صدای بال ملائک(2)
02 بهمن 1395
عطش/ راوی: علی فکوری
شدیداً احساس تشنگی میکردم و چهرهام را غبار عملیات پوشانده بود. به طرف چند نفر از بچّهها که مشغول ساختن سنگر بودند، رفتم.
ـ سلام بچّهها، خسته نباشید! این طرفها آب پیدا نمیشه؟
یکی از آنها قد راست کرد و همینطور که با پشت دست، عرق پیشانیاش را پاک میکرد، به سختی، به همان نزدیکی اشاره کرد:
ـ سلام برادر! اونجا...آب اونجاست...
خودم را به آنجا رساندم و آبی به سر و رویم زدم و وضویی گرفتم، و تازه قمقمهام را پر از آب کرده بودم و میخواستم به طرف سنگر برگردم که ناگهان، نیروی عظیمی، مرا مثل پر کاه از روی زمین بلند کرد. برای لحظاتی، در میان آسمان و زمین معلّق زدم و بعد با شدّت به زمین خوردم.
همه جا را گرد و غبار و دود انفجار پر کرده بود و همه چیز به دور سرم میچرخید. چیزی نگذشت که پرده دود و غبار کنار رفت و من، یکی از برادرانی را که مشغول ساختن سنگر بودند، دیدم که روی ردیف گونیهای سنگر افتاده بود و جریان آرام خون، از زیر کلاه آهنیاش جاری بود. میخواستم به طرفش بروم، امّا احساس میکردم سنگین شدهام و بدنم هر لحظه گرمتر میشود، و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیگر طاقت نیاوردم و روی زمین افتادم. کمکم احساس سنگینی تبدیل به سوزشهاش کشدار و دردآوری در ناحیه شکم و دست و پایم شد و خون چهرهام را فرا گرفت. در این موقع «سیّد» که از امدادگران گردان ما بود، متوجّه من شد و خود را با سرعت به بالای سرم رساند و بلافاصله شروع به بستن زخمهایم کرد.
ـ سیّد جان! دستت درد نکنه، یه کمی زودتر...
ـ طاقت داشته باش برادر!... خونریزی شدیدیه... پانسمانش سخته...
این آخرین صدایی بود که شنیدم، و لحظاتی بعد، به خاطر خونی که از بدنم فوّاره میزد، بیهوش شدم.
وقتی چشم باز کردم، خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. انگار از خواب طولانی و سنگینی بیدار شده باشم، احساس گیجی میکردم و دهانم مزه تلخی داشت و هنوز احساس عطش میکردم.
نور مهتابی که چشم را میزد، یک سرُم نیمهتمام، چند دسته گل بزرگ در کنار تخت، تلویزیون، تعدادی کتاب و اشیای دیگر کادو پیچی شده، نخستین چیزهایی بودند که در اطرافم دیدم:
ـ اینجا... اینجا...کجاست؟ من...کجا هستم؟...
مرد جوانی که روپوش سفید بیمارستان را بر تن داشت، با مهربانی، کلمات بریده بریده و خفیفم را پاسخ گفت:
ـ ناراحت نباش عزیزم! اینجا بیمارستانه. این گلها و هدیهها رو واسه شما که مجروح جنگ هستید، آوردند. انشاءالله حالتون به زودی خوب میشه...
هر که بود، صدای مهربانی داشت و طنین آشنایش، مرا به گذشته برد و به من اجازه داد در فضای مبهم خاطراتم قدم بزنم.
کمکم، خاطرات گذشته، نخست آشفته و مبهم، و آنگاه روشنتر و زندهتر، به ذهنم خطور کرد. در ابتدا عطش را یاد آوردم و خستگی و بچّههایی را که مشغول ساختن سنگر بودند و نیز قمقمه لبریز از آب را و سپس لحظه انفجار و لحظاتی را که در اثر موج انفجار، در میان آسمان و زمین دست و پا میزدیم... و عبدالله را که روی گونیهای خاک افتاده بود و باریکه خونی که از زیر کلاه آهنیاش جاری شده بود و رگههای درد را به خاطر آوردم که در تمام تنم پیچید و سیّد را که تلاش کرد تا زخمهایم را پانسمان کند...
ـ کمی طاقت داشته باش برادر!...
انگار باز صدای سیّد را میشنیدم که در لحظات پیش از بیهوشی دلداریام میداد. به همین دلیل، به طرف صدا برگشتم، امّا صدا، صدای همان مرد جوانی بود که روپوش سفید بیمارستان بر تن داشت و به من لبخند میزد و داشت سُرمی را که به پایان رسیده بود، عوض میکرد.
ـ خُب، حالتون چطوره؟ فکر میکنم تا چند روز دیگه خیلی بهتر بشید. اگه کاری با من داشتید، رودربایستی نکنید و صدایم بزنید...
و لحظهای بعد، مرد جوان که مرا با مهربانی و ادب و دلسوزیهایش، تحت تأثیر خود قرار میداد، برای سرکشی به مجروحان دیگر، مرا با هجوم تبآلود و مغشوش خاطراتم تنها گذاشت، منتها این بار، خاطراتم به عقبتر باز گشته بود و میتوانستم گذشته دورتری را به یاد بیاورم...
حسینیه گردان را به یاد میآوردم که شور و شوق شبهای پیش از عملیّات در آن موج میزد و از طنین نوحهها و فریادهای یا حسین(ع) و یا زهرا، یا زهرا(س) آکنده بود از بوی بهشت، و دستهایی که با حرارت بالا میرفتند و با شدّت به سینهها میخوردند.
نیز به یاد میآورم چهره برادر طلبهای را که از دلیجان اصفهان بود و حرفهای دلنشین و صدای گرمش، دلها را میلرزاند و اشکها را بیتاب میکرد. به دنبال آن، ستون برادران رزمنده در شب عملیّات، پیش چشمم مجسّم میشد، که به پیش میرفتند و چهره روشن و پاک همان برادر طلبه، با لباس رزم در میانشان دیده میشد. آنگاه سوز و سرما و تلاطم اروند و قایقهای مملو از نفرات که با سرعت، عرض رودخانه را طی میکردند، در دریای ذهنم موج میانداخت. در کنار همه اینها، به یاد گلولههای زیادی میافتادم که در نزدیکی ما منفجر میشد و بهطور معجزهآسایی به کسی آسیبی نمیرساند، مگر یکی از آنها که در اوایل عملیّات، در نزدیکی من منفجر شده بود و تنها دستم را بهطور سطحی، زخمی و لباسهایم را پارهپاره کرده بود... آن گاه باز هم عطش را به یاد میآوردم و خستگی سه چهار شبانهروز عملیّات پی در پی را و بچّههایی را که با تمام خستگی، مشغول ساختن سنگر بودند و قطرات تازه خون را که به صورت باریکه سرخی از زیر یک کلاه آهنی جاری بود و تمام خاطراتم را سرخفام میکرد...
از لحظهای که موج خروشان اروند را پشت سر گذاشته و قدم به منطقه فاو نهاده بودیم، روحیّه بالای رزمندگان جلب توجّه میکرد: همه آماده بودند که تا آخرین لحظه بجنگند و حتی برای لحظهای، اندیشه عقبنشینی به ذهنشان خطور نمیکرد. گواه این نکته علاوه بر جنازههای بیشمار دشمن که در کنار انبوه تانکها و تجهیزات سوخته خودشان، ذغال شده بود، برق نگاههای مصمّم رزمندگان اسلام بود که یا زهرا(س) گویان، به سنگرهای دشمن هجوم میبردند و خود را به آب و آتش میزدند.
در آن شبها موسی تفرشی[1] را میدیدم که با آن که فرمانده گروهان بود، چند برابر هر یک از ما زحمت میکشید و لحظهای از پای نمینشست و برای سازماندهی و هدایت ستون طولانی برادرانی که از فرط راهپیمایی خسته شده بودند، همواره از این سر ستون، به آن سر ستون میدوید و در کشاکش درگیری، وقتی دیگران در مقابل آتش انبوه دشمن متوقّف می شدند، خودش وارد عمل میشد و مانع را از پیش پای رزمندگان برمیداشت. در آن شب شگفتانگیز، برادران رزمنده دیدند که او چگونه به همراه مجید قرشآغلویی[2] که فرمانده دسته بود، چندین تیربار دشمن را که از هر سو شلّیک میکردند و برادران ما را در خون میکشیدند، منهدم کردند و توانستند راه را برای پیروزی بزرگی که با طلوع سپیدهدم آشکارتر میشد، بگشایند، و دریغا! که خود تا صبح نپاییدند.
سحرگاه آن شب، وقتی که مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن بودم، در میان اجساد مطهّر شهدا که در اطراف افتاده بودند، به پیکر در خون تپیده آن برادر طلبه دلیجانی برخوردم که در عهد با خدای خویش وفا کرده و تا آخرین لحظه، همدوش با سایر رزمندگان جنگیده بود و انگار هنوز صدای گرمش را میشنیدم که میگفت:
ـ ای کاش ما نیز از سرچشمه محّبت خدا سیراب میشدیم و بیش از هر چیز، به واجباتمان اهمیت میدادیم...
با اینکه خط دشمن سقوط کرده بود، هنوز در ابتدای کار بودیم و باید تا رسیدن نیروهای تازه نفس، با وجود خستگی و بیخوابی میایستادیم و تا تثبیت کامل خط، جلو پاتکهای دشمن را میگرفتیم، مخصوصاً این که تا آن ساعت، بیشتر فرماندهان گردان هم به شهادت رسیده بودند.
در چنین شرایطی بود که تعدادی برگههای تلگراف صلواتی به ما دادند، تا خبر سلامت خودمان را برای خانوادههایمان بنویسیم، در حالی که هیچ یک از ما حتّی نمیدانستیم، تا ساعتی دیگر زندهایم، یا شهید خواهیم شد!
آن روز، در تب و تاب چنین لحظههایی که بچّهها هنوز مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن بودند، ناگهان متوجّه برادری شدم که با آسودگی تمام دراز کشیده بود. پیش خودم گفتم: حتماً از فرط خستگی به خواب رفته است. تعجّبم وقتی بیشتر شد که نزدیکتر رفتم و دیدم که او فرمانده گروهان ماست! با خود اندیشیدم: نه اینجا، جای خواب است و نه این مردی که من میشناسم، کسی است که در چنین شرایطی، چشم بر هم بگذارد. امّا وقتی به بالای سرش رسیدم، دردناکانه پی بردم که ساعتها از شهادت او میگذرد و این پیکر پاک اوست که رو به طرف قبله، اینگونه بر خاک آرمیده است.
صحنه تکاندهندهتر، پیکر شهید مجید قرشآغلویی بود که با مقداری فاصله، آن سوتر افتاده بود و گلولهای، پیشانیاش را که نشان عبادت خدا بر آن بود، سوراخ کرده بود!
با دیدن پیکر این شهید، خاطره شب گذشته در ذهنم تداعی شد، که او تنها در سنگر کوچکش نشسته بود و در دیدگانش، فروغی که تنها در چشمان مردان خدا میتوان دید، میدرخشید. به او گفتم:
ـ برادر مجید! ما را هم سر نماز، از دعای خیر فراموش نکن.
و او با بزرگواری جواب داد:
ـ انشاءالله برادر، انشاءالله شما هم ما را دعا کنید.
دقایقی بعد، او را دیدم که به نماز ایستاده است، و اکنون بعد از یک شب پرحادثه که هر لحظهاش توفان بلا و آزمایش الهی بود، پیشانی بر آخرین سجده خونین خویش نهاده و به شهادت رسیده بود.
تصاویر در هم خاطرات، همچنان از صفحه ذهنم میگذشتند و من در گوشه بیمارستان، فرصت آن را یافته بودم که به شهیدان بیندیشم، و آنچه را که پیش از آن، تب و تاب و التهاب لحظههای عملیّات، مجال اندیشیدن به آن را نمیداد، به خاطر آورم. و از داغ یاران از دست رفته بگریم و فراقشان را با خود زمزمه کنم. و بدین ترتیب، قطرات اشک، گرم و سوزان، قدم در خلوت دلم مینهاد و بغض ناشکفتهای را در گلویم، آهسته آهسته، شکوفا میکرد. در این میان، مهربانیها و خوبیهای کارکنان بیمارستان، به این آتش التهاب دامن میزد و با خودم میگفتم: خدایا! اینها فکر میکنند ما چقدر پیش تو آبرو داریم که اینگونه به ما محبت میکنند...
در همین حال، دستی را بر پیشانیام احساس کردم.
ـ برادر! چرا گریه میکنی؟... چرا اینقدر ناراحتی؟ دردی داری؟
باز هم صدای مهربان همان مرد سپیدپوش بود که پیشانیام را نوازش میکرد، و من در پاسخ او، لبهایم را که در آن احساس خشکی میکردم، با نوک زبان مرطوب کردم و گفتم:
ـ نه برادر! چیزیم نیست... حالم خوب است. فقط اگر زحمتی نیست، کمی آب...
و او چند لحظه بعد، با لیوانی تمیز، مقداری آب زلال به دستم داد:
ـ بفرمایید برادر!... آب... ببخشید اگه به گوارایی آب جبههها نیست!...
تعداد بازدید: 4880