مروری اجمالی بر کتاب «عشق هرگز نمی میرد...»
زندگینامۀ پروین سلگی، همسر جانباز شهید سردار حاج میرزا محمد سلگی
فریدون حیدری مُلکمیان
02 مرداد 1401
تصویر دستی و گنجشکی بر زمینهای چشمنواز در روی جلد، آرامشی خاص به دل و دیدۀ مخاطب منتقل میکند. وقتی ناخودآگاه کتاب را به دست میگیریم و برمیگردانیم و به پشت جلد آن نیز نظر میافکنیم، با همان دو بند اول متن برگزیده به دل داستانی واقعی از شور و عشق پرتاب میشویم که به دفاع مقدس گره میخورد:
«پسر آن بالا روی بام بود. پیراهن جین به تن داشت و یقهاش تا دکمۀ دوم و سوم باز بود.
همان اول که نگاهش کردم و نگاهم کرد، در دلم گنجشکی شروع به بال و پر زدن کرد. صدای قلبم را میشنیدم. انگار روی تابی نشسته بالا رفته بودم و یکباره فرود میآمدم...»
وقتی کتاب را ورق میزنیم، پس از تقدیم نامه، با مقدمۀ نویسنده مواجه میشویم که در شش پرده تنظیم شده و به طور مفصّل از چگونگی شکلگیری کتاب از ایدۀ اولیۀ تهیه و تنظیم مطالب آن گرفته تا زمان اتمام کتاب در بهمن 1398 اشاره میکند. نویسنده حتی در تکملهای که مدتی بعد بر این مقدمه مینویسد و در ادامۀ آن درج شده، این نکته را نیز روشن میسازد که چگونه عنوان کتاب را انتخاب کرده است. سپس یک صفحه نیز به دستخط بانو پروین سلگی، راوی کتاب، اختصاص یافته. وی در این یادداشت تصریح میکند:
«تمام زندگیام پر از اتفاق است اما بزرگترین حادثۀ زندگیام که برای آن هزاران بار خدا را شکر میکنم عشقی بود که بین من و میرزا رخ داد و بنیان زندگیمان را در برابر حوادث تلخ و ناگهانی محکم کرد. شهادت برادر و پدرم و فامیل، بمبارانها و مجروحیتهای مکرر و سختیهای زندگی با وجود عشق و علاقهام به میرزا قابل تحمل میشد...»
بخش بعدی کتاب، متن خاطرات است و درپایان هر فصل نیز عکسهای مرتبط به آن گنجانده شدهاند. از تعداد زیادی عکس سیاه و سفید و با کیفیت خوب، همراه با معرفی، در کتاب استفاده شده که این سرگذشتنامه را کامل میکنند.
راوی خاطراتش را از کلاس پنجم شروع میکند که به مدرسۀ سنایی نهاوند میرفت. یک روز وقتی از مدرسه برمیگردد میبیند مادرش داگل، مادربزرگش ننه شرکی، خاله فرنگی، خاله صغری و دخترش اقباله چادر چاقچور کرده و میخواهند به روستای آبا و اجدادیشان بروند. در همین سر زدن به دهقانآباد است که برای اولین بار میرزامحمد جینپوش را روی بام خانهای میبیند و بعد از آن نیز هربار دچار حس تجربه نشدهای میشود: «... چندبار دیگر میرزا و من با هم برخورد کردیم و نگاههایمان به هم گره خورد. باز همان احساس بود. داغ شده بودم. میترسیدم کسی از دیدنم بفهمد در دلم چه میگذرد. هم میخواستم ببینمش و هم نمیخواستم.»
وقتی به نهاوند برگشته بودند پروین از اینکه دیگر میرزا را نمیدید، غمی توی دلش افتاده بود که تا مدتها باید آن را تحمل میکرد.
اما غم دیگری نیز در راه بود تا دل او و برادرش امیر را که پنج شش سال بیشتر نداشت به درد آورد: نبود داگل، مادر خانه. داگل زایمان سختی داشت و هنوز روی تخت بیمارستان افتاده بود. وقتی برای دیدنش به بیمارستان رفته بود، پوست دستهایش مرده بود و از آنها جدا نمیشد. توی دلش میترسید دیگر داگل خانه نیاید. وقتی هم که بعد از شش ماه از بیمارستان مرخص شد، از همانجا داگل را به روستا بردند تا ننه شرکی از او مراقبت کند.
و اینچنین فصل اول خاتمه مییابد.
فصل دوم مروری است بر دورۀ نوجوانی راوی که مصادف است با آغاز زمزمهها و شکلگیری انقلاب. پروین دختری دوازده سیزده ساله بود که حاج حسین سلگی، دایی مادرش، را که مردی اهل فضل و دانش و حافظ قرآن بود، به دلیل مخالفتها و مبارزاتش با حکومت پهلوی از شهر و دیارش دور و به شهرستان بابک رفسنجان تبعید کردند. تعداد آدمهایی که از روستاها به امید لقمه نانی به شهر آمده بوند روزبهروز بیشتر میشد. دورۀ ظلم و جور اربابان و ملاکان بود. نهاوند هم مثل شهرهای دیگر روی آرامش نداشت. هر روز تجمع و راهپیمایی و تظاهراتی علیه شاه برگزار میشد.
از خانوادۀ او، پدر و برادرهای بزرگش به تظاهرات میرفتند و علیه حکومت پهلوی شعار میدادند. هر شب که به خانه میآمدند، از حوادث و اتفاقاتِ آن روز حرف میزدند و از حضور مردم و عکسالعمل عُمّال شاه میگفتند.
پروین هم دلش میخواست با آنها به تظاهرات میرفت؛ اما مادرش خیلی به او توجه داشت و میخواست هرطور شده محافظ او باشد و از هر خطری دورش کند. یکی از آن شبهایی که حکومت نظامی شده بود و صدای الله اکبر و صفیر گلوله از گوشههای شهر شنیده می شد، برادر دومش، علی، به خانه نیامد. تا اینکه با سر و صورت زخمی پیدایش کردند که روی زمین افتاده بود. تا مدتها نمیتوانست صحبت کند. وقتی که بالاخره توانی یافت و زبان باز کرد، گفت که گاردیها او را گرفته، حسابی کتکش زده بودند.
در فصل سوم، نامهای به دستشان میرسد که خطاب به باباخدامراد نوشته شده. نامه را میرزا نوشته بود. سلام رسانده و احوالپرسی کرده بود. باباخدامراد به رسم ادب میخواهد جواب نامه را بدهد، اما چون خودش سواد ندارد از دخترش پروین میخواهد کاغذ و قلم بردارد و جواب این لطف را بدهد. خودش چند کلمه میگوید و پروین نیز همانها را می نویسد. خدامراد نامه را میبرد پستخانه و پست میکند. میرزا نامهای دیگر نوشت. باز هم به همین ترتیب جوابش را دادند.
اما بالاخره بعد از یک سال و خردهای سر و کلۀ میرزا پیدا شد. سربازیاش تمام شده بود. با برادرش آمد به خانهشان و رسماً پروین را از پدرش خواستگاری کرد و اگر نه همان روز اما پس از مدتی پافشاری بالاخره توانست رضایت خدامراد را جلب کند. عقد و عروسی با فاصله انجام میگیرد و میرزا او را با خود به روستایشان میبرد.
اما میرزا بعد از گذشت دو هفته از عروسیشان، برای کار راهی تهران میشود.
در فصل چهارم، راوی از زندگیاش در روستا میگوید: «هنوز پانزده ساله بودم و بین بچگی و زنانگی سردرگم. بچگی نکرده سر از عالمی درآورده بودم که باید وظایف یک همسر و عروس خانواده را انجام میدادم و از طرفی مادر شدن هم به آن اضافه میشد. اما در کنار میرزا بودن، مردی که او هم زود مسئولیت خانواده روی دوشش افتاده بود، و نیز علاقهمان به یکدیگر دلم را گرم میکرد.»
یک روز سرد بهمن که زیر کرسی نشسته بودند، رادیو داشت اخبار میگفت. سرود انقلابی پخش و اعلام کردند انقلاب پیروز شده است. اهل خانه همگی بلند شدند و از خوشحالی در سرا توی حیاط میچرخیدند و تکبیر میگفتند. دلش میخواست میرزا هم آنجا پیششان بود، اما او مثل بیشتر روزها تهران بود و پروین با خودش فکر میکرد وقتی خبر پیروزی انقلاب را میشنود چه میکند.
شهریور سال بعد، ماه پرکاری کشاورزان مصادف بود با روزهای آخر بارداریاش. یک روز دم غروب، درد به سراغش آمد. میرزا او را برد بیمارستان شیر و خورشید نهاوند. اولین بچهاش پسر بود. نامش را مصطفی گذاشتند.
فصل پنجم از شش ماهگی مصطفی آغاز میشود که راوی متوجۀ بارداری دوم خود میشود. میرزا هم معمولاً کمتر به تهران میرود. بیشتر مشغول فعالیت برای انقلاب نوپا در نهاوند بود. از طرفی منقضیهای پنجاه و شش را که دورۀ احتیاط را گذرانده بودند، فراخوان داده بودند برای مقابله و دفاع از کشور در برابر هجوم و تجاوز ارتش بعث عراق.
مدتی بعد فرزند دومش را به دنیا میآورد. دختری که زینب نام میگیرد. میرزا اگرچه آن موقع حضور داشت اما نتوانست سیر نگاهش کند. همان روز زن و بچهاش را گذاشت و برگشت منطقه.
از آن پس میرزا که عضو سپاه تازهتأسیس نهاوند شده بود، دیگر همیشه یک پایش جبهه بود. پروین از لباسی که میرزا در سپاه تنش کرده بود خیلی خوشش میآمد و جذابتر از همیشه برایش شده بود. اما این معنا را هم میداد که بیشتر وقتها در منطقۀ جنگی خواهد بود. بیست روز یا یک ماه یک بار میآمد و به آنها سر میزد. اما تا همسر و بچههایش بخواهند بودنش را مزهمزه کنند، باز هم برمیگشت جبهه. ازوقتی هم که از روستا به نهاوند نقل مکان کردند، میرزا از جبهه که برمیگشت همیشه یا سپاه بود یا بسیج یا به دیدار خانوادههای شهدا میرفت.
راوی هم البته چنانکه در فصل ششم اشاره دارد از فعالیت باز نمیماند: «به عشق میرزا رفتم پایگاه مسجد جوانان، شاید کمکی به جبهه بکنم. خانمهایی که نتوانسته بودند جبهه بروند پشت جبهه دست به کار شده بودند. درست کردن ترشی و مربا، شستن لباسها و پتوهای کثیف، دوخت و دوز و بافت لباس گرم، پخت نان و کلوا، و کارهای دیگر که همگی با عشق و ایمان انجام میشد. از آنجا و کارهایی که میکردند خیلی خوشم آمد. در این میان با خانمهایی که زندگیشان شبیه من یا سختتر بود آشنا شدم. میدیدم زنان صبوری را که بهجز همسر، فرزندانشان هم در جبهه بودند یا با وجود شهادت عزیزانشان، باز هم در کمکرسانی و پشت جبهه حضور دارند.»
عراق همچنان شهرهای غربی ایران را میکوبید. هواپیماها ویراژ میدادند و بمبهایشان را روی مناطق مسکونی خالی میکردند. راوی شاهد بود که هر روز تعدادی شهید روی دوش مردم تشییع میشد. گاهی شهدای بمباران دشمن و گاهی شهدایی که از خط مقدم پیکرهایشان برگشته بود. بعضیهایشان را به روستاهایشان میبردند و به خاک میسپردند و بعضیهایشان در خاک نهاوند آرام میگرفتند. هربار که خبر تشییع پیکر شهدا میآمد، با هر سختی بود دست بچهها را می گرفت و به مراسمشان میرفت. حتی اگر مراسم تشییع و خاکسپاری در روستاها بود...
وقتی پیکر شهید روی شانههای مردم میرفت، خودش را جای مادر یا خواهر شهید میگذاشت. حس می کرد باید باشد. باید آنها او و امثال او را ببینند تا غم پرپر شدن جوانشان کمتر شود؛ هرچند که بیشترشان چهرههای آرام و صبوری داشتند.
چهار فصل بعدی (هفتم تا دهم) به شرح حضور میرزا در جبهه و فعالیتهای پشت جبهۀ راوی اختصاص دارد و از موضوعات گوناگونی سخن به میان می آورد: از زایمانهای دیگرش، از مجروح شدن میرزا، ازشهادت پسرخالهاش عباس در جبهه: «عباس اولین شهیدمان بود و تازه داغ پرپر شدن جوانها را میفهمیدیم.» و بعد شهادت برادرش امیر و در پی آن شهادت پدرش زیر بمباران نهاوند. مجروحیت و سپس مفقودالاثر شدن بهروز پسرخالهاش برادر عباس که شهید شده بود و... مجروح شدن میرزا و از دست دادن پاهایش... دو بار اعزام به آلمان برای درمان ...
وقتی به آلمان اعزام شده و سپس با پاهای مصنوعی برگشته بود ایران، پروین امیدوار بود پاهای مصنوعی میرزا با او کنار بیایند و درک کنند که صاحبشان آدمی نیست که توی رختخواب بخوابد یا روی بالش لم بدهد و اخبار گوش کند. همان هم شد. میرزا با همان حال باز هم میرفت سپاه تا اوضاع را رصد کند.
روزی نامهای رسید تا میرزا خودش را آماده رفتن به جبهه بکند. او هم انگار دنیا را به وی داده باشند، شروع کرد به تمرین کردن که بتواند بدون عصا راه برود.
همزمان حکم زدند که فرماندۀ سپاه نهاوند شود. با چند نفر از همرزمان قدیمیاش با تویوتایی که مدتی بود عصای پایش شده بود برگشته بود منطقه. دلتنگ آنجا بود که خبر پذیرفتن قطعنامه 598 در همه جا پیچید...
فصلهای یازدهم تا شانزدهم، خاطرات بعد از جنگ را در بر میگیرد: «بچهها بزرگتر شده بودند و میرزا هم فرماندۀ سپاه نهاوند شده بود... بودن میرزا و آرامشی که پیدا کرده بودم باعث شده بود حضورم را در بسیج پررنگتر کنم. بچههای کوچک را با خودم میبردم و در جلسات مختلف و کلاسهای آموزش نظامی و عقیدتی شرکت میکردم. حس خوبی داشتم. دوست داشتم میرزا به من افتخار کند و در ذهنش همان شیرزنی که همیشه خطابم میکرد باشم.»
فصل آخر شرح به هم خوردن حال میرزا و بستری شدنش در بیمارستان و سرانجام شهادت و آسمانی شدن اوست. وقتی پیکر میرزا را با آمبولانس به گلزار شهدای نهاوند بردند و به خاک سپردند، پروین به سختی میتوانست باور کند که میرزایش رفته است. «تمام مزار شهدا دور سرم میچرخیدند... میرزا را صدا میزدم. دنبال دستهایش بودم تا دستم را بگیرد و پی صدایش که آرامم کند و بگوید عشق بین ما هیچوقت نمیمیرد...»
چاپ اول کتاب «عشق هرگز نمیمیرد...» که به قلم مونا اسکندری به نگارش درآمده، در 1400 توسط انتشارات سورۀ مهر در 300 صفحه و شمارگان 1250 نسخه با قیمت 70000 تومان در جلد معمولی و قطع رقعی منتشر و راهی بازار کتاب شده است.
تعداد بازدید: 2933