سیصدوسیوسومین برنامه شب خاطره - 1
تنظیم و تدوین: سپیده خلوصیان
16 فروردین 1401
سیصدوسیوسومین برنامه شب خاطره، پنجشنبه ۵ اسفند1400 با حضور خانواده و همرزمان شهید آزاده سیدعلی اکبر مصطفوی در تالار سوره حوزه هنری و با اجرای داوود صالحی برگزار شد. در این مراسم از کتاب «هنوز هم خروشان» به قلم زهرا عابدی از انتشارات جنات فکه رونمایی شد.
در ابتدا مجری با اشاره به موضوع برنامه گفت: کمی نگرانم از اینکه ما در روزگارمان قهرمانان حقیقی و بزرگ بسیاری داریم؛ اما هنوز نتوانستهایم قهرمانانمان را حتی به همنسلیهای خودمان معرفی کنیم. در این آخرین برنامه در سال 1400، از خدای مهربان کمی سواد و سلیقه برای صاحبان نظر و اندیشه میخواهم تا بتوانند زندگی این قهرمانان بزرگ را ثبت کرده و به تاریخ، همنسلیهایمان و نیز به نسلهای آینده معرفی کنند.
سپس به معرفی شهید سید علیاکبر مصطفوی پرداخت و گفت: پدر ایشان یعنی آقا سید مهدی یک روحانی مبارز نیشابوری بود که در نیشابور و بهخصوص روستای خود جایگاه و اعتبار مهمی داشت. او به همه چیز فکر میکرد جز اینکه روزی پسرش بگوید: میخواهم به عضویت «گارد جاویدان» در آیم. و جوابش یک کلمه بود: «نه». پسر هم جوابش این بود:«چشم آقاجان». اما جواب خداوند که از قبل و بعد هر اتفاقی مطلع است چیز دیگری بود؛ با استخاره پدر پاسخ چنین آمده بود: «خیلی خیلی خیلی خوب»! پس با خیال راحت، از پسرش پرسید: «آنجا که میروی میتوانی نمازت را بخوانی؟ روزه میتوانی بگیری؟» و با جواب بله از طرف پسرش پاسخ میدهد: «برو که استخاره گرفتم و آیهای آمده که به دلم گواهی میدهد اتفاقات خوبی در راه است».
در ادامه مجری از دوست و همرزم شهید مصطفوی، آقای قماشلوییان، دعوت کرد تا از خاطراتی که در دوره اسارت در کنار او داشت بگوید.
آقای قماشلوییان که در زمان اسارت مترجم اردوگاه بود به عنوان اولین راوی برنامه، صحبتش را با مقدمهای از مرحوم سید علیاکبر ابوترابیفرد آغاز کرد و گفت: ایشان همیشه به من میگفت وقتی به ایران برگشتی درباره خاطرات ناراحتکننده مانند شکنجهها و کتکها و ... که در اردوگاه دیدی به فرزندان اسرا چیزی نگو. چرا که آنها میبینند و ناراحت میشوند و اگر یک روز در ایران به جایی رسیدند و اختلافی بین مرزها پیش آمد، از عراقیها انتقام پدرانشان را میگیرند؛ ولی با این حال باید ببخشید که من تمام خاطراتم در زندان، از همین شکنجههایی است که جلوی چشمانم اتفاق افتاده بود. از همسر و فرزندان او عذرخواهی میکنم به خاطر اینکه چنین خاطرهای درباره سید میگویم. در زندان هیچ اتفاق شیرینی برای بازگو کردن رخ نمیدهد.
راوی ادامه داد: در اردوگاه افسری بود که مدام در آنجا راه میرفت و همه باید در مقابل او میایستادند. ما در اردوگاه هم افراد جوان و هم پیر داشتیم. اکثراً هم مجروح بودند. اینها باید با همان شرایط، جلوی پای این افسر میایستادند. وقتی سید و همراهانش را از «رمادیه» به اردوگاه آوردند، مسئول اردوگاه از اینها خوشش نیامد. چون همه ارتشی و مسن و باتجربه بودند. سالی که اینها را آوردند، من مترجم اردوگاه بودم و مسئول اردوگاه هم گماشته عراقیها بود. این اسرای جدید ۱۸۰ نفر بودند و چون همگی از ارتش بودند و این برای عراقیها ناخوشایند بود، دستور دادند تا صبح جلوی اردوگاه شکنجهشان کنند. به سید و یک آقایی به نام اللهمراد احمدی گفتند: به امام توهین کن؛ اما اینها حاضر به این کار نشدند. خود آقای اللهمراد احمدی یک ارتشی از بچههای کرمانشاه است. وضع او از شکنجه طوری شده بود که من حتی نمیتوانستم چشمهایش را تشخیص دهم. سید هم همینطور بود. این افراد را بردند در همان آسایشگاهی که باید جلوی افسرش پا میکوبیدند. اما در آنجا سید آمد و حرکتی شروع کرد. گفت اگر این افسر آمد داخل اردوگاه، ما بلند نمیشویم. سه نفر شدند و قرار گذاشتند که جلوی او بلند نشوند، ولی اگر یک سرگرد که مافوقش است آمد، بلند شوند. البته آن کسی که آنجا بود هم بچه بود و من نمیدانم چرا عراقیها به او گفته بودند افسر! موضوع این قرار به گوش عراقیها رسید. در واقع یک نفر به آنها گفته بود که بین اینها قولی است که وقتی افسر آمد و برپا دادند بلند نشوند. من هم مترجم اردوگاه بودم و ایستاده بودم تا ببینم اینها چه کسانی هستند. یک افسر درجهدار در آنجا بود که عبود نام داشت. تا این افسر آمد برپا داد، یکی از سه نفر اول خط مانند فنر از جا پرید. یکی دیگر هم آرام آرام بلند شد. اما سید سر جایش نشسته بود. عراقیها سید را به زندان بردند و بقیه را به آسایشگاه برگرداندند.
راوی در ادامه گفت: من وقتی این چنین کسی را میدیدم، سعی میکردم آرامش کنم و جوری حرفهایش را ترجمه کنم که خیلی آزارش ندهند. سید را که دیدم گفتم: سید! من حرفهایت را یک جور خوب ترجمه میکنم تو هم جوری حرف بزن که ردشان کنیم بروند و کتک نخوری. گفت: آقا هرچه گفتم تو باید ترجمه کنی. به او گفتم: سید من طاقت ندارم؛ تو سنت بالاست. اما او همچنان مخالفت میکرد تا افسر آمد و سؤال کرد: چرا بلند نشدی؟ سید گفت: درجه این افسر از من پایینتر است. اگر حداقل یک سرگرد بیاید من بلند میشوم. از افسر عراقی اصرار و از سید مخالفت که: من بلند نمیشوم. اول کمی او را زدند. من با خود گفتم سید شاید آخی بگوید یا نالهای کند تا از او بگذرند، اما دیدم اینطور نیست. او تند و بلند حرف میزد و حتی در هنگام شکنجه دستانش را روی زمین ستون نگه میداشت. این نشان میداد او نیروی رزمی است و نیروی معمولی نیست. مانند آهنگری که میخواهد آهن داغ را بزند او را میزدند. من هم پشت سرش ایستاده بودم. آنها او را میزدند و سید آخ نمیگفت. بالاخره فرمانده اردوگاه آمد. من شروع کردم به ترجمه کردن. واقعیت این بود که هرکس میآمد جلوی شکنجه من نرم میشدم و ناراحت میشدم، اما این سید جوری با آنها صحبت میکرد که من خودم انرژی میگرفتم و بهجای ناراحتی، برای او خوشحال میشدم. کِیف میکردم از اینکه دارد به آنها اینگونه پاسخ میدهد.
راوی ادامه داد: سید میگفت: تو اینجا فرماندهای و من اسیرم. ما باید حرفهای باشیم. سازمان ملل و ارتش برای خودش یک قانون دارد. اگر تو بیایی من جلویت احترام میگذارم اما جلوی یک سرباز نه. سر آمار باید بلند شوم و بیایم داخل. ولی اینکه جلوی پایش بلند شوم و بنشینم را قبول ندارم. دوباره او را زدند. این موضوع حدود نیم ساعت طول کشید. من خوشحال بودم از اینکه یکی پیدا شده که اینگونه اینها را زجر میدهد. نگاه میکردم و میدیدم که نه صدای فریادی میآید نه التماسی. چون عراقیها اگر کسی جیغ میزد و التماس میکرد، رهایش میکردند. اینبار خودشان هم خسته شدند. رفتند و سید را به سلول بردند. شب فاروق که نگهبان بود آمد. من در بیمارستان بودم. گفتم: فاروق این آب نخورده و سنش مناسب نیست. اگر طوری شد چه کنیم؟ گفت: حالا بیا. رفت و کلیدها را آورد. من هر وقت میرفتم به زندان، از داروهای مخدر که در بیمارستان داشتیم برمیداشتم. دو تا قرص از آنجا برداشتم و رفتم پیش سید. همین که داروها را به او دادم گفت: نه. هر کاری کردم که بخورد، نخورد. پس یک لیوان آب به او دادیم و تمام. تقریباً دو هفته در زندان بود. وقتی از زندان آمد بیرون بچهها از لباسهای پارهاش دیدند که روی زخمهایش جای کابل بود. آخ که نگفت هیچ، بعد از آن هم وقتی کسی میآمد در اردوگاه، بقیه هم جلویش بلند نمیشدند. سید این کار را در حق عزت اسرا کرد. دیگر همه او را میشناختند.
راوی در ادامه گفت: یکبار یک عکس روزنامه نشانم دادند. به عکس سید شک کردم. در کنار کسی به نام عباس رحیمی ایستاده بود که با همدیگر از غرب آمده بودند و اسیر شده بودند. او آنجا آموزش میداد و با کم سن وسالها ورزش کشتی برگزار میکرد و جایزه هم میداد. حتی در روز بیست و دوم بهمن هم مراسم میگرفت. کمکم رابطه من با او نزدیکتر شد تا اینکه دکتر پاکنژاد را هم آوردند. یک روز او را به دکتر معرفی کردم و گفتم یک نفر اینجا است که من او را به عنوان یک ارتشی قبول دارم. گفت: چه کسی؟ گفتم: به او میگویند سید اکبر نیشابوری. او اول جنگ در غرب اسیر شده. فردای آنروز دیدم دکتر پاکنژاد با سید زیر یک راهپله صحبت میکنند. وقتی درباره رابطهشان از دکتر پاکنژاد پرسیدم، دکتر گفت: سید بنیانگذار سپاه غرب است. من هم بنیانگذار بیمارستانهای سپاه هستم. پس از آن، دیگران درباره رابطه این دو نفر خیلی از من میپرسیدند اما من شرعاً نمیتوانستم پاسخ دهم.
قماشلوییان صحبتهای خود را اینگونه به پایان رساند: سید واقعاً خیلی سختی کشیده بود. نه فقط او، بلکه تمام کسانیکه به اردوگاه میآمدند همینطور بودند. مثلاً یکی مثل دکتر پاکنژاد، دکتر خالقی یا حاج آقا ابوترابی بسیار رنج کشیدند. آنها در این مدت زندگی نکردند. همیشه زیر نظر بودند. همیشه و هر آن احتمال داشت که اتفاقی برایشان بیفتد؛ اما اینها باز هم کارشان را انجام میدادند. سید ورزش میکرد و هوای کم سن و سالها را داشت و سفارششان را میکرد. من هم چون او را شناخته بودم در کنارش بودم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 2864