اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-9
مرتضی سرهنگی
22 مرداد 1401
در تاریخ 1981/11/23 از طرف دولت عراق به خدمت احتیاط فراخوانده شدم. اگر حمل بر خودستایی نباشد چون کمی اهل مطالعه هستم از روز اول جنگ همه جوانب آن را دریافت کرده بودم و میدانستم که این جنگ به چه انگیزهای از طرف شخص صدام حسین که مجری فرامین بعضی از دولتهای منطقه و استکبار جهانی است شروع شده است. لذا در مقام آن بودم که به هر طریق از آمدن به جنگ طفره بروم. حتی تعارض کردم اما تلاشم بینتیجه ماند و باید هم بینتیجه میماند زیرا ما از آمدن به جبهه ناگزیریم و هیچ عذر و بهانهای قابل قبول بعثیون نیست و به هر طریق باید مطیع فرامین حیوانی آنان بود. در غیر این صورت عواقب بسیار وحشتناک و کشندهای در انتظار ماست. سرنوشت خانواده و وابستگاه آنها که جسارت و شجاعت فرار از این مخمصهها را دارند معلوم است.
وقتی به جبهه آمدم سهمیه واحد پیاده شدم. از لحظه ورود به خط، اوضاع بسیار ملالانگیزی نظر آدم را متوجه خود میکرد.
رفتار نظامیان درجه بالا با پرسنل زیردست انسانی نیست. فقط دستور است، دستور است و دستور، و لگدمال کردن عواطف و انسانیت آدم.
با این اوصاف هیچ خبری از روحیه و نشاط در هیچ یک از افراد نبود. حتی امکانات رفاهی از جمله فیلم ویدئو، لباس، غذا، هیچ کدام نمیتوانست آن خلاء اساسی را پر کند و من هم از این احوال مستثنی نبودم. بیشتر افراد برای فرار از تنهایی و خیالات دردآور دور هم جمع میشدند و از هر دری حرف میزدند و شوخی میکردند. حرفهای این گونه جلسات بیابانی، گفتهها و خندهها، همه در حکم یک مسکن موقت بود و متأسفانه چارهای هم نبود و اگر بود از دست ما کاری بر نمیآمد.
یک بار در یکی از همین دور هم نشستنها که اتفاقاً در پشت خاکریز و کنار سنگر خودم بود اتفاقی افتاد. آن روز هوا کاملاً خوب و دلچسب بود و چند نفر از پرسنل دور هم نشسته و از هر دری صحبت میکردند. حرف کشید به جنگ و این که چه کسی از این جنگ نفع میبرد و چه کسی جنگ را شروع کرد و از این دست حرفها و اظهارات متفاوت که بعضاً با ترس و تظاهر ارائه میشد. در میان ما سربازی بود که ظاهراً خود را بسیار شجاع و نترس میدانست و با حرارت حرف میزد. طوری که دشمن نیروهای اسلام است و فقط او میتواند از پس سربازان شما برآید. و بسیار هم از شخص صدام حسین و حزب بعث دفاع میکرد و ما را در موضع حق میدانست.
نام این سرباز را یادم نمیآید ولی این اتفاق باعث شد که این آدم برای همیشه در ذهن ما جا باز کند. او در خلال حرفهایش به مقامات جمهوری اسلامی توهین میکرد و از جمله به امام حفظهالله دشنامهای رکیک میداد و میگفت که ایران به عراق حمله کرده است و جواب متجاوز هیمن است که من میدهم. یعنی تا آخرین قطره خون خودم با آنها جنگ میکنم و یک مشت تحلیل و تفسیر رادیوهای امپریالیستی را هم تحویل ما میداد. داشت حرف میزد که ناگهان یک گلوله خمپاره در چند متری جمع ما منفجر شد و هر کدام به طرفی خزیدیم. خیلی ترسیده بودیم. اصلاً انتظار هیچ گلولهای نمیرفت. آن روز خطوط جبهه آرام و راکد بود. نه از طرف شما خبری بود نه از طرف ما. تبادل آتش نشده بود و به همین خاطر بود که با خیال آسوده نشسته بودیم و حرف میزدیم.
وقتی دود و غبار خوابید آن سرباز هم خوابیده بود. همه جمع سالم بودند بدون این که کوچکترین صدمهای دیده باشند. فقط آن سرباز فحاش و شجاع صدام حسین در میان خاک و خون خفته بود.
در آنجا به سربازان گفتم: «در هلاکت و تلف شدن این مرد عبرتهایی نهفته است.» و گفتم: «چرا از میان این جمع فقط این یک نفر باید هلاک بشود؟» و جواب را برایشان روشن کردم و گفتم که قرآن میگوید... «و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی...»
«ای پیامبر، کفار با دست تو کشته نشدند بلکه این خدا بود که این کفار را کشت.»
تعداد بازدید: 2215