قبر موقت

خاطرات امیر سعیدزاده

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

04 بهمن 1401


سال گذشته برف زیادی توی دوله بدران و منطقه کریسکان باریده و زندان اصلی را زیر برف برده بود. بر اثر سقوط بهمن، تعدادی از زندانیان زیر آوار مانده و سقف و دیوارهای زندان بر سرشان خراب‌ شده و همان‌طور مدفون مانده بودند. دموکرات مجبور شده بود زندان را به منطقه کریسکان انتقال داده و زندانیان را داخل چادری برده و اطرافش دیوار کوتاهی بکشد. تا تعمیر و بازسازی زندان اصلی، اسرا مجبور بودند در این محل موقت سر کنند.

هر روز مجبور می‌شویم به زندان نه اصلی برویم و کار تعمیراتش را انجام دهیم. برف پارسال زندان را کاملاً نابود کرده و لوازم و اثاثیه آن را زیر گِل برده بود. با بیل و کلنگ مشغول زیرورو کردن خاک‌ها و آوار دیوارهای مخروبه هستم که ناگهان پای جنازه از زیر آوار بیرون می‌زند و با ترس و ناراحتی خودم را عقب می‌کشم و فریاد می‌زنم. ظاهر به طرفم می‌آید و می‌گوید: «این جنازه مام‌عبدالله پیرانشهریه. پارسال زیر بهمن مانده و از بین رفت.»

جنازه سالم سالم است. انگار همین الان فوت کرده ولی در این هوای سرد پشه‌ای ول‌کنش نیست و دائم آزارش می‌دهد. جنازه را بیرون کشیده و همان‌جا خاک می‌کنیم. حسین مرادی می‌خواهد جنازه مام‌عبدالله را به روش اسلامی و محترمانه خاک کند که نگهبانان دموکرات ناراحت می‌شوند و وادارش می‌کنند لخت شود و مثل بز چهاردست‌وپا روی برف راه برود. بعد قطره‌قطره آبجوش روی کمرش می‌ریزند تا عذاب بکشد. مدتی بعد اعدامش می‌کنند.

هر کدام از اعدامی‌ها به نوعی با اطلاعات ایران همکاری داشتند و اخبار و اطلاعات کردستان عراق را جمع‌آوری کرده و برای ایران می‌فرستاده‌اند. در حال بازسازی زندان، دیوار مخروبه‌ای به‌ اندازه لانه روباهی جا باز کرده و سگی می‌تواند به‌ سختی در درونش جا بگیرد. ضمن کار کردن لانه را تحت نظر می‌گیرم و منتظر فرصتی می‌مانم تا درونش قایم شوم و فرار کنم. موقع عصر که نگهبانان مشغول خوردن چای هستند و حواسشان پرت می‌شود، با بدبختی درون گودال خرابه سُر می‌خورم و مقداری چوب و حصیر رویم کشیده و استتار می‌کنم. یک بسته قرص خواب‌آور همراه دارم که بهانه خوبی است اگر دستگیر شوم بگویم خوابم برده بود.

عصر هنگام بازگشت زندانیان به طرف چادر، آمار می‌گیرند و متوجه می‌شوند من نیستم. تمام نیروهای دموکرات به حال آماده‌باش درمی‌آیند و منطقه را محاصره می‌کنند. دره، جنگل و دشت و بیابان را می‌گردند و نمی‌توانند پیدایم کنند. وقتی کاملاً ناامید شده و می‌خواهند بروند، ناگهان نگهبانی انگشت پایم که از سوراخ گودال بیرون زده می‌بیند و به طرفم شلیک می‌کند. دیوار مانع برخورد گلوله به بدنم می‌شود. با تهدید و اجبار بیرونم می‌کشند. یکی می‌گوید: «این جاش مزدور رو بکشین.» دیگری می‌گوید: «نزنین. برای ما ارزش داره. می‌تونیم مبادله‌ش کنیم.»

دستانم را می‌بندند و با قنداق و چوب و لگد تا رودخانه کاهرخ کتکم می‌زنند. تمام بدنم زخمی و خونین می‌شود. می‌گویند: «از داخل آب رد شو.»

به داخل آب می‌روم و چهار نفر دست و پایم را گرفته و بارها سرم را زیر آب نگه می‌دارند و بیرون می‌کشند. زخم و درد و سرما دست‌به‌دست هم می‌دهند و عذابم چند برابر می‌شود ولی دوام می‌آورم و مدتی بعد حالم خوب می‌شود.

در تابستان، خضر صداقت که نگهبان دموکرات است با من جور شده و دم از رفاقت می‌زند. برایم نان و ماست و سیگار می‌آورد و تا حدودی اعتمادم را جلب کرده‌ است. به او می‌گویم: «به روستای دوله گرد رانیه برو و از ممند محمود هر چی پول و اسلحه و امکانات می‌خوای بگیر. هر چه بخوای بهت می‌ده. به شرطی که فقط ده قدم منو از زندان دموکرات دور کنی.»

آن‌قدر به خودم ایمان دارم که اگر فقط ده متر از زندان دور شوم غیب می‌شوم و امکان ندارد بتوانند پیدایم کنند. خضر نامردی می‌کند و گزارشم را به رئیس زندان می‌دهد. عثمان لنوسی و هیرش و سید لطیف به سراغم می‌آیند و با شلنگ به جانم می‌افتند. آن‌قدر کتکم می‌زنند که از حال می‌روم. تمام بدنم کبود شده و سر و صورت و بینی و باسنم زخمی می‌شود. با جوالدوز به جانم می‌افتند و بدنم را سوراخ‌سوراخ می‌کنند. بعد داخل تنوری که تازه خاموش شده و دیواره و خاکسترش داغ داغ است می‌اندازد و آرام‌آرام عرق می‌کنم و نم‌نم تب می‌کنم. یواش‌یواش بوی پختگی بدنم را حس می‌کنم و به‌ ناچار فریاد می‌زنم. همین‌ که می‌خواهم سرم را از تنور بیرون بیاورم، با قنداق بر سرم می‌کوبند و داخل خاکستر داغ می‌افتم. حرارت تندتر می‌شود. یواش‌یواش پوستم تاول می‌زند. نیم‌ ساعت دوام می‌آورم و نیم‌پز می‌شوم. آن‌قدر فریاد می‌زنم که مجبور می‌شوند بیرون بیرونم بکشند.

فقط موقع غذاخوری و دستشویی دستبندم را باز می‌کنند. آه از نهادم بیرون نمی‌آید و با دست بسته دور خودم می‌پیچم و درد می‌کشم. بعد از این‌ همه کار اطلاعاتی می‌فهمم سادگی کرده و گول خورده‌ام. بیشتر تحت نظرم می‌گیرند و منتظرند اشتباهی مرتکب شوم و عمدی و سهوی به طرفم تیراندازی کنند. باید بیشتر مراقب باشم و گَزک به دستشان ندهم.[1]

 


[1] منبع: گلزار راغب، کیانوش، خاطرات امیر سعیدزاده، عصرهای کریسکان،‌ چاپ سوم، تهران، انتشارات سوره مهر، 1397، ص 179.



 
تعداد بازدید: 3170


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.