خاطرات ابوالقاسم اقبالیان

من کاشانی‌ام

استخراج: فائزه ساسانی‌خواه

19 مهر 1400


یکی از شب‌های اردیبهشت سال 1358 بود. سرم را روی میز دفتر کارم در کمیته ورامین گذاشته و در حالت خواب و بیدار بودم. تمام کودکی‌ام داشت جلوی چشمم راه می‌رفت؛ کودکی شیرینی که در کوچه‌پس‌کوچه جمال‌آباد گذشته بود. با صدای تلفن به خودم آمدم؛ از طرف حاج آقا باقری کنی[1]، معاون کمیته مرکز، بود. خبر دادند که امشب هشت نفر از وابستگان رژیم سابق از تهران فرار کرده‌اند و دارند به سمت ورامین می‌آیند؛ دو تا ماشین هستند و تا جایی که می‌شود زنده دستگیر شوند. فوراً به نیروهایم آماده‌باش دادم و گفتم هر مورد مشکوکی دیدند خبردارم کنند. نیم ساعتی نگذشته بود که خبر رسید دو ماشین لندرور در سه راه ورامین سه تا از کمیته‌ای‌ها را کشته‌اند. بعد یک ربع، دوباره بی‌سیم به صدا در آمد و پیغام دادند آن دو ماشین در سه راه تقی‌آباد وقتی با جاده بسته مواجه شده‌اند، تیراندازی کرده و یک نفر دیگر از نیروهای ما را به شهادت رسانده‌اند. هر ایست بازرسی که می‌رسیدند شروع می‌کردند به تیراندازی. وقتی بو برده بودند که جاده مشهد شلوغ است و احتمال دستگیری‌شان زیاد، به سمت ورامین حرکت کرده بودند.

دستور دادم دو تا ایست بازرسی، یکی قبل از جاده کارخانه قند به سمت احمدآباد و یکی هم سر جاده امرآباد، مستقر شوند. خودم در ایست دوم منتظر ماندم. ساعت از یک شب گذشته بود که دیدم از دور دو ماشین در حالی که تیراندازی می‌کردند وارد جاده شدند. ایست بازرسی اول را رد کردند. بچه‌ها تیر چوبی را طوری روی زمین گذاشته بودند که ماشین به راحتی از آن رد شد و کسی نتوانست جلویشان رابگیرد. صدای رگبار تمام جاده را پر کرده بود. از هر ماشین سه نفر تا کمر بیرون آمده بودند و تیراندازی می‌کردند. در ایست دوم جلوی راهشان چند کنده درخت و یک تراکتور گذاشته بودیم. کمی که نزدیک شدند شروع کردیم به تیراندازی. آن‌ها هم با اسلحه یوزی و با نیرهایی که انگار قصد تمام شدن نداشت به طرف ما رگبار گرفتند، به نیروها گفته بودم فقط به لاستیک‌هایشان بزنند. خودم هم بی‌سیم به دست پشت یکی از ماشین‌ها پناه گرفته بودم و اوضاع را می‌پاییدم.

بالاخره، آن‌قدر شلیک کردیم تا اینکه لاستیک‌هایشان پنچر شد. وقتی دیدند روبه‌رویشان مانع هست و اگر با همین فرمان بروند،‌ کارشان تمام است، به سمت شانه خاکی جاده منحرف شدند. ماشین‌هایشان داشت قیقاج می‌رفت. پایشان را روی گاز گذاشتند و بکس و باد کردند که از خاکی بالا بیایند. در همین حین، بچه‌ها دوباره شروع کردند به تیراندازی. آن‌قدر سریع می‌آمدند که نزدیک بود به هم برخورد کنند. اگر آن مانع را هم رد می‌کردند، ‌وارد جاده پیشوا می‌شدند و دیگر دستمان به آن‌ها نمی‌رسید. بالاخره، تیراندازی‌های ما جواب داد؛ هر دو ماشین کنار جاده ایستادند، همه سرنشین‌ها پیاده شدند و شروع کردند به دویدن. هر هشت نفرشان در گندمزارها پنهان شدند. تاریکی شب به کمکشان آمده بود و از لای ساقه‌های بلند گندم به سمت ما شلیک می‌کردند.

آن شب هر چه نیرو از امرآباد و جاهای دیگر داشتیم آوردیم تا آن چهار زن و چهار مرد را، که چندتایشان از اقوام شاه و چند تای دیگر هم از اقوام فرح بودند، صحیح و سالم تحویل تهران بدهیم. در آن تاریکی به نورافکنی نیاز بود که گندمزار را روشن کند. هادی احمدی را سراغ رئیس اداره برق فرستادم تا نورافکن برایمان تهیه کند. رفته بود در خانه آقای طباطبایی و نصف شب از خواب بیدارش کرده بود. چاره‌ای نداشتیم. باید زودتر مهمان‌های سفاریشی‌مان را دستگیر می‌کردیم. بعد از نیم ساعت، نورافکن را آوردند و ظلمات آنجا را روشن کردند. به نیروها گفتم تیراندازی کنند. آن‌ها هم متقابلاً به رگبار بسته بودند. ده دقیقه‌ای تیراندازی می‌کردیم. صدای شلیک ما که قطع می‌شد، آن‌ها شروع می‌کردند. وقتی آن‌ها نفسی تازه می‌کردند نوبت تیراندازی ما می‌شد. مانده بودیم این همه گلوله را از کجا آورده‌اند. بین تیراندازی‌ها ناگهان صدای ناله دو نفرشان در آمد. بالاخره توانسته بودیم مجروحشان کنیم. با اشاره من تیراندازی‌ها قطع شد. بلندگو را دست گرفتم و گفتم: «کاشانی هستم[2]، رئیس کمیته ورامین دور تا دور شما سه حلقه نیرو محاصره‌تون کرده‌ان. می‌تونید اون‌قدر تیراندازی کنید که مهماتتون تموم بشه، ولی ما مهمات زیادی با خودمون آورده‌ایم. اگه تسلیم بشید، به نفعتونه؛ اما اگه تسلیم نشید، مجبوریم جنازه‌تون رو تحویل تهران بدیم.»

یکی از آ‌ن‌ها فریاد زد: «نامردی نمی‌کنید؟»

گفتم: «قول می‌دم اگه تسلیم شید، به نفعتونه.»

بالاخره، بعد از نیم ساعت، در حالی که دست‌هایشان روی سرشان بود و هر کدام نزدیک به ده کیلو طلا و جواهرات را با تسمه‌هایی به بدنشان بسته بودند، تسلیم شدند و آن‌ها را تحویل نیروهایی دادیم که از تهران آمده بودند. آن دو نفر را هم که مجروح بودند با آمبولانس فرستادیم.

فردای آن روز، از دفتر آقای مهدوی کنی[3] تماس گرفتند و گفتند که حاج آقا به خاطر مأموریت موفقیت‌آمیز شما در شب گذشته و برای تشکر کردن با شما کار دارند. بلافاصله، خودم را به کمیته در میدان بیست‌وپنج شهریور[4] رساندم. آقای مهدوی کنی همین که مرا دید،‌گرم در آغوشم گرفت. از من تشکر کرد و گفت: «خیلی ما رو خوشحال کردی. خدا ان‌شاءالله خوشحالت کنه.»

هر چند چیز زیادی از جزئیات آن ماجرا نمی‌دانستم، متوجه شدم دستگیری آن هشت نفر بسیار برای کمیته مهم بوده است. وقتی می‌خواستم از آقای مهدوی کنی خداحافظی کنم، یک قرآن و یک اسلحه کلت به من هدیه داد؛ از آن کلت‌های روولور افغانستانی. آقای مهدوی کنی درباره اینکه از خودم محافظت کنم بسیار تأکید کرد.[5]

 

[1]. آیت‌الله محمدباقر باقری، معروف به باقری کنی، برادر آیت‌الله مهدوی کنی و از روحانیون انقلابی و عضو سابق مجلس خبرگان رهبری است.

[2]. از آنجا که پیش از انقلاب در ورامین مرا به نام «کاشانی» می‌شناختند، بعد از انقلاب هم خودم را با همین اسم معرفی می‌کردم.(راوی)

[3]. آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی روحانی انقلابی و سومین رئیس مجلس خبرگان رهبری بود. ایشان دبیرکلی جامعه روحانیت مبارز را بر عهده داشت و همچنین رئیس دانشگاه امام صادق(ع) و استاد درس اخلاق اسلامی این دانشگاه بود. او در سال 1393 دار فانی را وداع گفت.

[4]. میدان هفتم تیر.

[5]  یزدانی، رضا، حجره شماره دو؛ خاطرات ابوالقاسم اقبالیان، سوره مهر، 1399، ص 163.



 
تعداد بازدید: 3485


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 91

شما نمی‌دانید آن پسرک چه کرد و در مقابل آن ده نفر کماندوی ما چه حرکتی کرد ـ با اینکه تنها و غریب بود. برایتان گفتم که آن سرباز بیچاره به طرف پسرک نشانه رفت. پسرک دیگر گریه نمی‌کرد. او مردانه ایستاده بود و با چشمان باز به لوله تفنگی که به طرفش نشانه رفته بود نگاه می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت صدای رگبار در بیابان طنین انداخت و گرد و خاک زیادی در اطراف پسرک به هوا برخاست. من به دقت ناظر این صحنه بودم. وقتی گرد و غبار فرو نشست پسرک هنوز سرپا ایستاده، خیره نگاه می‌کرد. از تعجب و حیرت کم مانده بود قلبم از کار بایستد. چطور چنین چیزی ممکن بود. پسرک ایستاده بود و با چشمان روشن و درشتش نگاه می‌کرد.