سیصدو سی و هفتمین شب خاطره - 6

دوره درهای بسته

تنظیم: سپیده خلوصیان

30 فروردین 1402


سیصدوسی‌و هفتمین برنامه شب خاطره با عنوان «دوره درهای بسته»، پنجشنبه ۶ مرداد 1401، با حضور هم‌رزمان «حاج سید علی‌اکبر ابوترابی» و شاهدان عملیات مرصاد، در تالار سوره حوزه هنری و با اجرای داوود صالحی برگزار شد.

راوی سوم برنامه، سعید اوحدی در ادامه سخنانش گفت: عراقی‌ها در طول 8 سال اسارت، فرماندهان و روحانیون را به شکل جمعی به اردوگاه می‌آوردند (و اشتباه هم می‌کردند). جمع ما در اردوگاه تکریت5، تقریباً 95 نفر بود. بعد از سلولِ الرشیدِ بغداد، ما را به این اردوگاه بردند. بعد از رحلت حضرت امام(ره) در اردوگاه یک درگیری پیش آمد و خواستند مرحوم ابوترابی را از این اردوگاه به اردوگاهی دیگر ببرند. هر کدام از این صد نفر که در اردوگاه ما بودند، در جایگاه خود ادعا داشتند. یکی مسئولیت فرماندهی اردوگاه عنبر را داشت، یکی مسئولیت سازماندهی اسرا در اردوگاه خیبر را داشت، یک عزیزِ روحانی ادعا می‌کرد من مجموعه‌های مختلفی را اداره می‌کردم، فرماندهان سپاه را در این اردوگاه داشتیم و.... مرحوم ابوترابی نگران بود که اگر او را از این اردوگاه ببرند چه اتفاقی بین این صد نفر می‌افتد؟

روزی که همگی در یک اتاق جمع شده بودند، مرحوم ابوترابی قرآنی به دست گرفت و حرفی بیان کرد که بسیار عجیب است. ایشان گفتند: «عزیزان من، ما نمی‌دانیم که تا چه زمانی اسیر هستیم؛ اما اگر جرئت کردید -که می‌دانم نمی‌کنید- پا روی این قرآن بگذارید، مبادا جرئت کنید پا روی حرمت و کرامت همدیگر بگذارید.» این خیلی عجیب است. اگر در این برنامه شب خاطره از سید ابوترابی می‌گوییم، می‌خواهیم این اخلاق را به حرمت آن سید بزرگوار در خودمان محقق کنیم. ما اسرا متوجه معنایی عمیق در این سخن بودیم. نگاه به حاج آقا کردیم و با خود گفتیم: «چه می‌گویید حاج آقا؟ قرآن؟» ایشان چون دید ما علامت سؤال در ذهن‌مان به وجود آمده است گفت: «بله. برای اینکه خداوند، قرآن را از عرش بر سینه نازنین پیامبر گرامی اسلام نازل کرد، به خاطر کمال و کرامت انسان‌ها. و اگر انسان نبود قرآنی هم نازل نمی‌شد.»

راوی ادامه داد: سال بعد از عملیات خیبر یعنی سال1362، در «اردوگاه بین‌القفسین» و یکی از بدترین اردوگاه‌هایی که با حاج آقا ابوترابی بودیم، با اینکه ۶۰۰ نفر را به اردوگاه آورده بودند، اما این اردوگاه در مجموع 6 سرویس بهداشتی داشت. فضای بسیار پیچیده‌‌ای بود. به دلیل امکانات امنیتی و اینکه عراقی‌ها اسرای خیبر را گرفته بودند، اسرای تعدادی از اردوگاه‌های مختلف را نیز به این اردوگاه آورده بودند تا اردوگاه موصل1 را برای اسرای خیبر آماده کنند. شاید به دلیل امنیت نداشتن بود که دوره آزادباش ما هم کم بود.

ما می‌دانستیم که قرار است ما را از اردوگاه ببرند. پس من تقریباً روزی یک ساعت خدمت مرحوم ابوترابی می‌رسیدم. ایشان نیز بزرگواری می‌کردند و با هم قدم می‌زدیم و آنچه که سؤال داشتم می‌پرسیدم. چرا که نمی‌دانستم تا کی اسیر می‌مانیم. یک بار به ایشان گفتم: «حاج آقا لُب کلام را بفرمایید. ما اگر رفتیم و وارد اردوگاه شدیم، باید با اسرا چطور رفتار کنیم؟» مرحوم ابوترابی یک جمله گفت: «آقاجان؛ سعی کنید برای اسیران هم بندتان، مانند مادر باشید.» سید آزادگان، چنین دردی برای هم‌نوعانش داشت. شما یک نفر اسیر آزاده را پیدا نمی‌کنید که بگوید من به این دلیل از مرحوم ابوترابی گله دارم و اگر ایشان به این درجه از کمال رسید، به دلیل اخلاق او بود.

در ادامه مجری از راوی سؤال کرد: تا اینجا،‌ دو تعریف از حاج آقا ابوترابی دریافت می‌کنیم. یکی همین وجه که شما می‌گویید؛ یک عارف که در برخورد با دیگران آرامش و اخلاص داشت و یکی هم که در مستندها می‌بینیم و می‌شنویم؛ یک فرد شاد و شجاع و پر انرژی. حاج آقا کدامیک از این تعریف‌ها بود؟

اوحدی گفت: انسانی که به آن درجه از معنویت و کمال می‌رسد که انسان‌ها را به عنوان خلیفة‌الله می‌بیند، تمام ظرفیت خودش را به کار می‌گیرد تا یک تحول اساسی در این انسان به وجود آورد. مرحوم ابوترابی با پیرمرد، پیرمرد می‌شد، با جوان، جوان می‌شد و با ورزشکار، ورزشکار می‌شد. آقای قره‌باغی اشاره کردند. خداوند یک بنیه قوی به حاج آقا داده بود. من به یاد دارم که آن اوایل که آزاد شده بودیم، یک مجموعه‌ کشت و صنعت در نزدیکی اراک بود که اجاره و خریداری شد. وقتی می‌رفتیم آن‌جا، مرحوم ابوترابی درباره جزئیات این کشت و صنعت با کارگران آن‌جا مشغول گفت‌وگو می‌شد. با اسرا کشتی می‌گرفت، ورزش می‌کرد، می‌خندید.

در اردوگاه تکریت و سایر اردوگاه‌ها، عراقی‌ها، بعثی‌ها و منافقین بیشترین امکانات را آورده بودند تا شاید ذره‌ای در ایمان اسرا خلل وارد کنند. وقتی تلویزیون آوردند، در بعضی از اردوگاه‌ها اسرا روی تلویزیون آب ریختند، آتش زدند و مشکلاتی ایجاد شد. اما در اردوگاه تکریت، بنده در خدمت مرحوم ابوترابی بودم. زمانی‌که تلویزیون را آوردند حاج آقا رفت و جلوی آن نشست ولی کانال تلویزیون را روی برنامه ورزش تنظیم کرد. ایشان روی هر موضوعی فکر می‌گذاشت. این فرمایشی که خداوند به پیامبر فرمودند: «فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ / به مرحمت خدا بود که با خلق مهربان گشتی و اگر تندخو و سخت‌دل بودی مردم از گِرد تو متفرق می‌شدند»[1] برای حاج آقا مصداق درستی است.

اخلاق مرحوم ابوترابی به حق در خدمت اسرا بود که اسرا مانند پروانه به دور ایشان می‌چرخیدند. اگر در مسیر خداوند و ارزش‌های او قرار گرفتیم، قانون و نظام خلقت است که مهر آن انسان را در دل‌های مردم قرار می‌دهد. بنده توفیق داشتم در دو اردوگاه خدمت ایشان باشم. در یک اردوگاه هم در لحظه آخر اسارت او را دیدم. شاید حکمت و قسمت بود تا در لحظه آخر نیز ایشان را ببینم. من به دلیل آشنایی با زبان انگلیسی، نقش مترجم اسرا و نماینده صلیب سرخ جهانی را هم بر عهده داشتم. نماینده صلیب سرخ جهانی که از آن دنیای آزاد می‌آمد و از لایه‌های امنیتی بعث عبور کرده بود و ذهنش سرشار از تفکرات منفی نسبت به اسرا بود، دو زانو جلوی مرحوم ابوترابی می‌نشست. مگر ایشان چه ویژگی خاصی داشت؟ اخلاق. اگر ما اخلاق داشته باشیم حتماً در جامعه نیز انسجام خواهیم داشت. اگر اخلاق باشد، حتماً روحیه مقاومت اوج می‌گیرد.

در لحظه آخر اسارت،  ما یک دوره یک سال و نیمه بود که از مرحوم ابوترابی دور بودیم. زیرا ایشان را از اردوگاه ما به اردوگاه19 برده بودند که عرض کردم آن‌جا درگیری شده بود. نیمه شبی که اسرا آزاد شده بودند، اواخر مرداد و اوایل شهریور بود که این اردوگاه 100 نفره را به اردوگاه19 بردند، اما غافل از این‌که در این دو یا سه آسایشگاهی که ما را جا داده‌اند، یک انسان عزیز بزرگوار دیگر هم وجود دارد که ما از حضورش خبر نداریم.

قانون کنوانسیون 1942 ژنو می‌گوید که وقتی می‌خواهند اسرا را آزاد کنند، نمایندگان صلیب سرخ سؤال می‌کنند: «آیا تو می‌خواهی بروی به کشور خودت یا می‌خواهی پناهنده شوی؟» یعنی این اختیار را به اسیر می‌دهند. بنده کنار نماینده صلیب سرخ نشسته بودم و اسرای اردوگاهی که از بیست اردوگاه دیگر جمع‌آوری کرده بودند می‌آمدند و می‌رفتند. همین طور که اسرا می‌رفتند و سوار آن سه اتوبوس می‌شدند، یک مرتبه دیدم در آسایشگاهی که آن دورتر است، یک سایه‌ای حرکت می‌کند. حساس شدم. همین که اسرا تمام شدند و وارد اتوبوس شدند، بدون اختیار و بدون اجازه نماینده صلیب سرخ دویدم به سمت آسایشگاهی که آن‌جا بود. در لحظه آزادی، پس از هشت سال که ما اسرا با مرحوم ابوترابی زندگی کرده بودیم، حالا می‌دیدم ایشان را نگه داشته‌اند و ما داریم برمی‌گردیم.

راوی ادامه داد: بی اختیار جیغ کشیدم: «بچه‌ها بیایید، به خدا حاج آقا اینجاست.» دیگر کسی نتوانست جلودار بچه‌ها شود. بچه‌های اردوگاه تکریت5 می‌دانند؛ همه از اتوبوس بیرون آمدند و صف کشیدیم دور میلگردهایی که دور پنجره بود و آزاد نبود. پیشانی مرحوم ابوترابی را با گریه می‌بوسیدیم: «حاج آقا مگر می‌شود؟ ما برویم؟ ما با هم زندگی کرده‌ایم. ما برویم و شما در اسارت بمانید؟» والله، در این شب جمعه که شب شهداست و نام بردیم از شهدای مرصاد و شهدای اسیر و مرحوم ابوترابی، ایشان یک کلمه نگفت حالا که آزاد می‌شوید به مسئولین بگویید ابوترابی اینجاست. بلکه تنها یک دعا کردند: «عزیزانم؛ من اگر ده سال نماز شب خواندم، (عزیزان می‌دانند که سجده‌های نماز صبح حاج آقا بعد از نماز شب، سجده‌هایی طولانی بود) آرزوی چنین لحظه‌ای را دارم. بروید و در خدمت مردم‌تان باشید.»

روزی در جلسه‌ای نشسته بودیم. مرحوم ابوترابی گفت: «آن‌چه که علما و عرفا و سالکان طریق از راز و سر مگوی عالم خلقت سؤال کردند و از این گنجینه آفرینش عالم خلقت به دنبالش بودند که سرِ مگوی آفرینش چیست، باید گفت که نیست مگر خدمت به مردم.» اسیری سؤال کرد: «خدمت به مردم؟ سرّ مگوی خلقت؟ تا کجا؟» این بیان سید آزادگان بود: «تا جایی که خاک شوی و دیگران برای رسیدن به خواسته‌های (انسانی و شرعی» خودشان از شما عبور کنند.»

در بخش پایانی برنامه،‌ مجری با یاد شهدای دفاع مقدس،‌ از شهید غلامعلی رجبی یاد کرد و گفت: بچه محله آذربایجان بود و در یک محله مذهبی، در جمع خانواده‌ای مذهبی زندگی می‌کرد. استادان اخلاق خوب و برجسته‌ای داشت، اما عزیزترین و نزدیک‌ترین و تاثیرگذارترین استاد اخلاقش، پدرش بود. در کنار پدر هم ادب یاد گرفت، هم اخلاص و هم عشق به اهل بیت. در دوره جوانی مدیر مدرسه بود. می‌گفتند از بس که نفسش گیرا بود، در دوره‌ای که مدیر مدرسه شد، تعداد شهدای مدرسه نیز بیشتر شد.

در میان مردم معروف بود به شاعری دلسوخته و مداحی خوش‌آوازه؛ اما هیچ کجا دوست نداشت جلوی دوربین‌ها دیده شود. یک بار آماده شده بود برای خواندن دعای ندبه در دوکوهه که اعلام کردند قرار است از طرف صدا و سیما پخش مستقیم داشته باشد. چند لحظه بعد، میکروفون را کنار حاج صادق آهنگران گذاشت و آرام غیبش زد. به او گفتند: «کجا رفتی؟» با خنده گفت: «از من نپرسید کجا رفتی و چرا؟ از تلویزیون بپرسید که چرا به سراغ من آمده.» فردی بود عجیب و دوست‌داشتنی و با اخلاص. در عملیات مرصاد به شهادت رسید. نام او را بارها و بارها شنیده‌ایم و با مداحی‌ها و شعرهای او آشناییم. موقعی که پنجشنبه‌ها یا شب‌های جمعه، نوحه «یاد امام و شهدا» را می‌شنویم، لابه لای گفته‌های آن شعر نام او نیز به گوش‌مان می‌رسد.

کسی که عاشق امام رضا بود و شعر معروف او برای امام رضا سال‌های سال در خاطرمان ماندنی شده. کسی‌که عاشق حضرت زهرا بود و در لحظه شهادتش، موقعی که ترکش به بدنش خورد، آخرین کلامی که از زبانش جاری شد ذکر «یا زهرا» بود. در وصیتش می‌گوید: «به تمام خواهران و برادرانم بگویید من هوای‌شان را آن‌طرف دارم. شما هم اگر این‌طرف به جمعی رفتید که یاد اباعبدالله‌الحسین(ع) در آن برده شد، یاد من کنید. اگر در هیئت اشکی برای امام حسین(ع) ریختید، یک دانه از این اشکهای‌تان را نیز به نام من ثبت کنید که از بهشت برای من با ارزش‌تر است.»

 


[1] آیه ۱۵۹ سوره آل‌عمران



 
تعداد بازدید: 1082


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.