اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 61

مرتضی سرهنگی

28 مرداد 1402


فرمانده ساکت شهاب چون چیزی به دست نیاورد دستور داد قریه را ویران کنند. بلدوزرها آمدند و هر دو قریه را با خاک یکسان کردند. البته سرهنگ ساکت شهاب بعدها در جبهه دزفول در عملیات فتح‌المبین کشته شد. این سرهنگ مورد اصابت موشک هلی‌کوپترهای شما قرار گرفت و از بین رفت.

روزی همین سرهنگ ساکت شهاب افراد را جمع کرده بود و سخنرانی می‌کرد. همان ساعت سرباز بخت‌برگشته‌ای که از جبهه گریخته بود به موضع آمد. نزدیک تجمع ما رسیده بود که نفهمیدم چطور گلوله‌ای از تفنگ یکی از افراد خودمان خارج شد و به او اصابت کرد. سرباز بیچاره در دم کشته شد.

ما مدتی در سر پل ذهاب ماندیم. سپس به منطقه عملیاتی رمضان آمدیم. مدتی به حمله شما مانده بود. یکی از برادرانم که در زندان حزب بعث است و علاقه زیادی به جمهوری اسلامی دارد، وقتی به مرخصی می‌رفتم، می‌گفت «مبادا به طرف نیروهای ایرانی تیراندازی کنی. آنها مسلمانند.» خیلی مؤمن بود و همیشه خطبه‌های نماز جمعه، مخصوصاً شیخ رفسنجانی را گوش می‌داد. من در جبهه بودم که او را دستگیر کردند و اصلاً خبری از او ندارم.

همان‌طور که به شما گفتم در عملیات رمضان اسیر شدم. شب ساعت ده نیروهای شما حمله را آغاز کردند. من داخل سنگر ماندم و تا صبح با اضطراب و دلهره سر کردم. بالاخره نیروهای شما آمدند. به اتفاق چند نفر دیگر با یک زیرپیراهن سفید به پشت جبهه منتقل شدیم. سرگرد ناجی، فرمانده گردان، ‌و بسیاری از افراد، در آن حمله بزرگ فرار کردند.

رادیو عربی شما در آگاهی من بسیار مؤثر بود ــ مؤثرتر از برادرم. بیشتر نظامیان عراق به رادیو عربی ایران گوش می‌دهند. یکی از دوستانم می‌گفت «یک روز شاهد سقوط یک هلی‌کوپتر و سوختن دو نفربر خودمان بودم. وقتی شب رادیو عربی ایران را گوش دادم خبری از سقوط هلی‌کوپتر عراقی و سوختن آن دو نفربر نداد. متوجه شدم اخبار ایرانیها دقیق است، چون اصلاً ایرانیها ندیدند که آن هلی‌کوپتر و نفربرها از بین رفتند. این نشا می‌دهد که تا ایرانیها یقین نکنند  اتفاقی افتاده است چیزی پخش نمی‌کنند.»

 

حالا من میهمان جمهوری اسلامی هستم. دو سال از عمرم را در جبهه‌ها و بیابانها گذرانده‌ام بی‌آنکه بدانم به چه کسی خدمت می‌کنم و به چه کسی خیانت.

خدا را شکر می‌کنم که زنده ماندم. ان‌شاءالله بتوانم آنهمه نادانی و جهالت را جبران کنم.

منطقه‌ای نزدیک بصره هست به نام الدیر. قریه بریهه از توابع همین منطقه بود. نیروهای ما در منطقه الدیر نزدیک قریه بریهه، که پشت جبهه محسوب می‌شد، ‌مستقر بودند.

روزی دستور آمد که قریه بریهه باید با خاک یکسان شود. علتش این بود: دو گلوله توپ از نیروهای شما درساعت پنج صبح همان روز به کارخانه کاغذسازی بصره اصابت کرده و آن را به آتش کشیده بود. صدام اهالی قریه بریهه را به همکاری با نیروهای ایرانی متهم کرد و گفت «همه اهالی بریهه خائنند و آتش گرفتن این کارخانه با جاسوسی اهالی این قریه صورت گرفته است.»

ساعت دوازده ظهر همان روز شش تانک از واحد ما قریه بریهه را زیر آتش گرفت و یک ربع بعد تمام قریه ویران شد. بعد چند لودر رفتند و قریه را با خاک یکسان کردند. عده‌ای از اهالی بیچاره قریه زیر آوارها مدفون شدند، عده‌ای توانستند جانشان را بردارند و به جانب بصره بگریزند، بسیاری مجروح شدند، و چهارپایان بسیاری تلف شدند. به هیچ‌کس اجازه نمی‌دادند به طرف این قریه برود. من هم مانند دیگران نمی‌توانستم برای تماشا به قریه بروم، زیرا می‌ترسیدم از تغییر حالم متوجه شوند که ناراحت شده‌ام. آن وقت مرا هم به جرم همکاری با نیروهای شما دستگیر و بلافاصله اعدام می‌کردند. در عراق به اتهام کوچکترین حرکتی علیه دستگاه جبار صدام حسین تکریتی چوبه دار را ارزانی شما می‌کنند.

سربازی را می‌شناختم که از جبهه فرار کرده بود. اسم او علی حسین عبیدنور بود. شبانه نیروهای امن عراقی به خانه‌اش ریختند و او را دستگیر کردند. و فردا شب جسدش را تحویل خانواده‌اش دادند و گفتند به هیچ‌وجه اجازه برگزاری مجالس عزاداری ندارند.

آقای خبرنگار، عراق کشوریست که حیوانات آن هم از دست حزب بعث و سازمان امنیت آسوده نیستند، چه رسد به ملت مظلوم و مسلمان ـ که واقعاً اسیر حزب بعث و دستگاه جبار صدام حسین تکریتی‌اند.

بعد از چند ماه توقف نیروهای ما در منطقه الدیر، دستور جابه‌جایی آمد و واحد ما به طرف شرق بصره که منطقه عملیاتی رمضان بود حرکت کرد. در منطقه پاسگاه زید مستقر شدیم. همان شب نیروهای شما حمله را آغاز کردند. من در خط اول بودم. ساعت ده شب حمله شما آغاز شد.



 
تعداد بازدید: 985


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»