زیتون سرخ (52)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ (۵۲)
خاطراتناهیدیوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.
آن شب خيلي دلم شكست. بيصدا گريه كردم؛ طوري كه با گريه به خواب رفتم. در خواب علي را ديدم. علي گفت: «چرا گريه ميكني؟»
ـ لاله شير ندارد.
ـ برايش ميخرم. ناراحت نباش.
صبح روز بعد زنگ آپارتمان به صدا درآمد. فكر كردم خواهرم روياست، كه زودتر آمده است. در را باز كردم. فريبرز بود. جعبهاي هم همراهش بود. گفتم: «فريبرز اين چيست؟»
ـ شيرخشك است! فكر كردم لاله لازم دارد.
فريبرز در كارخانه توليددارو كار ميكرد. شروع كردم به گريه كردن. دستپاچه شد. گفت: «ناهيد! چرا گريه ميكني!» ماجراي شب گذشته و خواب علي را برايش تعريف كردم. گفت: «دختر! به من زنگ ميزدي. برايت ميآوردم.»
ـ تو در خاطرم نبودي.
آن روز فريبرز آمد داخل خانه و با روزبه بازي كرد. برايش شعر «پرياي» شاملو را خواند و رفت. مثل اين بود كه همه دنيا را به من دادهاند. فريبرز چند بار ديگر هم به ديدن ما آمد. شعري براي روزبه گفته بود كه به من داد. من اين شعر را خيلي دوست داشتم. آن را مدتها نگاه داشتم؛ اما الان نميدانم کجاست. مدتي است آن را گم کردهام. يك ساعتي ماند و رفت. كمي بعد فاطمه خانم آمد. ماجراي جعبة شير را به او گفتم. گفت: «نگاه كن خدا چقدر دوستت دارد.»
ـ خدا اين بچهها را دوست دارد.
از آن به بعد تا اندازة زيادي مشكل شيرخشك لاله حل شد.
براي پاي روزبه نياز بود كه كسي به هلالاحمر مراجعه كند. من هم كه كسي را نداشتم. ناچار بودم يك يا دو روز در هفته مرخصي بگيرم و روزبه را به هلالاحمر ببرم. پروتز اول پاي روزبه را يك آلماني ساخت. پروتز را كه به پاي روزبه وصل كرد، او بلافاصله به راه افتاد. آن مرد خيلي تعجب كرد. گفت: «برايم خيلي جالب است. اين اولين موردي است كه تا پروتز را به پاي بچهاي وصل كردم، بدون آموزش راه افتاد.» از پاي روزبه عكس گرفت. گفت: «ميخواهم با خودم ببرم آلمان. مورد جالبي است!»
رفتن به هلالاحمر با يك بچة يك پا و نوازد چند ماهه، خيلي برايم دشوار بود. غرورم اجازه نميداد از كسي كمك بگيرم. لاله را در آغوشم ميخواباندم و روزبه را به مددكاران هلالاحمر ميدادم تا ببرند و برايش پا درست كنند. بعد از مدتي همه كاركنان هلالاحمر مرا ميشناختند. ساخت يك پا حدود دو ماه طول ميكشيد. روزبه چون در حال رشد بود، ناچار مرتب بايد پايش را عوض ميكردند. بنابراين، من دائم در هلالاحمر بودم. يادم هست روزي روزبه را برده بودند براي ساخت پروتز، لاله را در آغوش گرفته بودم، روسريام را رويش انداخته بودم و به او شير ميدادم. آنقدر خسته بودم كه همانجا و در همان حالت خوابم برد. خواب عميقي كردم. ناگهان بيدار شدم. لاله نبود. با صداي بلند گفتم: «بچهام! نيست!» مسئولي كه آنجا ايستاده بود گفت: «نگران نباش. لاله را بردهايم آنجا خواباندهايم. ديديم تو خوابي، گفتيم ممكن است ناگهان بچه از دستت رها شود و بيفتد.»
كارمندان هلالاحمر آنقدر با من صميمي بودند كه موقع ناهار، به من ناهار ميدادند. ديگران بايد خودشان ناهار تهيه ميكردند، اما به من مجاني ميدادند. با شوخي ميگفتند: «تو، روزبه و لاله از اعضاي كادر دائمي هلالاحمر هستيد!»
براي روزبه و لاله خيلي نگران بودم. دائم ميترسيدم بلايي سرشان بيايد يا يكي آنها را از من بدزد! شبها كه ميخواستم بخوابم، روزبه را يك طرف و لاله را طرف ديگرم ميخواباندم. يك شب از خواب بيدار شدم، ديدم لاله نيست. هرجا را نگاه كردم، نبود. حتي زير تخت را نگاه كردم، اما خبري از لاله نبود. يقين كردم كه دزد آمده و لالهام را با خودش برده است. نيمهشب با گريه و زاري رفتم سراغ فاطمه خانم. بنده خدا هراسان از خواب بيدار شد و پرسيد: «چه شده؟ چرا گريه ميكني؟»
ـ لاله شير ندارد.
ـ برايش ميخرم. ناراحت نباش.
صبح روز بعد زنگ آپارتمان به صدا درآمد. فكر كردم خواهرم روياست، كه زودتر آمده است. در را باز كردم. فريبرز بود. جعبهاي هم همراهش بود. گفتم: «فريبرز اين چيست؟»
ـ شيرخشك است! فكر كردم لاله لازم دارد.
فريبرز در كارخانه توليددارو كار ميكرد. شروع كردم به گريه كردن. دستپاچه شد. گفت: «ناهيد! چرا گريه ميكني!» ماجراي شب گذشته و خواب علي را برايش تعريف كردم. گفت: «دختر! به من زنگ ميزدي. برايت ميآوردم.»
ـ تو در خاطرم نبودي.
آن روز فريبرز آمد داخل خانه و با روزبه بازي كرد. برايش شعر «پرياي» شاملو را خواند و رفت. مثل اين بود كه همه دنيا را به من دادهاند. فريبرز چند بار ديگر هم به ديدن ما آمد. شعري براي روزبه گفته بود كه به من داد. من اين شعر را خيلي دوست داشتم. آن را مدتها نگاه داشتم؛ اما الان نميدانم کجاست. مدتي است آن را گم کردهام. يك ساعتي ماند و رفت. كمي بعد فاطمه خانم آمد. ماجراي جعبة شير را به او گفتم. گفت: «نگاه كن خدا چقدر دوستت دارد.»
ـ خدا اين بچهها را دوست دارد.
از آن به بعد تا اندازة زيادي مشكل شيرخشك لاله حل شد.
براي پاي روزبه نياز بود كه كسي به هلالاحمر مراجعه كند. من هم كه كسي را نداشتم. ناچار بودم يك يا دو روز در هفته مرخصي بگيرم و روزبه را به هلالاحمر ببرم. پروتز اول پاي روزبه را يك آلماني ساخت. پروتز را كه به پاي روزبه وصل كرد، او بلافاصله به راه افتاد. آن مرد خيلي تعجب كرد. گفت: «برايم خيلي جالب است. اين اولين موردي است كه تا پروتز را به پاي بچهاي وصل كردم، بدون آموزش راه افتاد.» از پاي روزبه عكس گرفت. گفت: «ميخواهم با خودم ببرم آلمان. مورد جالبي است!»
رفتن به هلالاحمر با يك بچة يك پا و نوازد چند ماهه، خيلي برايم دشوار بود. غرورم اجازه نميداد از كسي كمك بگيرم. لاله را در آغوشم ميخواباندم و روزبه را به مددكاران هلالاحمر ميدادم تا ببرند و برايش پا درست كنند. بعد از مدتي همه كاركنان هلالاحمر مرا ميشناختند. ساخت يك پا حدود دو ماه طول ميكشيد. روزبه چون در حال رشد بود، ناچار مرتب بايد پايش را عوض ميكردند. بنابراين، من دائم در هلالاحمر بودم. يادم هست روزي روزبه را برده بودند براي ساخت پروتز، لاله را در آغوش گرفته بودم، روسريام را رويش انداخته بودم و به او شير ميدادم. آنقدر خسته بودم كه همانجا و در همان حالت خوابم برد. خواب عميقي كردم. ناگهان بيدار شدم. لاله نبود. با صداي بلند گفتم: «بچهام! نيست!» مسئولي كه آنجا ايستاده بود گفت: «نگران نباش. لاله را بردهايم آنجا خواباندهايم. ديديم تو خوابي، گفتيم ممكن است ناگهان بچه از دستت رها شود و بيفتد.»
كارمندان هلالاحمر آنقدر با من صميمي بودند كه موقع ناهار، به من ناهار ميدادند. ديگران بايد خودشان ناهار تهيه ميكردند، اما به من مجاني ميدادند. با شوخي ميگفتند: «تو، روزبه و لاله از اعضاي كادر دائمي هلالاحمر هستيد!»
براي روزبه و لاله خيلي نگران بودم. دائم ميترسيدم بلايي سرشان بيايد يا يكي آنها را از من بدزد! شبها كه ميخواستم بخوابم، روزبه را يك طرف و لاله را طرف ديگرم ميخواباندم. يك شب از خواب بيدار شدم، ديدم لاله نيست. هرجا را نگاه كردم، نبود. حتي زير تخت را نگاه كردم، اما خبري از لاله نبود. يقين كردم كه دزد آمده و لالهام را با خودش برده است. نيمهشب با گريه و زاري رفتم سراغ فاطمه خانم. بنده خدا هراسان از خواب بيدار شد و پرسيد: «چه شده؟ چرا گريه ميكني؟»
تعداد بازدید: 4213