مروری اجمالی بر کتاب «دو ماشال»

خاطرات ماشاءالله حرمتی

فریدون حیدری مُلک‌میان

29 فروردین 1401


در تقدیم‌نامۀ «دو ماشال» که بعد از فهرست مطالب قرار گرفته، کتاب به «مادر قهرمانی که در سال‌های پرالتهاب جنگ در انتظار فرزندانش قلبش تمام شد» پیشکش می‌شود. در ادامه، پس از پیش‌گفتار، با دو دست‌خط در دو صفحۀ پی‌درپی مواجه می‌شویم که اولی تأییدیۀ متن از سوی راوی (ماشاءالله حرمتی) بوده و دومی تمجید از کارِ تدوینِ نویسنده توسط کسی است که- به گواه «یادداشت خاطره‌نگار» که در پی می‌آید- رهنمودهای ارزشمندی در حین شکل‌گیری این اثر داشته. متن خاطرات نیز با توجه به فهرست از هجده فصل یا بخش بدون شماره و البته دارای عنوان تشکیل شده؛ هرچند در خود متن گاه بعضی از فصل‌ها به صورت زیر هم و پیوسته‌ آمده‌اند! بعد از آن، مجموعه‌ای از تصاویر سیاه‌وسفید می‌آید که کیفیت برخی متوسط و برخی دیگر قابل قبول بوده و در خاتمه نیز نمایگان گنجانده شده است.

راوی قبل از شروع خاطرات جنگ، ابتدا از شنبه‌شبی می‌گوید که مثل بیشتر شنبه‌شب‌ها در مسجد پیروادی همدان کنار دوستان قدیمی نشسته است. یکی از دوستان دوران دفاع مقدس با فهرستی در دست جلو می‌آید و به او خبر می‌دهد: «می‌خواهیم برویم بازدید مناطق جنگی.» و همان‌ دم جرقه‌ای دل راوی را روشن می‌کند: «با خودم می‌گویم هی پسر؛ بعد از بیست و چند سال دوری و یک جا ماندن و دور خود بیهوده چرخیدن، رفتن چه حالی دارد؟! و می‌گویم اسمم را بنویس؛ و از همان‌جا شروع می‌کنم رفتار و کردارم را محاسبه می‌کنم. باید در بعضی رفتارها تجدیدنظر کنم تا وقتی به آنجا رسیدم کمتر از شهدا خجالت بکشم و کمی آدم باشم.»

زمان موعود فرا می‌رسد و به طرف منطقۀ عملیاتی فتح‌المبین حرکت می‌کنند... وقتی بار دیگر در آن خاک مقدس گام می‌گذارند، راوی به یاد کسانی می‌افتد که مظلومانه در آنجا شهید شده بودند... «بچه‌هایی که از این معبر برای عملیات فتح‌المبین به طرف دشمن رها شده بودند. خیلی‌ها داوطلبانه روی مین‌ها رفتند تا راه را برای بقیه باز کنند... با آن‌ها بودیم. دستشان توی دستمان بود. با آن‌ها نشستیم، بلند شدیم، نماز خواندیم، جنگیدیم، پیروز شدیم، شکست خوردیم، ترکش خوردیم، زخم‌ها برداشتیم و هنوز جای زخم‌مان خوب نشده از بیمارستان فرار کردیم و دوباره به جبهه آمدیم؛ اما آن‌ها راه را بلد بودند و به مقصد رسیدند و ما ماندیم. دست دراز کردند که دستمان را بگیرند؛ دستمان را کشیدیم. لیاقت‌مان همین است که حالا صورت جای پاهایشان بگذاریم.»

احساس می‌کند آتش حسرت مثل سرطان به گلویش چسبیده است. به این نتیجه می‌رسد که کم آورده است. راهکار جبران چیست؟ باید در این سفر از هر فرصتی استفاده کند و به مرور خاطراتش بپردازد. شاید حداقل با این کار بتواند کمی جبران کند.

و این‌چنین در خیال خود بار دیگر به خانه و محلۀ کودکی‌اش بازمی‌گردد:

روز اول فروردین سال 1347 به دنیا آمده بود. آن موقع والدینش در محلۀ قلعه‌سبزی همدان در دو اتاق اجاره‌ای ساکن بودند. پدر مردی زحمتکش و باغیرت بود که صبح تا غروب در دکان سمساری کار می‌کرد. مادر زنی کوشا بود که علاوه بر اینکه کارهای خانه را انجام می‌داد و به بچه‌های قدونیم‌قدش می‌رسید، جور همسایه‌ها را هم می‌کشید.

بعد از چند سال، پدرش توانست در یکی از کوچه‌های خاکی محلۀ معروف به «باغچۀ علیرضا جبار»، خانه‌ای بخرد و با چند تکه اسباب اثاثیۀ نو مثل چراغ علاءالدین، سماور نفتی و یک بخاری چوبی با تعدادی وسایل دیگر، مادر را حسابی ذوق‌زده کند. مادر آشپز لایقی بود. گاه که بوی غذایش توی کوچه می‎پیچید، پدر می‌گفت: «ملک‌خانم، کمی بیشتر درست کن و به همسایه‌های چپ و راست و روبه‌رو هم بده، مبادا مدیون‌شان بمانیم.»

هنوز مدت زیادی از نقل‌مکان به خانۀ‌ جدید نگذشته بود که با تمام اهل محل اُخت شده بودند. توی کوچه‌شان آدم‌های مختلف با سلیقه‌ها و فرهنگ‌های جورواجور زندگی می‌کردند، از هیئتی و پهلوان گرفته تا کفترباز و قمارباز و ...

همسایه‌شان اوستارضا مرد باخدایی بود. آمیرزا پسر بزرگش قلب رئوفی داشت و پیرمردها و پیرزن‌های ناتوان را کمک می‌کرد و تا خانه‌هایشان می‌رساند یا از شیر فشاری با ظرف‌های مسی آب برمی‌داشت و برایشان می‌برد. یکی دیگر از همسایه‌ها کفترباز بود. نصف بیشتر عمرش را بالای پشت‌بام خانه‌اش گذرانده بود. اسمش را گذاشته بودند اسمعلی آسمانی. عشق کفتر تمام زندگی‌اش بود و همه چیز را کفتر می‌دید. همسایۀ پشتی، شیخ حسین بود که تلاوت قرآنش بعد از نماز صبح، آدم را به وجد می‌آورد. همسایه روبه‌رویی‌شان معروف به حسن مرغی از مؤسسین بیت‌العباس بود. از وجود او بود که بچه‌ها با هیئت آشنا می‌شدند. پدر شب‌های جمعه بچه‌ها را جمع می‌کرد و می‌برد بیت‌العباس برای دعای کمیل و گوش کردن به سخنرانی‌های مذهبی.

ماشاءالله در چنین فضایی رشد کرده و وقتی که ده سالش شده بود، از همین محله واز همین بیت‌العباس بعد از دعای کمیلِ شب‌های جمعه، بزرگ‌ترها با هم قرارومدار راهپیمایی می‌گذاشتند و در دسته‌های مختلف سازماندهی می‌شدند. مدتی بود که هر شب صدای الله‌اکبر و تیراندازی به گوش می‌رسید. انقلاب کم‌کم داشت به اوج نزدیک می‌شد. پاییز 1357 ماشاءالله به اتفاق یکی از بچه‌محلی‌ها بقیۀ دوستان‌شان را جمع می‌کردند و داخل کوچه شعار می‌دادند: مرگ بر شاه... درود بر خمینی...

تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید.

بعد از آن‌ بود که پدرش قطعه‌زمینی در شهرک فرهنگیان خرید و شروع به ساختن خانه‌ای در آن کردند. برادرِ بزرگِ ماشاءالله که در هنرستان رشتۀ ساختمان خوانده بود، بنایی می‌کرد و بقیه هم کمکش می‌کردند. بالاخره بعد از یک سال، خانه آماده شد و آن‌ها به خانۀ جدید آمدند و همسایه‌های تازه‌ای پیدا کردند. مادرش خوش‌اخلاق و همسایه‌دوست بود و همه را جذب خودش می‌کرد. از طرفی باتجربه بود. خواص خوراکی‌ها و گیاهان را می‌دانست. دکتر محله شده بود. مردم قبل از اینکه بچه‌هایشان را به درمانگاه ببرند اول از داروهای تجویزی مادر استفاده می‌کردند.

دو سالی می‌شد که ماشاءالله در یک گاراژ، شاگرد مکانیک ماشین‌آلات کشاورزی بود. سال 1361 توسط برادرش که در سپاه بود در اردوگاه‌های جهاد سازندگی به عنوان کمک‌مکانیک مشغول به کار شد. در همین دوره بود که آیت‌الله صانعی مجلۀ احکام را منتشر می‌کرد و او همیشه آن را می‌خواند. حتی در یک مسابقۀ احکام شرکت کرد، برنده شد و به مشهد رفت. در راه بازگشت، یک شب در عالم رؤیا، خود را دید که در صحن کنار ضریح امام رضا (ع) ایستاده و... وقتی بیدار شد، حال عجیبی داشت، احساس شادی و سبکی می‌کرد، اما دیگر حضور در جهاد برایش معنایی نداشت. آن روزها ایران درگیر رویارویی با متجاوزان بعثی بود. از وقتی جنگ شروع شده بود، شور و شوق حضور در جبهه، حال و هوای جدیدی به شهر و خانه‌ها داده بود. همه از جمله برادرهایش به رفتن فکر می‌کردند. خود او هم دوست داشت در جبهه‌های دفاع مقدس شرکت کند. از جهاد استعفا داد و زیرنظر برادر سپاهی‌اش در پایگاه محل به فعالیت و آموزش اسلحۀ ژ-3 و گشت‌زنی با پدر پرداخت که بعد از برادر، فرمانده‌شان بود. حتی مادر هم معاون پدر بود؛ هم آشپز پایگاه بود و هم گره‌گشای مشکلات خانم‌ها.

وقتی چهارده سالش شده بود، ستاد اعزام نیرو داشت اما هرچه اصرار کرده بود که اعزامش کنند فایده‌ای نداشت. خرداد 1363 دیگر شانزده ساله بود. به هر زحمتی بود خود را به ستاد رساند و ثبت‌نام کرد. او و عده‌ای دیگر را برای آموزش نظامی به پادگان قهرمان معرفی کردند. یک ماه با آموزش‌های سخت گذشت. در این مدت حتی به خانه نرفته بود. دوره که تمام شد، آمادۀ اعزام به جبهه شدند.

از طرفی، دو برادرش در جبهه‌ها بودند. حسن در سرپل ذهاب، ارتفاعات کوره‌موش با دشمن می‌جنگید و هوشنگ خدمت سربازی‌اش را می‌گذراند و در کردستان با ضد انقلاب و کومله درگیر بود. تابستان 1363 او هم دیگر در میان نیزارهای جزیرۀ مجنون، کار بی‌سیم‌چی طرح و عملیاتی تیپ انصارالحسین(ع) را انجام می داد که پانزده روز بعد از آن، بی‌سیم‌چی توپخانه شد.

بار اولی که برای مرخصی به همدان برگشت، همین که رسید، پرید توی بغل مادرش. مادر از خوشحالی زبانش بند آمده بود. فقط اشک می‌ریخت و بوسه‌بارانش می‌کرد. هنوز دقایقی نگذشته بود که خواهر و برادرها و افراد فامیل خبردار شدند و همگی ریختند سرش. مانده بود میان داداش‌جان، داداش‌جان‌ها و ماشال، ماشال‌جان‌ها، بوسه‌ها، اشک‌ها و خنده‌هایشان. شب که شد، رفت مسجد محل تا بچه‌های پایگاه را ببیند. چند تا پوکۀ دوشکا آورده بود که به عنوان سوغات بین‌شان تقسیم کند. استقبال بچه‌ها بهتر از آن چیزی بود که او قبلاً فکرش را می‌کرد. دورش را گرفته بودند و سؤال‌پیچش می‌کردند: «کجا بودی؟ چند تا عراقی کشتی؟ توی کدام عملیات بودی؟ و...»

باری، خلاصۀ آمدن‌ها و رفتن‌های او و برادرانش و بچه‌های دیگر به جبهه به این شکل بود؛ بی‌خبر می‌آمدند، بی‌خبر می‌رفتند و پدر و مادر و همۀ بستگانشان را با فکر و خیال‌ها، اضطراب‌ها و انتظارها باقی می‌گذاشتند.

با این همه، وقتی جنگ تمام شد، کوله‌بارش لبریز از خاطرات گوناگونی بود که برای هرکدام یک عالم حرف داشت: چه آن زمانی که به گردان 154 ملحق شده و در منطقۀ میمک در عملیات عاشورا شرکت کرده بود، یا وقتی که به طرف هویزه دشت‌ها را پشت‌سر می‌گذاشتند یا با گردان 155 حضرت علی‌اصغر (ع) اعزام و در رأس‌البیشۀ فاو به نیروها پیوسته و به عنوان کمک دوم آر. پی. جی منصوب شده بود، یا آن موقع که در شلمچه مجروح شده بود، یا هنگامی که خبر شهادتش به گوش خانواده رسیده بود و...

اما وقتی قطعنامه امضا شد، حال و روز او و همرزمانش به هم ریخته بود... «مثل بچه‌یتیم‌هایی شدیم که تو کوچه از هر طرف سنگباران‌مان می‌کردند و نمی‌دانستیم به دامن چه کسی پناه ببریم؛ از طرفی هم خبرهای ناگواری از حملۀ شیمیایی فاو می‌شنیدیم و از بچه‌ها که تا آن سوی اروند عقب‌نشینی کردند و خیلی از جنازه‌ها آن طرف آب ماند. از شلمچه که با آن‌همه خون تسخیر شده بود مرحله‌ به مرحله عقب‌نشینی کردند.»

بعد از خاتمۀ جنگ، حس عجیب و ناشناخته‌ای داشت. به دنبال هدف‌های بزرگی به جبهه آمده بود. با این همه، در دو جبهه در حال نبرد بود: دشمن درونی و بیرونی... خودش را به آب و آتش زده بود... در حالی که بیشتر دوستان عزیزش را از دست داده بود... اکنون به دنبال قسمت گمشده‌اش می‌گشت. اما آیا موفق شده بود پیدایش کند؟ نمی‌دانست!

«در سپاه، پاسدار افتخاری بودم. تا آن موقع به ما احتیاج داشتند؛ اما حالا احساس زیادی بودن داشتم. تکلیف از دوشم برداشته شده بود. باید با سپاه خداحافظی می‌کردم. باید می‌رفتم و با خاطرات تلخ و شیرینم زندگی می‌کردم. باید می‌رفتم و دلتنگی‌ام را شب‌های جمعه می‌بردم کنار مزار دوستانم و یا آلبوم عکس‌ها را در آغوش می‌فشردم و درد دل می‌کردم.»

و امروز نیز با خود می‌اندیشد: «کسی که سال‌ها با تیر و ترکش سروکار داشته چطوری می‌تواند به زندگی عادی برگردد؟ این سرنوشت مشترک نسل ما بود؛ سرنوشتی که جنگ تحمیلی بر ما تحمیل کرد.» با این همه، باز افکارش او را به سمت جبهه و دفاع مقدس با تمام حال و هوای معنوی‌اش هدایت می‌کند و او با شوق و حسرت بار دیگر برمی‌گردد: به داخل سنگرها، زیارت عاشوراها، اشک‌ها، به سینه زدن‌ها، به چشم‌های خیس و منتظر، به مناجات، به مقاومت، به توکل و سجده‌های طولانی و به صبر...

« من هنوز هستم؛ اما یک حسی که نمی‌دانم چیست بین من و اینجا فاصله انداخته است. زن دارم، بچه دارم، نوه دارم؛ اما در هر فرصت- به‌موقع و بی‌موقع- به آن روزها سفر می‌کنم. من دو تا شده‌ام: یکی اینجا در حال و یکی آنجا در گذشته؛ دو ماشال.»

«دو ماشال» به قلم مهین سمواتی به رشته تحریر درآمده و چاپ نخست آن در 1399 زیر نظر دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری استان همدان و در انتشارات سوره مهر (وابسته به حوزه هنری)، در 192 صفحه با جلد معمولی در قطع رقعی و شمارگان 1250 نسخه منتشر و با قیمت 35000 تومان راهی بازار کتاب شده است.



 
تعداد بازدید: 2027


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.