سیصدوسی‌وچهارمین برنامه شب خاطره -4

تنظیم: سپیده خلوصیان

26 تیر 1401


سیصدوسی‌وچهارمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 1 اردیبهشت۱۴۰۱ با حضور جمعی از آزادگان و خانواده شهدا در تالار سوره حوزه هنری، با اجرای حسین بهزادی‌فر برگزار شد. در این مراسم که به‌صورت برخط هم منتشر می‌شد، آقایان رضا عباسی، امیرمحمود نجف‌پور و سرهنگ احمد حیدری از آزادگان اردوگاه تکریت به بیان خاطرات خود پرداختند.

در ادامه برنامه، مجری به معرفی کتاب «جهنم تکریت» پرداخت. این کتاب که درباره خاطرات آزاده سرافراز، مجتبی جعفری از دوران اسارت در اردوگاه است،‌ توسط دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری (انتشارات سوره مهر) در دویست و ده جلد به چاپ رسیده است.

نویسنده این کتاب بیان کرد: دوستانی این‌جا هستند که ده سال در اسارت‌گاه دشمن بوده‌اند و هر کدام مثنوی‌ هفتاد من کاغذی از آن دوران با خود دارند. اما ما کجا و شهدایی که جان‌شان را در کف دست گذاشتند و ما واماندگان جبهه و جنگ را برای روایتگری خاطرات پشت میکروفون و دوربین جا گذاشتند کجا؟! گلایه‌ای از خدای بزرگ نیست. اما واماندن اتفاقی سخت است. به‌خصوص آزادگانی که ده سال اسارت کشیده‌اند می‌دانند که هم در زمان رزم در جبهه و هم به هنگام اسارت چه دوستان عزیزی در بین این راه طولانی از ما جدا شدند و به جوار رحمت حق رفتند و یادشان همیشه با ما ماندگار است. قصد خاطره‌گویی ندارم. فقط بگویم در اردوگاه‌های اسارت کمتر پیدا می‌شد دو برادر با هم در یک جا اسیر باشند. اما در اردوگاه ما از شانس، دو جفت برادر داشتیم. برادران یاری و جعفری. اما واقعاً خدا به داد مادران این افراد برسد که چه کشیده‌اند از فراق فرزندان‌شان.

سپس محسن جعفری، از آزادگان اردوگاه تکریت، فصل پایانی کتاب «جهنم تکریت» را این‌گونه روایت می‌کند: نوزدهم شهریور 1369، نگهبانان عراقی لیستی آوردند و اسامی افراد را چهارنفره و پنج نفره از روی آن خواندند تا برای مبادله شدن از اردوگاه آماده شوند که سوار اتوبوس شده و عازم لب مرز شوند. وقتی اسم برادرم مجتبی جعفری را با چند نفر دیگر خواندند که عازم شوند برای مبادله، او ممانعت کرد و گفت: من بدون برادرم نمی‌روم. بالاخره با فرماندهی اردوگاه، جناب نگارستانی، او را راضی کردیم که به سمت مرز برود. دو روز بعد هم اسم من را خواندند و ما هم به سمت مرز حرکت کردیم.

پس از حرکت، ما را به پادگاه بعقوبه می‌بردند. آن‌جا هم من دوباره برادرم را دیدم و هرکار کردم دوباره با او باشم امکان‌پذیر نشد. چراکه عراقی‌ها فهمیده بودند ما برادریم و اجازه نمی‌دادند دو برادر با هم بروند. درواقع می‌خواستند آخرین زهرشان را هم بریزند. ما 21 شهریور در بعقوبه بودیم. تقریباً دو گروه پس از ما آمدند و این یعنی ما جزو آخرین افرادی بودیم که مبادله می‌شدیم. ما روز 23 شهریور وارد ایران شدیم. 27 یا 28 روز این مبادله اسرا طول کشید. روزهای آخر در بعقوبه، صداهای مختلفی از زندان‌های انفرادی و سلول‌ها به گوش می‌رسید که با فریاد می‌گفتند: ما را فراموش نکنید. ما را از یاد نبرید. ما اینجا هستیم. ما خلبانیم، ما از افسران ارشدیم و... ولوله‌ای در بین این 60 نفر باقی‌مانده افتاد.

جناب نگارستانی گفتند ظاهراً تعدادی از خلبانان و افسران ارشد داخل اردوگاه هستند و عراق نمی‌خواهد این‌ها را مبادله کند. پس ما تصمیم گرفتیم کاری انجام دهیم. چون همه کسانی که روزهای آخر به بعقوبه می‌آمدند، جزو مفقودین بودند. این‌ها هیچ‌کدام در لیست اسرا نبودند و عراق قادر بود این‌ها را نگه دارد. مانند سرتیپ حسین لشگری که بعد از 18سال وارد ایران شد. با جناب نگارستانی فرمانده اردوگاه هماهنگ شده بودیم. آن‌جا 20 نفر از افسران را می‌بردند نزد مأموران صلیب سرخ و وقتی اسامی‌شان پیش آن‌ها مسجل می‌شد، سوار اتوبوس‌ها می‌شدند و با 980 سرباز دیگر، در مجموع 1000نفر به سمت مرز حرکت می‌کردند.

وقتی اسامی ما را خواندند، 20 نفر از ما رفتیم به سمت افرادی که از صلیب سرخ آمده بودند و برگه‌هایی که به ما دادند تکمیل کردیم. برگه‌ها در 3 یا 4 ورق بودند و اولین سؤال‌شان این بود که: آیا می‌خواهید به ایران برگردید؟ که معمولاً جواب «آری» بود. ما برگه‌ها را پر کردیم و دادیم به صلیب. گفتند: سوار اتوبوس شوید. اما هر 20 نفر ما هماهنگ کرده بودیم تا بگوییم: ما به ایران نمی‌رویم. گفتند: شما امضا کرده‌اید پس چرا نمی‌خواهید بروید؟ گفتیم: تا وقتی‌ اسرای ما و خلبانان و افسران ارشدمان که مدتی طولانی در انفرادی هستند مسجل نشوند و اسم‌شان را ثبت نکنید ما نمی‌رویم. ستون سربازان آماده بود. افسران عراقی آمدند تا ببینند چه خبر است و وقتی خواسته ما را فهمیدند، گفتند: این‌ها را ببرید به زندان و 20 نفر دیگر را بیاورید.

در مسیر یک افسر عراقی بود که خیلی ناجور بود. مرحوم جناب شیروانی با ما بود. او در مسیر می‌گفت: صدام خائن است و حزب بعث خائن است و... این‌ها دیگر ترجمه به عربی نمی‌خواهد. افسر که این را شنید، گفت این را ببرید به زندان و به اصطلاح از خجالتش در بیایید! آقای احمد حیدری آن‌جا با ما بود. ما را بردند به زندان و درها را بستند و رفتند. در آن غربتی که آن‌جا و در آخرین لحظه‌های اسارت برای‌مان ایجاد شده بود، آقای حیدری شروع به تلاوت قرآن کردند. آن تلاوت، در آن سالن به آن بزرگی و شرایط، واقعاً به ما جان داد و توسط قرآن به ما اطمینان داده شد که حتماً کارمان درست می‌شود. پس از حدود یک ساعت، یکی از عراقی‌ها آمد و گفت: بروید. اسم آن خلبانان و اسرای ده ساله را نوشتند. ما گفتیم: ما شما را قبول نمی‌کنیم. محمد موچانی را فرستادند در همان زندانی که ما بودیم. او گفت آقای نگارستانی گفته: صلیب اظهار کرده نام تمام افسرانی که شما می‌خواستید و مفقود بودند مسجل کردیم. سپس همراه آقای موچانی آمدیم و سوار اتوبوس‌ها شدیم و همراه 980 سرباز دیگر در لب مرز، منتقل شدیم.

برادران؛‌ اسیر، با دست خالی در غربت می‌تواند برای هم‌وطن و هم‌نوعش کار انجام دهد. الان که ما در کشور خودمان هستیم و دستمان باز است، حتماً می‌توانیم کارهای بیشتری انجام دهیم. بیایید هر کاری از دستمان برای هم‌نوع‌مان بر می‌آید خودداری نکنیم.

این برنامه با حضور آزادگان اردوگاه نوزدهم و جمعی از خانواده‌های شهدا برگزار شد. برخی آزادگان حاضر در سیصدو سی و چهارمین برنامه شب خاطره عبارت بودند از: «رضا ابراهیمی»، «سعید احراری»، «پرویز احسانی»، «منصور استکی»، «فرشید اسکندری»، «رضا اسکویی»، «علی افشاری»، «قربانعلی اکبری»، جانباز «عطاءالله امینی»، امیر «مرسل آهنگری»، امیر «جمشید اوشال»، امیر «محمد ابراهیم باباجانی» ، «رضا بیات»، «صادق پرندوش»، «داود پورعراقی»، «عباس جابری»، «مسعود جعفریه»، «سید محمدعلی جلادتی»، «احمد حیدری»، «سیاوش خبازپور»، «مسعود خزایی»، «علی خیری»، «حمید درساره»، «مرتضی دلاور»، «بهروز رحمانی»، «شمس‌الله رضایی»، امیر «محمد زارع»، «حسن زارعی»، «نظام سراغی»، امیر«حمید سلمانی»، «عبدالحسین شجاعی»، «عباس شیبانی»، «علیرضا عاشوری»، «صارم عباسی»، «محمود عبداللهی»، «ارسلان عبدی»، «علیرضا عبدی»، «خلیل عروج زاده»، «احمد علی‌نژاد»، «حمید فلاح‌دوست»، امیر «عبدالمجید فنودی»، «قربانعلی کاظمی»، «علاءالدین کاوه»، «جلال کریمی»، «مصطفی کشاورز»، «حبیب‌الله کلانتری»، «کامبیز کمالوند»، «علی گوهری»، «حسین مبارکی»، «رضا مرادی»، «محمدحسن ملکی»، «جمشید موسوی»، «اصغر میرزایی»، «عیسی میرزایی»، «حمید میرمولایی»، «سعید نادعلی»، «محمود نجف‌پور»، «حبیب نصرالهی»، «مراد نوروزی‌فر»، «محمد نوری اصل»، «منوچهر نوید مقدم»، «شهاب وحیدی»، «قاسم ورزدار»، «محمد یاراحمدی» و «خواجه‌امیری».



 
تعداد بازدید: 2065


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.