زیتون سرخ (61)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۶۱)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
من از مكانيک عملي سر درنميآوردم. محمد گفت: «به پيكان رسيدگي ميكني؟»
ـ يعني چه؟
ـ آب در آن ميريزي؟
ـ آب؟ مگر پيكان آب ميخواهد؟
ـ روغن چه؟
ـ روغن؟ نه. مگر روغن لازم دارد؟
ـ روغنترمز چه؟
ـ نه. من از اينها سر در نميآورم. اما بنزين ميريزم. مرتب كوپن آزاد ميخرم.
محمد خنديد. مقداري با ماشين ور رفت و گفت: «شانس آوردي اين ماشين كار ميكند!»
ـ چرا؟
ـ نه آب دارد، نه روغن. روغنش كثيف است. روغنترمز هم خيلي كم دارد. ماشين هم دِرك ميزند و خوب كار نميكند.
محمد پيكان سفيدي داشت. آن را به من داد و ماشين خودم را برد به شاهرود تا تعمير و سرويس كند. گفت: «من در تعجبم كه چطوري تو با اين ماشين كار ميكردي و سوارش ميشدي.»
محمد كه رفت شاهرود، روزبه و لاله خيلي بهانهاش را گرفتند. يك بار سوار دوچرخههايشان شدند و تعدادي قاشق و چنگال هم در سبد جلوي دوچرخه گذاشتند و ميخواستند بروند بازي. گفتم: «كجا؟»
ـ خانه محمداينا!
ـ عمو محمد شاهرود است.
ـ ميرويم آنجا. آنجا خيلي خوب است!
در اين فاصله من چند خواستگار پيدا كردم! يكي از آنها فرمانده يكي از پادگانهاي ارتش در تهران بود. سرهنگ بود.
يکي، دو بار هم همديگر را ديديم و با هم صحبت کرديم. مرد مؤدب و مؤمني بود. چند نفر ديگر هم بودند كه پيشنهادهايي به من دادند. اوايل اصلاً به فكر ازدواج مجدد نبودم. داغ علي آنقدر روي دلم سنگيني ميكرد كه حتي به اين مسائل، فكر هم نميكردم. اما
دو، سه سال بعد كه با واقعيت زندگي روبهرو شدم ديدم به تنهايي از پس اداره زندگي برنميآيم و به هر حال بايد همگام و شريكي داشته باشم. از طرفي به كسي نميتوانستم اعتماد كنم. دختر داشتم. بايد با كسي ازدواج ميكردم كه اگر دخترم را تنها در خانه ميگذاشتم، خيالم راحت ميبود. مدتها همين فكر و خيال مرا به خود مشغول كرده بود.
زمستان سرد و سخت سال 1361 گذشت و نوروز سال 1362 از راه رسيد. بچهها سخت بهانه محمد را ميگرفتند. نوروز آن سال به شاهرود رفتم. محمد آمد و ما را برد شاهرود.
در شاهرود سر مزار علي رفتم... آن سال به من و بچهها خيلي خوش گذاشت. شاهپور و محمد خيلي به ما لطف كردند و سنگ تمام گذاشتند. از وقتي كه علي رفت، برادر بزرگش، شاهپور، مراقب ما بود. براي روزبه و لاله مرتب شيكترين لباسها را ميخريد.
ـ يعني چه؟
ـ آب در آن ميريزي؟
ـ آب؟ مگر پيكان آب ميخواهد؟
ـ روغن چه؟
ـ روغن؟ نه. مگر روغن لازم دارد؟
ـ روغنترمز چه؟
ـ نه. من از اينها سر در نميآورم. اما بنزين ميريزم. مرتب كوپن آزاد ميخرم.
محمد خنديد. مقداري با ماشين ور رفت و گفت: «شانس آوردي اين ماشين كار ميكند!»
ـ چرا؟
ـ نه آب دارد، نه روغن. روغنش كثيف است. روغنترمز هم خيلي كم دارد. ماشين هم دِرك ميزند و خوب كار نميكند.
محمد پيكان سفيدي داشت. آن را به من داد و ماشين خودم را برد به شاهرود تا تعمير و سرويس كند. گفت: «من در تعجبم كه چطوري تو با اين ماشين كار ميكردي و سوارش ميشدي.»
محمد كه رفت شاهرود، روزبه و لاله خيلي بهانهاش را گرفتند. يك بار سوار دوچرخههايشان شدند و تعدادي قاشق و چنگال هم در سبد جلوي دوچرخه گذاشتند و ميخواستند بروند بازي. گفتم: «كجا؟»
ـ خانه محمداينا!
ـ عمو محمد شاهرود است.
ـ ميرويم آنجا. آنجا خيلي خوب است!
در اين فاصله من چند خواستگار پيدا كردم! يكي از آنها فرمانده يكي از پادگانهاي ارتش در تهران بود. سرهنگ بود.
يکي، دو بار هم همديگر را ديديم و با هم صحبت کرديم. مرد مؤدب و مؤمني بود. چند نفر ديگر هم بودند كه پيشنهادهايي به من دادند. اوايل اصلاً به فكر ازدواج مجدد نبودم. داغ علي آنقدر روي دلم سنگيني ميكرد كه حتي به اين مسائل، فكر هم نميكردم. اما
دو، سه سال بعد كه با واقعيت زندگي روبهرو شدم ديدم به تنهايي از پس اداره زندگي برنميآيم و به هر حال بايد همگام و شريكي داشته باشم. از طرفي به كسي نميتوانستم اعتماد كنم. دختر داشتم. بايد با كسي ازدواج ميكردم كه اگر دخترم را تنها در خانه ميگذاشتم، خيالم راحت ميبود. مدتها همين فكر و خيال مرا به خود مشغول كرده بود.
زمستان سرد و سخت سال 1361 گذشت و نوروز سال 1362 از راه رسيد. بچهها سخت بهانه محمد را ميگرفتند. نوروز آن سال به شاهرود رفتم. محمد آمد و ما را برد شاهرود.
در شاهرود سر مزار علي رفتم... آن سال به من و بچهها خيلي خوش گذاشت. شاهپور و محمد خيلي به ما لطف كردند و سنگ تمام گذاشتند. از وقتي كه علي رفت، برادر بزرگش، شاهپور، مراقب ما بود. براي روزبه و لاله مرتب شيكترين لباسها را ميخريد.
تعداد بازدید: 4511








آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 146
حادثۀ دیگر مربوط به یک گروهبان مخابرات است به نام کاسب. این گروهبان با من دوست بود. بلایی به سرش آمد که برای بسیاری از نیروهای ما ناراحتکننده بود. این گروهبان، روزی نفربر خود را به تعمیرگاهی که در بصره مستقر شده بود میبرد و بعد از تحویل نفربر به مکانیکیها و شرح دادن عیب و ایراد آن به خانهاش میرود.






