اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 59

مرتضی سرهنگی

14 مرداد 1402


دو روز از وارد شدن ما به خاک شما نگذشته بود که گلوله‌ای نمی‌دانم از کجا آمد و یک ترکش کوچکش به سر استوار بوحیر خورد و او را مجروح کرد. استوار دیوانه شد. او را به پشت جبهه بردند و به بیمارستان نظامی الرشید بغداد فرستادند. دو روز از وارد شدن ما به خاک شما نگذشته بود که گلوله‌ای نمی‌دانم از کجا آمد و یک ترکش کوچکش به سر استوار بوحیر خورد و او را مجروح کرد. استوار دیوانه شد. او را به پشت جبهه بردند و به بیمارستان نظامی الرشید بغداد فرستادند.

روی دیوارهای این قریه چند پوستر از امام خمینی حفظه‌الله و یاسر عرفات دیدم که خیلی برایم تعجب داشت. یاسر عرفات کی و چگونه با امام خمینی ملاقات کرده بود، نمی‌دانستم. آن موقع فکر می‌کردم یاسر عرفات خوب است. به ما گفته بودند امام خمینی هیچ محبوبیتی بین مردم ایران ندارد اما در بیشتر خانه‌ها عکس امام خمینی دیده می‌شد. عکسهای امام خمینی در این قریه‌های مرزی چه می‌کرد. البته از قریه‌ها مقاومت کوچکی شد آن هم فقط با چند موشک آرپی‌جی و تیربار ـ که اثر چندانی نداشت. ما چند روز در این منطقه بودیم. دستور آمد تغییر موضع بدهیم. نیروهای ما با گردان تانک حماد شهاب از لشکر ده، هماهنگی کرد و جلو رفتیم. تازه می‌خواستیم مستقر شویم که دستور آمد دوباره تغییر موضع بدهیم چون منطقه را اشتباه آمده بودیم. راهی که رفته بودیم به طرف شوش می‌رفت در حالی که باید به طرف دزفول می‌رفتیم.

پس عقب‌نشینی کردیم. البته گروهان ما از گردان حماد جدا شد و به تنهایی در منطقه‌ای مستقر شدیم. گردان حماد هم نزدیک ما مستقر شد. یک روز از استقرار ما گذشته بود که دو فروند از جنگنده‌های شما موضع ما را بمباران کردند. در این بمباران ستوان شاکر اهل تکریت و ستوان عزیز اهل حله هر دو زخمی شدند. عده‌ای از افراد کشته شدند و تعدادی تانک و نفربر هم سوخت. به من دستور دادن این دو افسر را به پشت جبهه منتقل کنم. آنها را با نفربر به پشت جبهه بردم. بهداری در کنار چاه نفت تازه کشف شده‌ای بودکه دستگاه‌های حفاری و استخراج در کنار آن قرار داشت. از بهداری تا موضع ما پنج کیلومتر فاصله بود. یک آمبولانس در این بهداری بود که داخل آن پر بود از جنازه ـ حدود ده نفر. یک نفربر هم از وسط نصف شده بود، بطوری که برجک آن پانصد متر آن‌طرف‌تر پرتاب شده بود. نزدیک نفربر جسد سوخته شش نفر روی زمین قرار داشت که تنها پوتین و کمی استخوان از آنها دیده می‌شد. همه آنها براثر بمباران هواپیماهای شما به این روز افتاده بودند.

تا ساعت شش بعدازظهر در بهداری بودم. مأموریتم تمام شده بود. برگشتم ولی راه را گم کردم. هر چه نگاه می‌کردم واحد خودمان را نمی‌دیدم. چند واحد سر راهم قرار داشت که از آنها پرسیدم گردان حماد کجا رفته و آنها اظهار بی‌اطلاعی کردند. البته یک نفر فرستاده بودند تا هنگام برگشتن موضع ما را به من نشان بدهد. او را در بهداری گم کردم و اصلاً نفهمیدم کجا رفت.



 
تعداد بازدید: 1099


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»