محمد انتظامی، پدر شهیدان خردسال؛ علیرضا و عرفان، مهمان دویستوچهلونهمین برنامه شب خاطره (شهریور 1393) بود. او درباره شب انفجار در کانون رهپویان وصال خاطره گفت. این دو کودک، ۲۴ فروردین ۱۳۸۷ بر اثر انفجار بمب توسط گروهک تروریستی تندر در حسینیه سیدالشهدای شیراز شهید شدند. محمد انتظامی گفت: «شنبۀ هر هفته در کانون، جلسه بود. اما آن شب تمایل به رفتن نداشتم. بچهها اصرار کردند. وقتی رسیدیم، همان اولِ مجلس نشستیم.
در مصاحبۀ تاریخ شفاهی، هدف صرفاً ثبت گفتوگوهای روزمره یا خاطرات پراکنده نیست؛ بلکه استخراج دقیق و مستند دادههایی است که در بازسازی رویدادها و تحلیل روندهای تاریخی نقش کلیدی دارند. یکی از مهمترین مهارتهای مصاحبهکننده برای تحقق این هدف، گوش کردنِ فعال است. مهارتی که با شنیدن صِرف، تفاوت دارد و به تحلیل، پردازش، واکنشگری هدفمند و هدایت جریان مصاحبه نیازمند است. در ادامه، این مهارت از منظر نظری و کاربردی مورد بررسی قرار میگیرد.
چند روزی بود با جعفر دولتی مقدم رفیق شده بودم. امروز آغاز هفته دفاع مقدس و سالروز تجاوز رژیم بعثی عراق به خاک کشورمان بود.
از چند روز قبل وقتی برای هواخوری بیرون میرفتم، بیشتر اوقاتم را با جعفر دولتی مقدم و میثم سیرفر سر میکردم. حامد، نگهبان عراقی با جعفر رابطه بدی داشت.
حامد اهل استان الانبار عراق و از بستگان نزدیک سرتیپ ستاد صلاح قاضی بود. او آدم قد کوتاه، گندمگون، مغرور و بدبینی بود. به قول سامی، نگهبان با معرفت عراقی گویا صلاح قاضی عموی حامد بود.
بهمن بود که کلاسهای شیمیایی دایر شد. دشمن، ابعاد گستردهای به جنایات خویش میبخشید. میرفتیم و ریزهکاریهای جنگافزارهای شیمیایی را فرا میگرفتیم. یک روز «حاج مجتبی» که مسئول ش.م.ر شده بود، گفت احتیاج به تعداد زیادی امدادگر دارم و از من پرسید که آیا میتوانم به تهران بروم و بچهها را جمع کرده و بیاورم؟ وقتی به تهرانآمدم، فقط توانستم دو نفر ـ آجرلو و قنبری ـ را با خود بیاورم.
سعید فخرزاده، با اشاره به فعالیتهای ثبت خاطرات در دوران دفاع مقدس گفت: «وقتی در زمان جنگ، وقایعنگاری میکردیم، به ما میگفتند به شما اعتماد نداریم که با شما حرف بزنیم؛ درست هم میگفتند. چون در بخش تبلیغات، ساختار امنیتی نبود...
ساعت 3 بعد از نیمه شب هفدهم شهریور 1357 اَمربَر دنبال من آمد و [دستور] «آمادهباش» را به من ابلاغ کرد. در مدت دوازده سال خدمتم. اولین باری بود که در این موقع شب آمادهباش زده میشد. با خود گفتم: خدا به خیر کند!
کتاب از جوانرود تا پیرانشهر روایت زندگی و مبارزات سردار رضا محمدینیا است که مسئولیتهایی چون جانشینی منطقه هفت سپاه پاسداران، فعالیت در بخشداری جوانرود، حضور در جبهههای جنوب، تبلیغات قرارگاه حمزه سیدالشهدا و فرماندهی سپاه پیرانشهر را بر عهده داشت.
تیراندازی که شروع شد بچهها با وحشت از خواب پریدند. نمیدانستند چه خبر شده. وقتی بیشتر وحشت کردند که دیدند از سلاحها خبری نیست و غیاثی فریاد میزدند که: پاشید، حمله کردند. غیاثی شروع کرد به تذکر دادن که یک نظامی در هیچ موقعیتی اسلحهاش را گم نمیکند. غیاثی تا رسیدن به پادگان آب نخورد. نفس را گرفته بود زیر شلاق تا شعله نکشد. غروب به دوکوهه رسیدیم خسته و تشنه، اما ساخته شده!
عملیات در سه مرحله انجام شد. حسین خرازی، فرمانده لشکر14 امام حسین(ع)، و نیروهایش باید از پایین ارتفاعات تا پاسگاه شرهانی میآمدند که قبل پاسگاه شرهانی، در ابتدای ارتفاعات حمرین، با دشمن درگیر شدند. ما هم در خط حد خودمان که پانزده کیلومتر عمق داشت، با عراقیها درگیر شدیم و بخشی از قسمت میانی این ارتفاعات را در مرحله اول گرفتیم که جزو مأموریت لشکرمان بود.
راوی گفت: عملیات کربلای 8 بعد از کربلای 5 انجام شد و از نظر مساحت، عملیات کوچکی محسوب میشد؛ ولی از نظر شدت، جزو عملیاتهای شدید بود. در پایان عملیات هم متأسفانه موفقیت چندانی نصیب بچههای ما نشد. یعنی در پایان عملیات ما مجبور شدیم به همان نقطۀ رهایی و حتی یک مقدار هم عقبتر برگردیم. راوی ادامه داد: دو گردان «شهادت» و «میثم» از لشکر 27 محمد رسولالله(ص) در زمانِ بازگشت در راه بودند.
نوشتار حاضر با عنوان «مطالعۀ انتقادی و علمی دو جلد کتاب دکتر حسین علایی: تحلیل تاکتیکی، راهبردی و محدودیتها»، پژوهشی است که به بررسی و ارزیابی تحلیلی اثر دو جلدی «تاریخ تحلیل جنگ ایران و عراق» میپردازد.
بهمن بود که کلاسهای شیمیایی دایر شد. دشمن، ابعاد گستردهای به جنایات خویش میبخشید. میرفتیم و ریزهکاریهای جنگافزارهای شیمیایی را فرا میگرفتیم. یک روز «حاج مجتبی» که مسئول ش.م.ر شده بود، گفت احتیاج به تعداد زیادی امدادگر دارم و از من پرسید که آیا میتوانم به تهران بروم و بچهها را جمع کرده و بیاورم؟ وقتی به تهرانآمدم، فقط توانستم دو نفر ـ آجرلو و قنبری ـ را با خود بیاورم.