برزیلنامه(5)
کُندی، کُندی، کُندی
فرهاد ساسانی
01 دی 1394
امامباره آصف الدوله، لاکنو، هندوستان، 20 آبان 1384، مصادف با 11 نوامبر 2005، عکسها از فرهاد ساسانی
سهشنبه 22 دسامبر 2015 (ساعت 1 و 20 بامداد یا نیمهشب تابستانی به وقت برازیلیا، اندی پس از «روز یلدا» (چون اینجا در نیمکرهی جنوبی، بلندترین روز سال بود)، مصادف با 1 دی 1394، ساعت 6 و 40 دقیقهی بامداد زمستانی، اندی پس از شب یلدا). البته در واقع نوشتن این یادداشت به بلندی شب چله یا یلدا و دو-سه هفته طول کشید.
در توضیح یادداشت پیشینم (یادداشت شمارهی 4)، یکی از خوانندگان از خامی اندیشه و قضاوتهای زودهنگام گفته بود و به آن اعتراض داشت. اما همان گونه که پیشتر نوشتهام، بر این باورم که اساساً هیچ گاه قضاوت ما کامل نیست چون هیچ گاه نمیتوانیم از همهی زاویهها و با درنظرگرفتن همهی جزئیات و کلیات موضوعی را در یک آن ببینیم تا دربارهاش داوری کنیم. همیشه داوریهای ما ناتمام است. مهم این است که آن داوریها را پایان کار ندانیم. مهم این است که متعصبانه بر داوریهایمان پای نفشاریم. مهم این است که بر دانستههایمان بیفزاییم و پیوسته تجربه کنیم و داوریها، به عبارت بهتر، پیشداوریهایمان را از نو داوری کنیم، و به داوری یا تفسیر نویی برسیم. پس همیشه باید ادامه دهیم چون هیچ گاه کامل نمیشویم. اما میتوانیم برای کاملشدن بکوشیم. و همین کوشش است ما را پویا نگاه میدارد.
پیش از آمدن به برزیل، عملکرد برزیلیها در ورزشهایی مانند فوتبال یا رقصهای خاص آمریکای لاتین برایم تداعی سرعت را داشت. اما جالب اینجا بود که به محض ورود، پیوسته کُندی، آرامی و بیخیالی (با هر دو معنای مثبت و منفی) را در اغلب برزیلیها دیدم. پیش از آمدنم دوستانی که پیشتر به برزیل رفته بودند و مدتی در آنجا زندگی کرده بودند، بارها این مسئله را به من گوشزد کرده بودند، و توصیه کرده بودند که اگر عجله نداشته باشم و «حرص نخورم»، و مثل خود آنها باشم، بسیار خوش میگذرد وگرنه اسباب آشفتگی خودم را فراهم میکنم. یکی از استادان شیرازی به شوخی میگفت که «ما کمی عادت داشتیم، اما باز خیلی شیرازیتر از ما بودند.» این دوست عزیز میگفت روزی با همسرش خانم مسنی را دیده بودند که دمپاییاش از پایش در آمده بود (به یاد داشته باشید که پوشیدن دمپایی یا صندل بسیار مرسوم است و حتی برخی دانشجویان با یک جفت دمپایی، که معمولاً لاانگشتی است، و یک شلوارک و چیزی شبیه زیرپوش رکابی به دانشگاه میروند). صبر کرده بودند ببینند چه واکنشی نشان میدهد. دیده بودند پس از حدود ده گامی، تازه بر گشته، دمپاییاش را پا کرده بود.
دانشجویان برزیلی، دسامبر 2015، عکسها از فرهاد ساسانی
خوب پیش از رفتن فکر میکردم این فقط یک شوخی است یا شاید فقط این یک اتفاق برای یک نفر آدم بیحال خاص بوده است. اما داوریام، یا پیشداوریام بر پایهی شنیدهها و دیدههای تلویزیونی و اینترنتی داخل ایران بود؛ درست مانند داوری بسیاری از مردم اینجا دربارهی ایران و این که فکر میکنند در ایران پیوسته جنگ و درگیری و خون و خونریزی است!
نمیدانم شاید به دلیل همین خونسردی، رخوت، کُندی، بیعجلگی یا تنبلی است که کمتر اتفاق میافتد (دستکم من ندیدهام و نشنیدهام) که دعوا کنند (معمولاً دوستان مختلف که به جاهای مختلف برزیل رفتهاند یا کسانی که دربارهی برزیل گزارشی نوشتهاند به این مسئله اشاره میکنند). برای نمونه، در یکی از گزارشهای شخصی[1]، جیمز ماوِریک[2]، که مدتی در برزیل زندگی کرده است، این عبارتها را آورده است:
- برزیل یکی از کشورهایی است که درگیری داخلی یا دشمن خارجی ندارد.
- برزیلیها مردمان بسیار آرام [ریلکسی] هستند (بویژه در هیو [ریو دو ژانیرو]). به ندرت تنشی بین افراد دیدم؛ دعوا که اصلاً خیلی نادر بود. زندگی برای لذت است و نه استرس بر سر امور بیاهمیت.
- با وجودی که برزیل به عنوان «کشوری برای همه[3]» به خودش مینازد، شما، اگر در برزیل به دنیا نیامده باشید، یک خارجی (گرینگو[4]) هستید و خواهید بود، مهم نیست چه مدت در برزیل زندگی کرده باشید.[5] در مقابل، در آمریکا، اگر مدتی در آنجا زندگی کنید، خُب یک آمریکایی میشوید.[6]
خوب این البته مانع از کار گانگسترها و جیببرها و زورگیرها و هفتتیرکشها نمیشود. (یکی از برزیلیهای اهل برازیلیا واژهی «حرامی» را برای این جور خلافکارها به کار میبرد. برایم جالب بود. چند بار از او پرسیدم و همان واژه را تکرار کرد. ممکن است از زمان اندلس وارد زبان پرتغالی شده باشد. اما در واژهنامههای پرتغالی دمدست آن را نیافتم.) حوصلهی دعوا ندارند چون خونسردند؛ البته دزدان و خلافکاران هم کار خود را با خونسردی تمام انجام میدهند. یادآور میشوم که این خلافکاری ربطی به مردم عادی ندارد.
جالب است خونسردی و کندی آنها، بویژه در امور دیوانسالاری و بوروکراسی، برای ما ایرانیها بسیار آزارنده و عصبانیکننده است (و این عجیب است چون فکر میکردم بوروکراسی خاص ایران است؛ صد رحمت که نه، اما خُب بوروکراسی در ایران در برخی موارد قابلتحملتر است یا واقعاً کمتر یا واقعاً وجود ندارد؛ باید اعتراف کرد البته در مقام مقایسه با برزیل). ولی به دلیل همان آرامش ظاهراً ذاتی یا اکتسابی، مجبورید همچنان لبخند بزنید و کاری جز تحمل نمیتوانید بکنید. نمونهاش اعتصاب بود که قصهاش را پیشتر گفتم؛ همه صبر میکنند تا اعتصاب اعتصابکنندگان تمام شود و به نتیجه برسد.
باید تأکید کرد که تلاش میکنند کار شما را راه بیندازند و با شما همدردی کنند، البته اگر بخواهید و دنبالش باشید، وگرنه خوب دلیلی برای انجامش ندارند. به قولی، کاری را که میشود بعدها انجام داد، لازم نیست همان موقع انجام داد. در انجام کار هم به هیچ وجه عجلهای وجود ندارد، چون به نظر میرسد نه برای گذشته زندگی میکنند و نه برای آینده؛ برای «حال» زندگی میکنند (به هر دو معنایش). یکی از دوستان ایرانی میگفت در منطقهای از برزیل (که به من گفت ولی یادم نمیآید و تا کنون هم پیدایش نکردهام)، مثلی رایج است با این مضمون که «کاری را که میشود فردا انجام داد، چرا باید امروز انجام داد!» و این درست بر خلاف مثل ایرانیهاست که «کار امروز را به فردا وا مگذار» یا عبارتهایی مانند آن.
چند تجربهی شخصی و البته گزارشها و تجربههای دیگران در این مدت من را به این نتیجه رساند که انگار اغلب مردم برزیل دلیلی برای عجله ندارند. برای مثال، پیش از آمدنم به برزیل (در سوم مهر 1394)، در اواخر خرداد مدارکم را از طریق وزارت علوم و سپس سفارت ایران در برزیل به دانشگاه برازیلیا ارسال کردم و پس از مدتی به عنوان استاد مدعو یا «استاد داوطلب» پذیرش گرفتم. پیش از عزیمت هم سفارت دوباره نامهای برای دانشگاه نوشت و در همان روزهای اول ورودم، معاون سفیر برای معرفی من، به همراه من نزد رئیس دانشکدهی «لتراس[7]» یا زبان و ادبیات رفت. رئیس دانشکده با خوشرویی قول مساعدت و هر گونه همکاری داد، و قرار شد من را به قسمتهای مختلف معرفی کند. خُب این معرفی البته انجام نشد و به مرور خودم، خودم را معرفاندم (معرفی کردم). تازه در جشن آخر ترم بود که رئیس دانشکده یادش افتاد من را به دیگر همکاران و استادان دانشکده معرفی کند. خلاصه این که حدود دو ماه پیش برای معادلسازی درس یکی از دانشجویان ایرانی که چند واحدش را خارج از برزیل در کشور دیگری خوانده بود، متوجه شدم نامم هنوز در سامانهی دانشگاه ثبت نشده و به تعبیری شماره یا کد استادی یا ماتریکولا[8] ندارم. از آن تاریخ، انواع مدارک را ارسال کردهام و نامههای مختلف میان دانشکده و بخش اداری مربوط ردوبدل شده است، اما هنوز این ماتریکولا صادر نشده است. نمرههای بچهها هم روی دستم مانده است و ترم تمام شده است! جالب اینجاست که کسی جز چند نفر از دانشجویان پیگیر نمرهها هم نیستند! وقتی از دانشجویان مختلف پرسیدم، گفتند خیلی عادی است و باید پیگیری کرد تا سرانجام بعد از چند ماه انجام شود. راستش رئیس دانشکده، که اصلیتش لهستانی است، در ابتدای سفرم، به من گفته بود این طرف (یعنی دانشکده) همه چیز راحت حل میشود، اما آن طرف بوروکراسی وحشتناکی وجود دارد. آن وقت در دلم خندیدم یا کاری شبیه آن با شدت کمتر کردم، چون همراه او نزد رئیس دانشگاه و سپس معاون دانشگاه رفتیم و کلی ما را تحویل گرفتند. تازه منظورش را فهمیدم!
تجربهی دیگرم تلاش برای بازکردن حساب بانکی در بانک سانتاندر[9]، یک بانک اسپانیایی با شعبههای برزیلی، بزرگترین بانک بازار یورو و یکی از بزرگترین بانکهای جهان از لحاظ سرمایه، بود. ابتدا یکی از ایرانیهای 12سال-اینجا-مانده-در-برزیل به من میگفت به خاطر تحریمها نمیشود حساب باز کنم. من با پروریی پیگیری کردم. با خوشرویی رئیس بانک مواجه شدم (چیزی که اصلاً نظیرش را در ایران به این راحتی نمیشود تجربه کرد). مدارکم سریع کپی شد و قرار شد بلافاصله حساب باز شود. اما خوب نامهی حقوقم باید میبود. قصه از همین جا شروع شد. نامه به یورو، بعد نامه به هیاس (رئال)، مسافرت دوهفتهایِ پیش از تعطیلاتِ سال نویِ جناب مدیرکل بسیار جوان، ارجاعشدن کار به کارمندی دیگر، اعلام عدمتوانایی انجام این کار از سوی او، بازگشت رئیس بانک بعد از دو هفته (یادم هست که یک ماه هم بانکها در اعتصاب بودند و به خاطر آن صبر کرده بودم)، اعلام تغییر نوع حساب، دوباره تغییر نامه، و اعلام این که بازشدن این حساب 10 روز طول میکشد، این که الآن آخر سال است، بعد هم اول سال است، و احتمالاً در ابتدای سال این قصه همچنان ادامه دارد.
تجربهی دیگر هم این است که در یک روز بارانی، جوانی توانست به خودروی من آسیب برساند، البته نه عمدتاً بلکه از روی بیتجربگی، حواسپرتی، نگاهنکردگی به تابلو (راستش من که آنجا داخل ماشینش نبودم، پس نمیدانم). خلاصه این که: نداشتن مدارک، قرار برای آمدن و آوردن مدارک برای صبح فردا، حاضرنشدن، رفتن به کلانتری یا دلِگاسیا[10]، یافتن صاحب ماشین (پدر آن جوان) و خود جوان از روی شمارهی ماشین، دو روز معطلی برای دریافت شمارهی بیمه، چند روز تلاش برای پیداکردن نمایندگی تعمیر (چون یک ماه به آخر سال بود و خوب وقت نبود و کارهای جدید در سال جدید باید انجام میشد)، بالاخره یافتن یک تعمیرگاه، دو روز صبر برای رفتن کارشناس برای بازدید ماشین، یک هفته صبر برای دریافت نامهی آن بیمه به بیمهی خودم، و بالاخره گرفتن ماشین رزرو، دو هفته امروز و فرداکردن برای تحویل ماشین، و بالاخره این که هنوز قطعه از شهر سامپائولوبه برازیلیا نرسیده است (که من نفهمیدم چرا سپر یک ماشین مونتاژ برزیل نباید در پایتخت باشد)، و وعدهی سرخرمن که هنوز محقق نشده است و من باید ماشین رزور را هم تحویل دهم. یکی از دوستان به من توصیه کرد برای تصادفهای زیر هزار هیاس (الان حدود یک میلیون تومان)، خودم را معطل نکنم و خودم با خرج خودم دو یا سه روزه کارم را انجام دهم. کاش به توصیهاش گوش داده بودم.
راستش یاد هندوستان افتادم و سه سفری که به آنجا داشتم. یادم میآید به نظر میرسید زمان در هندوستان وجه دیگری پیدا میکند و «بیزمان» میشود. برای زمان درک دیگری پیدا میشود. زمان شکل ابدی و جاودانگی پیدا میکند. در هندیها هم، به همین دلیل، شتاب و عجلهای نمیدیدم. شتابی برای فردا نبود. برای آنها البته دیروز مهم بود اما راستش نمیدانم چه قدر. اما بیشتر امروز بود و همان آن و لحظه. زمان خیلی مفهوم ساعت و دقیقه نداشت، دستکم آن گونه که من و دوستانم در ایران میفهمیدیم؛ دستکم آن گونه که برداشت من از برداشت دیگران در ایران است. عجیب است چون شباهتهای زیادی با هندیها داریم، اما درکمان از زمان ظاهراً یکی نیست. شاید زمانی بوده و دیگر نیست. برای مثال، ساعت 7 صبح خیلی معنای 7 صبح نمیدهد؛ میتواند 9 صبح باشد یا دیرتر (این را در چند قرار تقریباً رسمی و غیررسمی با افراد دانشگاهی و غیردانشگاهی در یافتم). یک ساعت هم خیلی معنای یک ساعت نمیدهد؛ میتواند 9 ساعت باشد، حتی با گذشت هر یک ساعت، باز میتواند یک ساعت دیگر مانده باشد (این را در یک سفر با خودرو در جادهای دوطرفه با دو خط موازی که تا ابد به هم نزدیک میشدند و انگار هیچ وقت به هم نمیرسیدند، فهمیدم؛ گاهی دو خط درختان کنار جاده تمام میشد، و انسانها و جانورانی چون سگ و خوک نمایان میشدند، و دوباره دو خط بیانتها که تا ابد و تا جاودانگی ادامه داشت. قرار نبود هیچ وقت پایان یابد. شاید به همین دلیل هم آن یک ساعت راه پایانناپذیر بود و همواره همان یک ساعت و همان حدود 100 یا 200 کیلومتر راه باقی مانده بود. حس عجیبی بود که فقط در شعر یا فیلمهای غیرواقعنما، جذاب و در عین حال هولناک، سوررئال و فراواقعی میتوان یافت. حسی که در معماری «امامباره»ها شهر شیعینشین لاکنو (لکهنو) پیدا میشود، بویژه در بالای امامبارهی آصفالدوله؛ حس بودن در نقاشی: همزمان در واقعیت و بیرون واقعیت، در بیداری و خواب؛ حس بودن در اینجا و نبودن و بودن در همه جا؛ حس زمانِ بیزمانی. ماجرای هند خودش داستان مفصلی است.
یکی از دیگر از دوستانی که برای آموزش زبان فارسی به شهر براتیسلاوا، پایتخت کشور اسلوواکی رفته است، در تماس اخیرش و با یادآوری این تجربه از سوی من، از تجربهی مشابه بیعجلگی، ناعجلگی و بیشتابی مردم آنجا برایم گفت. آن وقت با خودم فکر کردم شاید فقط در ایران است که ما آیندهنگر (هم به معنای نگاه به آینده و هم نگران آینده) هستیم؛ از یک سوی افسوس گذشته را میخوریم و از سوی دیگر، به خاطر نگرانی و نگاه به آینده، امروزمان را هم تبدیل به گذشتهی افسوس-خوردهمان میکنیم و بیشتر افسوس میخوریم. انگار بیش از حد آرمانگرا شدهایم. به همین دلیل بیشتر مینالیم، بیشتر اعتراض میکنیم، بیشتر ناسپاسیم، و بیشتر از بیشتر چیزها راضیایم.
[1]- http://mavericktraveler.com/random-thoughts-on-brazil (accessed at 14 Dezembro 2015).
[2]- James Maverick
[3]- os pais de todos
[4]- gringo
گرینگو در واقع از زبان مکزیکیها به برزیل آمده است. این عبارت و اکنون واژه را مکزیکیها خطاب به سربازان آمریکایی میگفتند چون لباس سبز به تن میکردند: green go away؛ یعنی سبزپوش برو (یا برو گم شو). در میان برزیلیها در زبان عامیانه به معنای خارجی است، اگرچه لزوماً توهینآمیز نیست.
[5]- البته من از برخی دوستان ایرانی که بیش از 10 سال در اینجا زندگی کردهاند در این باره پرسوجو کردم، و آنها گفتند دربارهشان چنین قضاوتی نمیشود. از یکی از دانشجویان برزیلیام پرسیدم، و گفت که لزوماً واژهی «گرینگو» توهینآمیز نیست. قضاوت با خودتان، یا صبر کنید تا تجربه ی بیشتری به دست آورم!
[6]- من آمریکا نبودهام. اما این داوری را دوستان دیگر هم تأیید میکنند. گفتنی است این گزارش به نقل از یک آمریکایی است که سالها در برزیل زندگی کرده است.
[7]- Letras
[8]- matricula
[9]- Santander
[10]- delegacia
تعداد بازدید: 6443