده کردند. ساعت دوازده شب حمله آغاز شد. من پشت جبهه بودم. ساعت ده صبح خبر دادند که منطقه را از دست ایرانیها خارج کرده و پیروز شدهاند. افراد ما در پشت جبهه به هم تبریک گفتند. تقریباً یک ساعت و نیم از این خبر گذشته بود که مجدداً اطلاع دادند نیروهای ایرانی با یک ضدحمله توانستهاند دوباره به این موضع تسلط پیدا کنند و نیروهای ما تقاضای دریافت فوری سلاح و مهمات کرده بودند که باید سریعاً به خط مقدم رسانده میشد.
واحد پشتیبانی، که من نیز جزو آن بودم به سرعت بسیج شد و ما مهمات زیادی را به خط مقدم بردیم. بعد از تحویل آنها به پشت جبهه برگشتم. درگیری تا ساعت سهونیم ادامه داشت.
ساعت سهونیم بعدازظهر سرگرد حکمت عزیز برهان خسته و مأیوس به پشت جبهه آمد. از او پرسیدم «از جبهه چه خبر؟» سری تکان داد و گفت «هیچ! شکست خوردیم و باید هر چه زودتر عقبنشینی کنیم.» پرسیدم «حتی واحد ما که پشتیبانی است؟» سرگرد گفت «بله. الآن ایرانیها میرسند. باید عجله کرد.»
پرسیدم «مگر ایرانیها چقدر نیرو داشتند که ما از آنها شکست خوردیم؟» پاسخ داد «این عجیبترین جنگی بود که تا به حال دیده بودم.» گفتم «چطور؟» سرگرد گفت: «ما اطلاع دقیق داشتیم که ایرانیها در این منطقه نیرو بسیار کم دارند ولی وقتی حمله شد متوجه شدیم با عده بیشماری از نظامیان ایرانی روبهرو هستیم، بهطوری که یک نفر از آنها را میکشتیم، به جایش ده نفر پشت خاکریز میآمدند. آن ده نفر را میکشتیم میدیدیم پنجاه نفر آمدند. آنها همینطور میآمدند و آنقدر آمدند که ما دیگر نتوانستیم با آنها مقابله کنیم و عقبنشینی کردیم.»
بعد از شنیدن حرفهای سرگرد برهان فهمیدم که کثرت سربازان ایرانی که به چشم نیروهای ما آمده بود چیزی جز امداد غیبی نبوده است. از نیروهای ما فقط سیصد نفر به عقب برگشتند. وقتی عقبنشینی میکردیم بالای کوهها نیروهای شما را دیدم. تقریباً سی و پنج نفر بودند. آنها نیز ما را میدیدند ولی نمیدانم چرا به طرف ما تیراندازی نکردند. فکر میکنم آنها به ما رحم کردند زیرا نیروهای ما از هم پاشیده بود و هیچ نظم و سازمان درستی نداشت.
تعداد بازدید: 1299