خاطراتی از برادر بسیجی حاج احمد قدیریان

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

09 مهر 1402


بعد از 31 شهریور سال 1359 در پی حملات عراق به ایران قرار شد گروههایی برای دفاع از شهرها و حمله به مقر دشمن آموزش داده و به منطقه اعزام شوند. [1]

آموزش این گروهها در منازلی که در نقاط مختلف تهران تدارک دیده شده بود به‌صورت تئوری صورت می‌گرفت و طی مراحل عملی به میدانهای تیرِ تعیین‌شده فرستاده می‌شدند. این میدانها یکی در جاده جاجرود به نام «میدان تیر تِلو» و دیگری در کوههای نزدیک حرم عبدالعظیم به نام «تپه‌ها و کوههای مسگرآباد» بودند. این گروهها پس از آموزش به جنوب و غرب کشور اعزام و در مدارس اهواز مستقر می‌شدند. البته محل این پایگاهها توسط ستون پنجم به دشمن گزارش داده می‌شد و عراق آنها را با (خمسه) مورد هدف قرار می‌داد که متأسفانه در این حملات تعدادی از عزیزان مجروح و شهید شدند که عکس و تصویر آنها ثبت شده است.

نیروها در سر پل ذهاب (غرب کشور) مسجدی به نا «امام زمان(عج)» مستقر بودند که بعداً آن مسجد توسط نیروهای عراقی مورد هدف قرار گرفت و چند موشک به آنجا اصابت کرد. در سر پل ذهاب برای حمله‌های شبانه مقر دیگری به فرماندهی برادر شهیدمان بروجردی وجود داشت. وضعیت جنوب و غرب در آن زمان اینطور بود. آن روزها بیشتر اعزام نیرو به غرب و جنوب کشور توسط برادر شهیدمان حاج محمد کچوئی انجام می‌گرفت. او برنامه‌ریزی کرده بود که روزهای چهارشنبه بعد از ظهر همراه تعدادی از نیروها با تهیه مقداری غذا و آذوقه به طرف جبهه‌ها حرکت کنند و جمعه بعد از ظهر برگردند تا شنبه در محل کار خود حضور پیدا کنند.

آن زمان درگیریهای داخلی با منافقین هم وجود داشت و برادر کچوئی مسئول زندان بود. بنده هم (قدیریان) مسئولیت اجرائی دادستان انقلاب و کل زندانهای تهران را به عهده داشتم.

یک بعداز ظهر در سر پل ذهاب حاج محمد بروجردی به مسجد مراجعه کرده و اعلام کرد که تعدادی نیرو نیاز دارم. می‌خواهم تکی به دشمن بعثی بزنم. گفتم نیروهای ما به طرف شرق پل رفته‌اند، از نیروهای آقای وصالی استفاده کنید.[2] برادر بروجردی گفتند که ما از نیروهای وصالی استفاده کرده‌ایم.

در هر صورت ما 8 نفر نیرو بیشتر در مقر نداشتیم، 6 نفر از آنها را تحویل آقای بروجردی دادیم. دو نفر در مقر ماندیم؛ بنده و علیرضا اسلامی.

سرپل ذهاب خلوت بود. هیچ خانواده‌ای نبود و هیچ صدایی به جز شلیک گلوله‌ها نمی‌آمد. عراقیها خائنین را گرفته بودند و به طرف سر پل ذهاب در حرکت بودند. نیروهای ارتش و بعضاً برادران سپاه و بسیج در پادگان ابوذر بودند. پادگان در اختیار نیروهای ارتش بود. مسئولیت پادگان را سرهنگی به عهده داشت که از طرف بنی‌صدر رئیس‌جمهور وقت منصوب شده بود. ما در آن زمان به خوبی می‌دیدیم که افراد سپاهی و بسیجی و کسانی که در سر پل ذهاب مستقر و در خانه‌ها مشغول دفاع بودند از نظر غذا در مضیقه هستند و وقتی برای دریافت آذوقه مراجعه می‌کردیم می‌گفتند که برای شما سهمیه نداده‌اند.

بعداً متوجه شدیم فرمانده پادگان فردی وابسته به خارج بوده است. پس از دستگیری متوجه شدیم نمی‌گذاشته است سهمیه فرستاده شده به دست برادران برسد. در هر صورت بنده و آقای اسلامی شب آنجا بودیم. ساعت حدود 5/11 شب در حیاط مسجد نگهبانی می‌دادیم و مراقب اوضاع بودیم.

درب مسجد را زنجیر کرده بودیم تا کسی نتواند داخل شود ساعت 12 گذشته بود که متوجه شدیم در می‌زنند. نزدیک شدم و پرسیدم پشت در چه کسی است و چه کار دارد؟ گفت در را باز کنید کار دارم، رفتم نزدیک دیدم از دوستان است. از مقر مرحوم شهید وصالی آمده بود. گفت اگر رادیو را روشن کنید متوجه خواهید شد صدای هلی‌کوپترهای دشمن می‌آید و عراق در این نزدیکی‌ها در حال پیاده‌ کردن نیرو است. این جا را ترک کنید. کسی در مسجد نمانَد.ما به تمام مقرهای اطراف اطلاع می‌دهیم. درب مسجد را با آقای اسلامی باز کردیم و وارد خیابان شدیم. خیابان خلوت و تاریک بود. هیچ ترددی وجود نداشت.

حرکت کردیم. وقتی به سر خیابان رسیدیم صدای هلی‌کوپترها می‌آمد. ما متوجه نشدیم هلی‌کوپترها می‌خواهند چکار کنند در هر صورت برگشتیم. تیربارها و سلاح و مهماتی را که در طبقه‌ بالای مسجد بود در وانتی گذاشتیم. روی آنها را پوشاندیم و از مسجد خارج شدیم.

ماشین را در حیاطی که قابل دید نبود قرار دادیم و قرار شد که به نوبت نگهبانی دهیم. نوبت استراحت من که شد خواستم بخوابم. ولی نگرانی نمی‌گذاشت خوابم ببرد. ساعت 2 شب بود که برای نگهبانی رفتم تا آقای اسلامی بروند استراحت کنند. ایشان قبول نکردند و هر دو تا ساعت 4 نگهبانی دادیم. رادیو را که روشن کردیم. گیرنده رادیو صدای پروانه‌ هلی‌کوپترها را می‌گرفت. بعد از پخش اذان به نوبت نماز خواندیم تا هوا روشن شد. ساعت حدود 6 بود نیروهایی که برای سرکوبی دشمن به خط مقدم رفته بودند برای استراحت به مقر برگشتند. صدای تیراندازی می‌آمد. بچه‌ها نمی‌گذاشتند عراقیها جلو بیایند. ما منتظر 6 نفر دیگر بودیم که به برادرمان آقای بروجردی تحویل داده بودیم. برادران (حاج جواد اسلامی، حاج عباس، حاج قاسم و تعدادی دیگر) ساعت 10 شد نیامدند. من رفتم جلوی دفتر فرماندهی آقای بروجردی از ایشان خبری نبود. حدود ساعت 5/11 ـ 12 بود که متوجه شدیم آقای بروجردی آنها را به طرف قله‌ای مشرف به منطقه‌ای که عراقی‌ها در آنجا درگیر است هدایت کرده است. عراقیها آنجا را شناسائی کرده و مورد هدف قرار داده است. بالاخر توانستیم معاون شهید بروجردی را پیدا کنیم. ‌از ایشان سؤال کردیم این نیروها کجایند؟ ایشان گفتند شما صبر کنید هوا تاریک شود تا بتوانیم آنها را از آن قله نجات دهیم. در این موقع یکی از دوستان آمد و گفت من میدانم آنها در کدام قله هستند بیائید با هم به طرف آنجا برویم. مقداری آذوقه برداشته و به طرف جاده‌ اصلی حرکت کردیم ولی چون روز بود جاده‌ اصلی در تیررس دشمن قرار داشت. وارد محور که شدیم موشکی پرتاب شد و به یک ماشین ارتشی اصابت کرد که چهار سرنشین آن سوخته و شهید شدند. من به برادر همراهم گفتم اگر جلوتر برویم قطعاً چنین سرنوشتی نیز برای ما خواهد بود و رفتن ما به جلو با این وضعیت که به فاصله‌ هر چند متر موشکی پرتاب می‌شود غیرممکن است. با ماشین به مقر خودمان برگشتیم.

تقریباً نیم ساعت بعد حدود ساعت 5/1 بعدازظهر بود متوجه شدیم که عزیزان را آوردند. این برادران با وضعیتی سخت در حالی که لباس‌های آنها پاره و خودشان زخمی و بعضی سلاح همراه نداشتند برگشتند.

وقتی جریان را از آنها سؤال کردم گفتند: دشمن ما را شناسایی کرده بود و به محض روشن شدن هوا آنجا را زیر آتش گرفت. به طوری که ما قادر نبودیم از محل خارج شویم. بالاخره ساعت 5/11 یکی از تکاورهای ارتش با یک ترفند خاصی خودش را به ما رساند و به بچه‌ها گفت اگر می‌خواهید نجات پیدا کنید وسایل و اسلحه‌های خود را به پشتتان ببندید و از بالای کوه به پائین سر بخورید تا به شیار برسید. در آنجا دیگر شما را نمی‌بینند و وسیله نقلیه منتظر است تا شما را به مقر برساند. آن عزیز نفر به نفر ما را آماده کرد و سلاحی مثل ژ.س را که روی شکم باید بسته می‌شد، در آنجا گذاشتیم. او گفت: وقتی هوا تاریک شود ما آنها را برای شما می‌آوریم. فاصله قله تا پایین زیاد بود برای همین، لبا‌سمان پاره و دستمان زخمی شده بود.[3]

 

[1]. خاطرات مندرج در این مجموعه به قلم خود عزیزان است.

[2]. آقایان اصغر و اسماعیل وصالی به همراه همسرشان که در آنجا خدمت می‌کردند بعداً هر دو برادر شهید شدند.

[3]  منبع: تدوین و تنظیم: مجتمع فرهنگی آیت‌الله بهشتی، حماسه‌ هشت سال دفاع مقدس، در جبهه‌ها چه خبر بود؟ (ج 2)، انتشارات دفاع مقدس، چ اول، 1380، ص 102.



 
تعداد بازدید: 1173


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»