سیصدوسی‌وچهارمین برنامه شب خاطره -3

تنظیم: سپیده خلوصیان

20 تیر 1401


سیصدوسی‌وچهارمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 1 اردیبهشت۱۴۰۱ با حضور جمعی از آزادگان و خانواده شهدا در تالار سوره حوزه هنری، با اجرای حسین بهزادی‌فر برگزار شد. در این مراسم که به‌صورت برخط هم منتشر می‌شد، آقایان رضا عباسی، امیر محمود نجف‌پور و سرهنگ احمد حیدری از آزادگان اردوگاه تکریت به بیان خاطرات خود پرداختند.

در ادامه برنامه مجری از آقای احمد حیدری دعوت کرد تا به عنوان سومین راوی برنامه از خاطرات خود در دوران اسارت بگوید.

حیدری گفت: شاخصه اصلی اسارت، پس از مهجوری از خانواده، ضرب و شتم‌ها بود. وقتی ما در  ایران بودیم شنیده بودیم که اسرای ما را با چوب و کابل می‌زنند و شکنجه و آزار می‌دهند. البته در اردوگاهی که ما بودیم، وقتی منطقه را گرفتند و رزمندگانش را اسیر کردند، چون جا نداشتند ما را به بخشی دیگر از اردوگاه یازده یا دوازده آوردند. یعنی در بخشی که کامبیز زودتر از ما آن‌جا بود. آن‌جا دیدیم که آن‌ها وضع‌شان از ما بهتر است. چراکه ما در شکنجه بودیم. حتی یک‌بار آن‌جا می‌گفتند که یک غواص به اردوگاه ما آورده‌اند و آن‌قدر در آن کریدور توالت‌ها و آن فضا او را زده بودند که در همان لباس غواصی شهید شده بود. آن‌قدر که یکی از نگهبان‌ها می‌گفت اگر ما از شما کسی را بزنیم و بکشیم هم به ما نمی‌گویند چرا!

در اردوگاه ما یک نفر به نام «قیس» بود که از نظر خَلق خوشتیپ و از نظر خُلق شیطانی بود. پس از مدتی که نوجوان‌ها و کم سن و سال‌ترها را جدا کردند و به یک آسایشگاه دیگر بردند، بچه‌ها می‌گفتند که اگر آنجا عکس قیس را بزنند هیچکس تکان نمی‌خورد تا نفس بکشد یا کاری کند، مبادا که بقیه را بزنند. در آن‌جا یک اسیر به نام علیرضا داشتیم. علیرضا بچه شمال بود. ترکش به سرش خورده بود و چشمش نابینا شده بود. او را هم به زندان الرشید یعنی جایی که ما بودیم آورده بودند. گاهی می‌گفت: بچه‌ها من شفا گرفته‌ام چشمم می‌بیند. در واقع ترکش کمی در سرش جا به جا شده بود و او به چنین حالتی دچار شده بود. جوان لاغراندامی بود که وقتی در اردوگاه راه می‌رفت خیلی شادان بود و موسیقی «واویلا لیلی» می‌خواند؛ ولی به مجرد اینکه ضربه‌ای به او می‌خورد، ذکر «یا امام رضا» می‌خواند. یک روز که سر صف ایستاده بودیم، یک نگهبان که فکر می‌کنم همان قیس بود با چوب حواله کرد پشت سر علیرضا و او افتاد روی زمین. این ضربه آن‌قدر دردناک بود که یکی از نگهبان‌ها به عربی گفت: نزن درد دارد. خودش دلش سوخته بود برای آن اسیر. این‌ها را می‌گویم تا مقدماتی بچینم برای هفت بیت غزلی که سرودم.

راوی ادامه داد: بعضی‌ها در فضای مجازی می‌پرسند: این‌ها راست است؟! بله این‌ها راست است. ما بعضی چیزها را یادمان رفته. شبی که ما وارد اردوگاه شدیم چهار ساعت ما را می‌زدند. کمتر از 15 نفر بودیم. چند نفر هم مجروح بودند. آقای عباسی را چون زیر بغل یکی از مجروحین را گرفته بود، نواختندش تا که نانی به کف آرد و به غفلت نخورد! تا پیش از آن، مشت و لگد و ضرب و شتم از آن‌ها خورده بودیم اما کابل نه! کابل را در دستشان می‌دیدیم ولی نخورده بودیم. البته من لحظه‌ای که دستم را بستند دیدم که ماشین تویوتایی آن‌طرف بود. سپس با ضربه‌ای که افسرشان با چوب به من زد، پلک بر هم زدم و دیدم آن‌جا در پادگان هستم. من هیچ دیگر ندیدم. این‌که به قولی می‌گویند طی‌الارض، من همان را دیدم! نفهمیدم چطور رفته بودم به آنجا!

تا رسیدیم به زندان الرشید بسیار خسته شده بودیم. زندان فقط به اندازه من و آقای عباسی جا داشت. یک درِ فلزی و پنجره‌ای بسیار کوچک داشت. حتی از سرویس بهداشتی هم که روزی یک‌بار اجازه می‌دادند برویم نمی‌توانستیم به‌درستی استفاده کنیم. خلاصه به سلول انفرادی که وارد شدیم، چون من خوابم می‌آمد، خوابیدم. بیدار که شدم دیدم آقای عباسی خوابیده‌ است. در این شرایط،‌ منِ تیزپای فوتبالیستِ سرحال، شده‌ بودم مانند مرغی در قفس. نمی‌دانم از چه بود که انگار چیزی از شکم من آغاز شد و بالا آمد. احساس می‌کردم حتماً از جناغ سینه‌ام بیرون می‌زند و اگر این اتفاق بیفتد من حتماً خواهم مرد. سرعت تفکر خیلی بالاست. به مجرد این‌که رسیدم به چنین شرایطی، به یاد امام کاظم(ع) افتادم که هفت سال در زندان بودند. به خودم گفتم: تو لااقل یک پتویی زیر پایت است و لامپ صدی هم بالای سرت گذاشته‌اند. تازه روز اول اسارتت است چه خبر شده؟! به محض این‌که به یاد ایشان افتادم حالم برگشت. واقعیت این است که ائمه و به یاد ایشان بودن فقط به سینه‌زنی نیست؛ بلکه یعنی الگوبرداری از ایشان. همان‌طور که رزم و نبرد ما الگوبرداری از عاشورا بود، در اسارت نیز الگوی‌مان امام سجاد(ع) و امام کاظم(ع)بودند و این برای ما خیلی مدد بود.

خلاصه ما را از آنجا بردند بیرون و پس از مدتی سرهنگ عراقی آمد از من و آقای عباسی یک سؤال کرد: ما تهران را که می‌زنیم مردم ناراحت نیستند؟!! من نگاهی به صارم کردم که عراقی‌ها را هم سر کار گذاشته بود. به او می‌گفتند: نامت چیست؟ می‌گفت: من عباس گودرزی‌ام و دو پسر دوقلو دارم. خدا هم بر گردنش گذاشت و دو قلوی دختری به او داد که یعنی تعیین تکلیف نکن برای من. و حتی ما هم نمی‌دانستیم. بعدها که برگشتیم، دیدیم همه‌اش را دروغ می‌گفته. شوخی یا جدی بودن صحبت‌هایش به درستی معلوم نمی‌شد. اما در یک صحنه‌ای خیلی دلم برایش سوخت. من کابل نخورده بودم. وقتی از الرشید ما را بردند، زمان سوار شدن به مینی‌بوس من چون کمکی به مجروحین می‌دادم، آخرین نفر بودم. پایم را که روی رکاب مینی‌بوس گذاشتم، یکی از نگهبانان با کابل به صورت اریب به کمر من زد. جای ضربه در آن لحظه سوزش ریزی داشت، ولی وقتی شب می‌خوابیدم احساس می‌کردم یک دسته بیل زیر من گذاشته‌اند و من روی آن، جابه‌جا می‌شوم. آنجا گفتم پس کابل که می‌گویند این است!

فردای آن روز ما را با دست بسته در سوزش گرما از اردوگاه بغداد به تکریت بردند. در بیرون از تکریت، اتوبوس اریب ایستاد. من نفر چهارم یا پنجمی بودم که پیاده شدم. دیدم یک نفر پایین ایستاده و با کابل اسرا را می‌زند. آن‌موقع دیگر من کابل خورده بودم. با خود گفتم: یک برنامه‌ای بر سرت پیاده کنم...! می‌دانید؟ در دنیا چند نفر بیشتر «تیزپا» نبودند. یکی‌ از آن‌ها، «تیری هنری»، فوتبالیست فرانسوی بوده، دیگری «خداداد عزیزی» بوده و نفر سوم من بودم و نفر چهارم هم «روبن» بوده و «مسی» و این‌ها. کابل افسر عراقی که بالا رفت من جا خالی کردم و دستم را که بسته بود بالا بردم و لایکی به او نشان دادم! آن زمان لایک نشانه بدی بود!

خلاصه به اردوگاه رفتیم. فکر می‌کردم از دست این افسر در رفتم، اما آن‌جا پر بود از کسانی‌که کابل در دست داشتند. این‌که می‌گفتند: «ولا یمکن الفرار من حکومتک»! این‌طور بود. تونل وحشتی ساخته بودند و من وقتی ضربه خوردن همرزمانم را می‌دیدم یادم رفت که خودم را هم می‌خواهند بزنند. هنوز آن صحنه‌ها را به یاد دارم. غروب که شد، دیگر دستانم از کار افتاده بودند. تا حدود ده روز وقتی می‌گفتند: از جلو نظام!، من یکی از دستانم را با دیگری می‌آوردم جلو و دوباره به حالت اسلوموشن می‌آمد عقب! آن یکی دستم هم که اصلاً جمع نمی‌شد. خیلی وضع خراب بود. تا شب دعا می‌کردم بمیرم؛ طوری‌ بود که مگس روی بینی بود نمی‌شد آن را کنار زد تا برود.

پس از چند ماه یک مداد رسیده بود به اردوگاه نوزده. مداد را تکه تکه کرده بودند و یک تکه هم در آسایشگاه ما افتاده بود. در آن زمان، یوسف سمندریان، خلبان اف5 مسئول ما بود. آمدم پیش او و گفتم: به من حال شعر نوشتن دست داده. می‌شود مداد را به من بدهی؟ مداد را داد. دیدم کاغذ ندارم. به یکی از دوستان گفتم: ممکن است این سیگار را بگذاری در پاکت و زرورقش را به من بدهی؟ خلاصه رفتم پشت پنجره و خواستم کسی نزدیک من نیاید و با من شوخی نکند. پشت پنجره، این حال و هوایی که شنیده و دیده بودم به شعر آوردم. «شیر» در شعر منظورم شیر آب است و «غل و زنجیر» به یاد امام کاظم(ع) بود:

شب تاریک و زندان و صدای شیر می‌آید

نگه کن خاله سوسکه با صدای جیر می‌آید.

مه تابان نگر زان سو میان پولک چادر

تو گویی با قدی خم گشته همچون پیر می‌آید

تن رنجور این اندیشه بهر قطعه نان علم

به هر سو هم یکی را بی نیاز و سیر می‌آید

عراقی‌ها را می‌گفتم. دیگر مانده بودم چه بنویسم. آن دورترها، پشت سیم خاردار از مسیر پنجره قفس آسایشگاه دیدم مجموعه چراغی به اسم روستاست. نوشتم:

یکی آزاد و بین آزاده مردی را مثال ما

 که او دستان بسته با غل و زنجیر می‌آید

اسیری زیر شلاق و چماق و ضربت سیلی

ولو بهر دل او حالتی اکسیر می‌آید

مریضی گوشه‌ای افتاد و با یاد خدا مُردی

طبیبی بهر او حالا چرا او دیر می‌آید

میان شست و سبابه چو آگه از دل ما شد

مداد با وفا ناراحت و دلگیر می‌آید



 
تعداد بازدید: 2159


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.