اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 57

مرتضی سرهنگی

31 تیر 1402


در حمله‌ای که برای آزادی خرمشهر از طرف نیروهای شما صورت گرفت (عملیات بیت‌المقدس) واحد ما در بندر این شهر ویران شده مستقر بود. زمزمه‌هایی شنیده می‌شد که تمام خرمشهر توسط نیروهای شما محاصره شده است؛ ولی باورکردنش برایمان خیلی مشکل بود. چون فرماندهان ما به هیچ‌وجه حاضر نبودند این شهر را از دست بدهند. صدام حسین بارها و بارها تأکید کرده بود که این شهر تا ابد در دست عراق خواهد بود.

آن روز قسمتی از نیروهای شما به طرف بندر حمله آوردند و ما هم حمله کوچکی کردیم که با تلفات زیاد عقب نشستیم. اما دو نفر از بسیجیهای شما به دست ما اسیر شدند. یکی از آنها توانست فرار کند و دیگری که تقریباً سنش زیاد بود نتوانست. ما او را به سنگر خودمان آوردیم. اسم این بسیجی عباس و اهل آبادان بود. مختصری عربی می‌دانست. حدود سی سال داشت. این بسیجی را به داخل سنگر آوردیم و کمی از او سؤال کردیم: نیروهایتان کجا هستند؟ چند نفرند؟ و...

این بسیجی خونسرد نشسته بود و می‌گفت «این سؤالها برای چیست؟ شما تا چند ساعت دیگر همه‌تان اسیر خواهید شد. اصلاً تیراندازی و مقاومت نکنید. تمام راههای فرار بسته شده و حتی یک نفر از شما نمی‌تواند فرار کند. همین جا که هستید باشید و کاری نکنید.»

اسیر شما آب خواست. برایش آوردیم. بعد به ما نصیحت کرد که «کار خلافی نکنید. مطمئن باشید همه اسیر خواهید شد.» و اضافه کرد: «من قبل از این که اسیر بشوم خودم حدود هفتصد نفر را اسیر کردم و به پشت جبهه فرستادم.»

بعد از این حرفها بسیجی اسیر بلند شد و گفت می‌خواهم نماز بخوانم. از سنگر بیرون آمد و بی‌اعتنا به اطراف تیمم کرد و نمازش را با آسودگی خواند. رفتار و حرفهای او حیرت‌انگیز بود اما نمی‌دانستیم تا چه حد صحت دارد. هر چه بود حقیقت را می‌گفت و این صداقت از چهرة‌ آرامش پیدا بود.

حتی یک بار سرهنگ خمیس که فرمانده تیپ 48 بود آمد به سراغ بسیجی اسیر شما و گفت: «نیروهای ما از کدام طرف می‌توانند فرار کنند.» بسیجی اسیر گفت «از هیچ طرف. تمام راهها بسته است!» البته سرهنگ خمیس می‌خواست خود به تنهایی فرار کند ولی نتوانست. سرهنگ خمیس اصرار داشت که بسیجی راه فراری نشان بدهد ولی او گفت: «ارتش و سپاه و بسیجی تمام خرمشهر را محاصره کرده‌اند و نمی‌توانید به عقب برگردید.» در همین حین دو هلی‌کوپتر از ما با بار آذوقه به بندر آمدند. نیروهای شما با سلاحهای کوچک توانستند یکی از آن هلی‌کوپترها را بزنند. این هلی‌کوپتر به آبهای شط‌العرب افتاد و آن دیگری فرار کرد.

ما از این حادثه ترسیده بودیم. اما عباس بسیجی دلداریمان می‌داد و می‌گفت «نترسید. الان نیروهای اسلام می‌آیند و شما را به تهران می‌برند و راحت می‌شوید.» افراد ما از او می‌پرسیدند «نیروهای شما ما را نمی‌کشند؟ خون ما را نمی‌گیرند؟» عباس می‌گفت: «نه. اینها دروغ است. شما بعد از اسارت راحت می‌شوید. از هیچ‌چیز نترسید. تعجب همین جا بود که این بسیجی اسیر ما را دلداری می‌داد. هر چند یکی از افسرها گفته بود «دستها و چشمانش را ببندید.» ولی سرهنگ خمیس مخالفت کرد و گفت: «بگذارید همین‌طور آزاد باشد.»

ساعتی گذشت و صدای الله‌اکبر نیروهای شما به گوش رسید. آنها ریختند به موضع ما. در آن موقع بسیجی اسیر یک تفنگ کلاشینکف برداشت و همه افرادی را که آن‌جا بودند به خط کرد و با خود به پشت جبهه آورد. نزدیک غروب به اهواز آمدیم. بعد به سمنان منتقل شدیم. تقریباً شش ماه آنجا بودم و بعد به تهران منتقل شدم.

شاید جالب باشد که بدانید اسیر بسیجی شما به هیچ‌وجه از غذای ما نخورد. فقط کمی آب خواست که به او دادیم. سیگار هم به او تعارف کردیم. اما او از سیگار خودش کشید. در حالی که من می‌دانستم سیگار خودش هم عراقی است. سیگار روتمن بود. فندک خودش را هم نشان داد و گفت: «این سیگار و فندک را از یک اسیر عراقی گرفته‌ام.»

من این جا فرصت مطالعه و تفکر زیاد دارم. در روز چند ساعت مطالعه می‌کنم. خودم می‌دانم که چقدر تغییر روحیه داده‌ام. صفای معنویت را در معاشرت با دوستان مؤمنم نیز کاملاً احساس می‌کنم. قبلاً درباره جنگ تصور دیگری داشتم چون تبلیغات حزب بعث به ما گفته بود که ایرانیها می‌خواهند به عراق حمله کنند. اینها انقلابشان امریکایی است و هر چه درباره اسلام می‌گویند دروغ است. ما باور کرده بودیم ولی بعدها فهمیدم که فریب خورده‌ام و این تبلیغات خود امریکایی است که منافع شوروی را هم تأمین می‌کند.



 
تعداد بازدید: 1181


نظر شما


02 مرداد 1402   17:06:17
محمدمهدی عبدالله‌زاده
دست آقای سرهنگی درد نکند از کارهای ماندگار و خوب همین کار است.
 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»