زیتون سرخ (57)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۵۷)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


دستپاچه شدم و نمي‌دانستم چه كار كنم. مأمور راهنمايي آمد و گفت: «خانم! چرا حركت نمي‌كنيد؟‌ برويد!» شوهر خاله‌ام گفت: «آقا! اين خانم هنوز ناشي است!» خوشبختانه در همين موقع ماشين روشن شد و حركت كردم. برايم خيلي سخت بود. هرطور بود رسيديم منزل مادرم. كمي مانديم. وقت برگشتن شوهر خاله‌ام گفت: «من نمي‌آيم. تو خودت برو!»
ـ چه مي‌گوييد؟
ـ شنيدي!
ـ من بلد نيستم رانندگي كنم.
ـ به من چه ربطي دارد!؟
ـ بچه‌هايم خانه خاله مانده‌اند. بايد بروم سراغشان.
ـ برو. چه كسي گفته نرو. اما من همين‌جا مي‌خواهم بمانم. با تو هم نمي‌آيم! مي‌خواهي تو هم بمان، فردا با هم مي‌رويم.
ـ بچه‌هايم چه مي‌شوند؟ خانه شما هستند.
ـ اين ديگر مشكل خودت است!
خيلي عصباني و ناراحت شدم. با قهر و غضب از منزل مادرم بيرون آمدم، سوار پيكانم شدم و از همان‌جا تا منزل خاله‌ام رانندگي كردم و گريستم. به مظلوميت و بي‌پناهي خودم گريه كردم. نفهميدم كي به مقصد رسيدم. وقتي با چشمان سرخ و ورم‌كرده به خانه خاله‌ام رسيدم، خاله‌ام ترسيد و گفت: «چيزي شده خاله‌جون!» همان‌طور كه گريه مي‌كردم گفتم: «يحيي‌ خان مرا ول كرد. مجبور شدم تنها بيايم سراغ بچه‌هايم.»
نزد خاله‌ام به شوهرش فحش دادم، با قهر بچه‌هايم را سوار ماشين كردم و به خانه بردم. وقتي به خانه رسيدم با خود گفتم: «اِ ناهيد! اين‌همه راه را تنهايي آمدي. اتفاقي هم نيفتاد!» همان‌جا متوجه شدم كه يحيي ‌خان چه خدمتي به من كرده است. بعدها به من گفت: «اگر آن شب با تو برمي‌گشتم، به دلگرمي من هرگز رانندگي ياد نمي‌گرفتي. لازم بود خودت به تنهايي بروي تا اعتماد به نفس پيدا كني.»
بابت خدمتي كه به من كرده بود خيلي از او تشكر كردم و از فحش‌هايي كه نزد خاله‌ام داده بودم خيلي خجل شدم.


 
تعداد بازدید: 4171


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.