برشی از خاطرات فاطمه طباطبائی؛ همسر حجتالاسلام سیداحمد خمینی
با دکتر چمران در صور
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
28 خرداد 1402
با دکتر چمران در صور یک روز من و برادرم صادق و خاله بتول به دعوت دکتر چمران به مؤسسه صنعتی جبلعامل در صور رفتیم. به محل زندگی د کتر چمران که در همان مؤسسه بود، وارد شدیم. شور و علاقه نوجوانانی که در آنجا ساکن بودند به دکتر چمران خیلی دیدنی بود. چمران نیز آنها را به گرمی در آغوش میگرفت. وارد اتاق دکتر شدیم. اتاقی که با وسایل بسیار ساده و اندک چیده شده بود. بیش از هر چیز کتاب و سلاح در آنجا دیده میشد. پس از دقایقی، صادق و دکتر برای تهیه غذا بیرون رفتند. در این بین با خاله بتول دستی به اتاق کشیدیم و به وسایل آنجا سروسامانی دادیم. آنها بازگشتند و پس از صرف شام سادهای، مشغول صحبت شدیم. برق شهر قطع شده بود و شمعهایی که در آنجا وجود داشت حاکی از آن بودکه بیشتر شبها برق قطع میشود. نور شمع، صفای خاصی به محفل ما بخشیده بود.
دکتر چمران در پرتو نور شمع، بخشی از دستنوشتههای خودش را انتخاب کرد و برایمان با احساس خواند. سپس درباره دکتر شریعتی برایمان گفت و با صادق، خاطرات خود را که با شریعتی داشتند مرور کردند که برای من و خالهام جذاب و دلنشین بود. سپس بخشهایی از نوشتههای دکتر شریعتی را انتخاب کردند و به خواندن آنها مشغول شدند. برخی از آن جملات در خاطرم نقش بسته است.
ـ چقدر ایمان خوبست. چه بد میکنند کسانی که میکوشند تا انسان را از آن محروم کنند چه ستمکار مردمی هستند این به ظاهر دوستداران بشر.
اگر ایمان نباشد، زندگی تکیهگاه ندارد، اگر عشق نباشد زندگی را چه آتشی گرم کند، اگر نیایش و دعا نباشد زندگی را به چه کار شایستهای میتوان صرف کرد. اگر انتظار مسیحی، امام قائمی، موعودی در دل نباشد، ماندن برای چیست؟ اگر میعادی نباشد، اگر دیداری نباشد رفتن چرا؟ من در شگفتم آنها که میخواهند معبود را از هستی برگیرند چگونه از انسان انتظار دارند تا در خلأ دم زند... .
دکتر چمران نفسی تازه کرد، کتاب دیگری را ورق زد و خواند.
خوشا به حال محمد!(ص) که پیش خدا زار گریست؛ که کلمات تو، آیات وحی تو، قرآن سبز تو دلم را بس نیست مرا بر مرکبی بنشان و به سفرم بر و نشانم ده! من در پس پرده این کلمات، از درد حسرت دیدار میمیرم؛ ... و خدا نیمه شبی ستارهریز، حبیباش را بر زفرف شوق نشاند، و از کعبه تا معبد اقصی (دورترین معبد) برد؛ آسمانها، طبقات... تا آنجا که جبرئیل پر میسوزد.
پس به نقل از دکتر شریعتی نقل کرد:
خواب بودم که خود را در تالار بزرگی در میان جمعی یافتم از میان جمع یکی برخاست از من پرسید، زندگی چیست؟ بدون تردید و تأمل گفتم: زندگی یعنی «نان»، ««آزادی»، «فرهنگ» و «دوست داشتن».
سپس قطعهای از کتاب او را درباره آزادی خواند:
ای آزادی تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق میورزم. بی تو زندگی دشوار است. قامت بلند و آزاد تو، منارة معبد من است، ای کاش با تو زندگی میکردم، با توجان میدادم، در تو میدمیدم و در تو دم میزدم، ای آزادی! من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، و از هر چه و هر که تو را در بند میکشد بییارم،... زندگیام به خاطر توست، من پروردة آزادیام، استادم علی(ع) است مرد بیبیم و بیضعف و پر صبر.
چمران به بخشی از نوشتهها که میرسید، درنگ میکرد. نفسی میکشید. گاه اشکی میریخت و سپس مطلب را پی میگرفت. خاطره شنیدن مطالب شریعتی با صدای چمران شبی زیبا و به یادماندنی برای همه به وجود آورد.
پس از فراغت از کتابخوانی، از هر دری سخن گفتیم. صادق از دکتر پرسید: چرا تو با این معلومات و اطلاعات تخصصی و دینی، توصیه دایی را برای تدریس در دانشگاه[1] سکوت کرد. من سکوت او را شکستم و درباره فواید حضور او در دانشگاه و تأثیر شخصیت او بر دانشجویان و آگاه ساختن آنها از ظلم اسرائیل حرفهایی زدم. دکتر با متانت گوش کرد او بر دانشجویان و آگاه ساختن آنها از ظلم اسرائیل حرفهایی زدم. دکتر با متانت گوش کرد و گفت: بودن در دانشگاه، وضعیت خاصی را میطلبد. من چگونه میتوانم با چکمه نظامی و لباس رزم در کلاس درس حاضر شوم. آن محیط کت و شلوار و کراوات و کیف سامسونت و... میطلبد. چگونه میتوانم با بوی باروت، در فضایی که آکنده از عطرهای فرانسوی و... است وارد شوم. من چطور میتوانم از محیط فقرزده جنوب، از کنار اشخاص یتیم و بیسرپرست که پدر و مادر خود را در راه استقلال و آزادی از دست دادهاند، قدم در دانشکدهای بگذارم که دانشجویانش در ناز و نعمتی به سر میبرند که حاصل غارت و چپاور دولتمردان و سردمداران غربی بر این سرزمین است.
بار دیگر در سکوت عمیقی فرو رفت. سکوت او گویای مطالب بسیاری بود که ما را از ادامه بحث بازداشت.
تلاش کردم از دکتر بپرسم که چطور با این طبع لطیف و ذوق ظریف فرزندان خود را ترک کرده است و دور از آنها زندگی میکند.[2] پرسشی که همه دوست داشتند پاسخش را بدانند، اما اجازه پرسیدن به خود نداده بودند.
دکتر ابتدا به شیوه همیشگیاش سکوت کرد و پاسخش را به زمان دیگری موکول کرد. از دوستان ماجرای آمدن خانواده او از آمریکا و بازگشتشان را شنیده بودم برخی حق را به آنها میدادند و معتقد بودند، سختگیری و انعطافناپذیری دکتر آنها را رنجانده و شاید همین سبب بازگشت آنها شده است.
من در انتظار فرصتی بودم تا پاسخ پرسشم را بیابم. سرانجام وقت مناسب فرا رسید. دکتر از غرق شدن پسرش در استخر خانهاش در آمریکا صحبت کرد و گفت: هنگامی که این اتفاق ناگوار روی داد، همسرم با من تماس گرفت و این خبر را داد. نزدیک یک ساعت پشت تلفن با هم گریستیم. هنگامی که دوستان خواستند برای تسلای من بیایند، نپذیرفتم و گفتم: این غم من است، د وست ندارم شما را در آن شریک کنم. تنها به آقای صدر نتوانستم نه بگویم. ایشان آمدند و من نزد ایشان گریستم.
پس از شنیدن صحبتهای دکتر، فرصت را غنیمت شمردم و از او پرسیدم: چرا با خانواده خود همراهی نکردید تا نزد شما بمانند؟ گفت: زندگی در اینجا برای آنها دشوار بود. آنها در ناز و نمعت بزرگ شده بودند و نمیتوانستند با این محیط سازگار باشند و من هرگز به خود اجازه نمیدادم که کنار فرزندان یتیم و مستضعف جنوب، زندگی مرفهی برای آنها تدارک ببینم. گفتم: آنطور که شنیدهام همسر شما خواسته زیادی از شما نداشته و حتی به دلجویی و دیدار خانوادههای رنجدیده صوری رفته و هنگام ضرورت، زخمهای آنها را پانسمان نیز کرده بود. گفت: بله، این کار را میکرد و من به او میگفتم: همه زخمها و مصیبتهای آنها نتیجه بیعدالتی و تجاوز دولت توست؛ پس هر اندازه برای آنها کار کنی باز هم مدیون آنها خواهی بود. پاسخ دکتر مرا قانع نکرد. پرسیدم: او گفته بود: نانهای اینجا خمیر است و معده مرا اذیت میکند؛ اگر اجاق مناسبی تهیه کنیم، نان را خودم میپزم، اما شما از این کار نیز ابا کردید؟ گفت: بله، همین طور است. من کنار افرادی زندگی میکنم که همین نان را به زحمت تهیه میکند و کودکانشان برای به دست آوردن یک تکه نان لحظهشماری میکنند نمیتوانستم تحمل کنم همسر و فرزندان من از خام و خمیر بودن آن شکوه کنند. باز پرسیدم: چه ضرورتی داشت که آنها را در جنوب لبنان و در خانهای محقر بدون امکانات رفاهی که ادامه تحصیل هم برایشان مقدور نبود، اسکان دهید؟ بهتر نبود شما وضعیت آنها را نیز در نظر میگرفتید؟ و طبق پیشنهاد دایی، آپارتمانی در بیروت درخور آنها تهیه میکردید که هم به درس و تحصیلشان بپردازند و هم کنار شما باشند. لبخند تلخی بر لب آورد و گفت: من نمیتوانستم زندگی دوگانه داشته باشم. گفتم: خوب راه سومی هم وجود داشت. اینکه پس از بازگشت آنها، شما گهگاه به آنجا میرفتید و با آنها دیدار میکردید تا ارتباطتان قطع نشود. فرزندان شما هم نیاز به محبت پدر دشتند. گفت: بله، قبول دارم، اما من به هیچروی فرصت چنین رفتوآمدی را نداشتم. کار در اینجا بسیار زیاد است. هر وقت فکر میکردم چند روزی اینجا را ترک کنم، نگاه این فرزندان معصوم مرا پشیمان میکرد. افزون بر این امکان داشت آغوش فرزندانم و محبت پدری مرا در بازگشت و رسالتی که بر عهده داشتم، سست کند. سپس سکوتی کرد و گفت: سرانجام پس از چند سال، همسرم به من خبر داد با مردی قصد ازدواج دارد که اخلاقش شبیه من است و از این بابت احساس مسرت میکرد.[3]
[1]. مسئولان دانشگاه آمریکایی لبنان از او درخواست کرده بودند که در آنجا تدریس کند.
[2]. همسر او با چهار پسرش به آمریکا باز گشته بود.
[3] منبع: طباطبائی، فاطمه، همسر حجتالاسلام سیداحمد خمینی، اقلیم خاطرات، ناشر معاونت پژوهشی انتشارات پژوهشکده امام خمینی و انقلاب اسلامی، 1390، ص 371.
تعداد بازدید: 1544