نگاهی به کتاب «زخم صخره‌های سرد»

خاطرات غلام‌حسن نجات‌بخش از کردستان و غرب کشور

فریدون حیدری مُلک‌میان

22 آبان 1401


«از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، شگفت‌زده نیستم اما در تعجبم که جمهوری اسلامی ایران چطور توانست شورش معاندین کُرد و گروهک‌های کومله و دموکرات را دفع کند!»

نویسندۀ «زخم صخره‌های سرد» در مقدمۀ کتابش این سخن را از فیدل کاسترو - رهبر استقلال کوبا – نقل به مضمون می‌کند. زیرا به نظر وی، بیان چنین جمله‌ای از جانب کسی که خود یک چریک کارآزمودۀ به تمام معناست و به همین روش جنگی، استقلال ملتش را به دست آورده، نشان از برجستگی کار رزمندگان ما در مناطق غربی و کردستان دارد.

دو بندِ آغازینِ همین مقدمه، شرحی است در بارۀ مفهوم و ماهیت جنگ که به عنوان متن منتخب در پشت جلد کتاب نیز آمده. این شرح، مکمل طرح روی جلد کتاب است: در زمینه‌ای که در نگاه نخست فضایی آشفته و طوفانی را تداعی می‌کند، دستی سلاح برگرفته و گویی که ناگهان از آستین زمان درآمده!

بعد از صفحات عنوان، فیپا و شناسنامه و تقدیم‌نامه، فهرست کتاب قرار گرفته که مقدمه و عنوان فصل‌های این خاطرات را شامل می‌شود. البته فصل‌های هفده‌گانه شماره ندارند و در ادامه با روایت همسر راوی، متن کتاب خاتمه می‌یابد. شش صفحۀ پایانی نیز به تصاویر رنگی اختصاص دارد که از کیفیت نسبتاً خوبی برخوردارند.

«کودکی‌ام خاکستری بود؛ مثل خیلی‌ها! و جوانی‌ام سرخ مثل بعضی‌ها!»

همین عبارت تقریباً بلند، عنوان شاعرانۀ فصل افتتاحیۀ این روایت است. راوی از سال 1341 آغاز می‌کند که در اردکان فارس واقع در 99 کیلومتری شیراز از پدری اردکانی و مادری بویراحمدی به دنیا آمد.

«پدرم حاج مسلم مردی بزرگ، دستگیر و رئوف بود. مادرم، که همسر دوم پدرم بود، نیز به همین میزان ویژگی‌های منحصربه‌فردی داشت. زنی سخت‌کوش، میهمان‌نواز و مؤمن.»

خانوادۀ پرجمعیتی بودند: چهار خواهر و هفت برادر. با وجود این جمعیت، به علت سخت‌کوشی پدر، زندگی نسبتاً خوبی داشتند و راوی توانست در مدرسۀ محلۀ خودشان مشغول تحصیل شود. علاقۀ خاصی به تحصیل داشت. اگرچه بسیار بازیگوش و کنجکاو بود.

دوران کودکی‌اش با تمام زشتی و زیبایی‌هایش می‌گذشت که در سال 1352، پدرش دچار سرطان معده شد. اما چون بدنی ورزیده و بنیۀ خوبی داشت، توانست حدود یک سال در برابر بیماری مقاومت کند. ولی نهایتاً سال بعد فوت کرد. مرگ پدر ضربۀ سنگینی به خانواده هم به لحاظ عاطفی و هم از نظر مالی وارد کرد. هرچند به یُمن حضور مادرش - با درایت خاصی که در حفظ بنیان خانواده داشت – کمبودها تا حدودی جبران شد اما زندگی همچنان به سختی می‌گذشت. مرگ پدر تا مدت‌ها راوی را آزار می‌داد. به‌خصوص اینکه حالا مادر وظیفۀ پدری را هم بر عهده داشت و راوی شکستن مادر را بعد از رفتن پدر با تمام وجودش احساس می‌کرد. هرچند بچه‌ها هم برای اینکه قدری از بار مشکلات مالی خانواده کم شود، مجبور به کار شدند و کارگری می‌کردند. با این همه، در کنار این کار کردن، درسشان را هم می‌خواندند.

باری، سال 1356 به اصرار خانوادۀ مادری و بنا بر مصلحت به یاسوج کوچ کردند. خانه جدید‌شان در محلۀ پشت مسجد صاحب‌الزمان واقع بود. از آنجا که خانواده‌ سنتی و اهل تدیّن بودند، راوی اغلب برای نماز به مسجد محل می‌رفت. ورودشان به یاسوج مصادف با شروع دورۀ دبیرستان راوی بود. سال دوم دبیرستان که بود تحرکات انقلاب به اوج خود رسید. راوی هم به همراه برادر بزرگ‌ترش در گردهمایی‌ها و تجمعات اعتراضی که صورت می گرفت حضور پیدا می‌کرد. از طرفی در دبیرستان نیز با بچه‌های انقلابی هماهنگ بود. روزهای پایانی حکومت طاغوت، تب‌وتاب انقلاب شدید بود و مردم به صورت توفنده به خیابان‌ها ریخته بودند. راوی از هر فرصتی استفاده می‌کرد و برای همراهی با مردم به دل خیابان می‌زد. شور جوانی و جذبۀ وحدت مردم، باعث شده بود تا از عوامل رژیم هیچ هراسی در دل نداشته باشد.

بعد از پیروزی انقلاب کمافی‌السابق درسش را ادامه داد. سوم دبیرستان که بود جنگ تحمیلی شروع شد. هفت روز بعد از اعلام خبر جنگ، از طرف سپاه استان فراخوان شرکت در جبهه زده شد. آتش درونش شعله‌ور شده بود. او که همت مردم را در جهت انقلاب و مبارزات انقلابی دیده و حقانیت نظام را درک کرده بود، با شروع جنگ، شوق بی‌حدوحصری برای مبارزه با دشمنان کشور و نظام در جانش شکفت. بر همین اساس، بلادرنگ به محل ثبت‌نام سپاه یاسوج رفت و ثبت‌نام کرد. مهر 1359 بود که به همراه عده‌ای دیگر از دوستان رزمنده‌اش به جبهۀ کردستان اعزام شدند و پس از ورود به سنندج به لشکر 28 کردستان پیوستند. از همان صبح روز بعد، آموزش نظامی به شکل ویژه‌ای شروع شد. عمدۀ آموزش، عملیات پیاده بود و بیشتر بر سلاح‌شناسی و نحوۀ استفاده از سلاح‌های سبک و نیمه‌سنگین استوار می‌شد. بعد از این آموزش‌ها آن‌ها وارد مدار عملیات شدند و حالا دیگر یک نیروی عملیات به حساب می‌آمدند.

شرایط ناامنی بود. صدای تیراندازی در سطح شهر و ارتفاعات مدام به گوش می‌رسید. بدین ترتیب، راوی حدود چهل روز در مقر لشکر 28 سنندج به عنوان بسیجی در کنار نیروهای ارتشی در زمینۀ گشت شهری جهت پاکسازی و نگهبانی فعالیت می‌کرد. اما پس از آن به آن‌ها مأموریت دادند که برای انجام عملیات پاکسازی به همراه ارتش به مریوان بروند. در مسیر جادۀ سنندج به مریوان، کامیون حامل رزمندگان از جاده منحرف شد و چپ کرد؛ در اثر این حادثه خیلی از نیروها از جمله راوی مصدم شدند. به همین علت مأموریت ناتمام ماند و ناگزیر آن‌ها را با آمبولانس به لشکر برگرداندند. چند روز کار مداوا طول کشید و چون به علت مصدومیت توان خدمت نداشتند، با هماهنگی مسئولین، تسویه‌حساب کردند. آنگاه پس از تحویل سلاح و تجهیزات، به همراه تعدادی از همرزمان یاسوجی به یاسوج برگشتند.

در فصل بعدی، غلام‌حسن نجات‌بخش (راوی) به تابستان 1360 می‌پردازد که می‌کوشد با دقت و وسواس ویژه‌ای مشغول ادامه تحصیل ‌شود. می‌خواست هرچه سریع‌تر دیپلم بگیرد. عزمش را جزم کرده بود که به دانشگاه برود. با این حال سال بعد با پیشنهاد تازه‌ای از سوی مسئول بسیج استان روبه‌رو شد:

«آقای نجات‌بخش! می‌خواهم تو را برای گذراندن دورۀ آموزش سپاه به شیراز بفرستم. سپاه به نیروهایی مثل شما که جوان و باتجربه است، نیاز دارد. به همین خاطر، چند نفری را انتخاب کرده‌ایم که شما نیز یکی از آن‌ها هستی. خواستم خودت را آماده کنی برای مأموریت پاسداری به امید خدا!»

و بدین ترتیب راوی در حالی که حدود یک سال تجربۀ عملی جنگ و عملیات را داشت، دقیقاً در تاریخ 15 شهریور 1361 وارد دورۀ آموزش سپاه شد. دورۀ آموزش که گذشت، به عنوان پاسدار رسمی به سپاه استان کهگیلویه و بویراحمد معرفی شد. پس از اینکه به استان برگشت، به صلاح‌دید مسئولین وقت سپاه، مسئولیت پایگاه بسیج منطقۀ پاتاوه در شهرستان بویراحمد را بر عهده گرفت.

با وجود این اما بیقرار جبهه بود و این بیقراری سرانجام باعث شد به شیراز برود تا از طریق لشکر 19 فجر به منطقۀ عملیات در زبیدات عراق اعزام شود.

بعد هم نوبت دشت عباس بود و اعزام به تیپ قمربنی‌هاشم که در این منطقه سازماندهی شده بود. بهمن 1362 بود. قرار بود عملیاتی در منطقۀ چیلات بین دهلران و موسیان انجام شود. راوی و حدود چهل نفر از پاسداران استان به این عملیات مأمور شده بودند. قرار شد بین خط مقدم خودی و خط اصلی دشمن یک‌سری فعالیت‌هایی صورت بگیرد. دستور این بود که ادوات را جلوتر از خط ببرند تا آتش پشتیبانی خودی بُرد بیشتری داشته باشد و بتوانند واحد پشتیبانی دشمن را منهدم کنند.

در 13 اردیبهشت 1363 که برای دیدن خانواده و تجدید روحیه به مرخصی می‌آید با پیشنهاد مادر برای ازدواج مواجه می‌شود. اما هر شش گزینۀ پیشنهادی خانواده را رد کرد. البته خودش خواستار پیوند با دختردایی‌اش می‌شود که مادرش هم ذوق‌زده شد و هم حسابی تعجب کرد. چون سن دختر برادرش تقریباً کم بود. با این حال، یک ماه بعد سه‌شنبه 18 خرداد 1363 مصادف با دهم رمضان خواستگاری صورت گرفت و دو روز بعد جشن عروسی‌شان برگزار شد.

چند روز بعد از مراسم پاگشا با اسباب مختصری در یک اتاق و کنار مادر ساکن شدند و پس از آنکه راوی خیالش راحت شد، تصمیم گرفت دوباره به منطقه برگردد. به همین نیّت به مرکز اعزام نیروها در شیراز رفت. نیروی زیادی آنجا برای اعزام جمع شده بودند که حسب دستور مسئولین اعزام به سرپرستی راوی مهیای اعزام به جبهه غرب شدند.

مرداد 1364 که برای مرخصی و رسیدگی به امور خانواده به یاسوج برگشته بود، بسیار  خسته و فرسوده می‌نمود. شرایط روحی‌اش مساعد نبود. درگیری‌های متعدد در منطقه، بی‌خوابی‌ها و مشاهدۀ صحنه‌های دلخراش مثل مجروح و شهید شدن همرزمان روحیه‌اش را به هم ریخته بود. آنچنان که احساس می‌کرد بهتر است مدتی دور از منطقه خدمت کند و وقتی شرایطش بهبود یافت مجدداً به منطقه برگردد. پس به پیشنهاد سپاه استان به عنوان مسئول ناحیۀ عشایری استان به محل سکونت و کوچ گرمسیری عشایر بویراحمد به بابامیدان اعزام می‌شود.

تیر 1365 به تیپ 15 امام حسن(ع) می‌پیوندد و تیر سال بعد نیز در سپاه استان کهگیلویه و بویراحمد خدمت می‌کند؛ تا اینکه بالاخره اسفند 1366 زمان رجعت دوباره به جبهۀ غرب فرامی‌رسد. سپس در جنگ اسپی‌سنگ و گردان مرصاد حضور پیدا می‌کند که تا 1368 به طول می‌انجامد.

راوی در نهایت خاطراتش از جنگ را در پنج خاطره تا پس از جنگ یعنی زمستان 1369 دنبال می‌کند. صفحات پایانی متن خاطرات نیز به روایت همسر راوی اختصاص می‌یابد.

چاپ دوم «زخم صخره‌های سرد» که به قلم مهران مظفری یاسوجی و به اهتمام سحر شریفی برای ستاد کنگره شهدای استان کهگیلویه و بویراحمد نگارش و تدوین یافته، در 1400 توسط شرکت انتشارات فتح دنا در 254 صفحه و شمارگان 2000 نسخه با جلد معمولی در قطع رقعی با قیمت 250000 ریال منتشر و راهی بازار کتاب شده است.

 



 
تعداد بازدید: 2629


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 118

بعد از شهید شدن آن پاسدار، ما به طرف نیروهای شما آمدیم ولی در همین راه میدان مین قرار داشت که فرمانده گروهان؛ سرگرد عبدالوهاب و فرمانده گردان سرهنگ ستاد علی اسماعیل عواد روی مین رفتند و به همراه چند نفر دیگر کشته شدند. به هر زحمت و مشقتی بود خودمان را به نیروهای شما رساندیم. فرمانده دسته ما ستوان بدری و معاون فرمانده گردان سرگرد عبدالکریم حمادی زنده ماندند و همراه ما اسیر شدند. در موضع شما نیروهای زیادی از شما دیدم همه ادوات و تانکهای آنها سالم بود.