زیتون سرخ (51)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۵۱)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


معلوم شد وقتي که من نبوده‌ام روزبه بيدار شده و چون مرا نديده، شروع به گريه كرده است. از گريه او لاله هم بيدار شده و هر دو گريه را سر داده بودند؛ طوري كه دختر فاطمه خانم مجبور شده بيايد بالا و آن‌ها را ساكت كند.
تهيه يك شيشه شير گاو به مشكل اصلي زندگي‌ام تبديل شده بود! فاطمه خانم گفت: «بيا به مسجد محل برويم.»
ـ مسجد چه‌ كار كنيم؟
ـ بگوييم به ما برگه‌اي بدهند كه بقال بدون نوبت به تو شير بدهد.
ـ فايده دارد؟
ـ امتحانش ضرر ندارد.
به مسجد محل رفتم. آنجا حاج آقايي بود كه مشكلم را با او
در ميان گذاشتم. گفت: «خواهر! ما نمي‌توانيم برايت كاري انجام دهيم. حق الناس است و اشكال شرعي دارد. شما اگر شير مي‌خواهيد بايد در صف بايستيد. راه ديگري هم وجود ندارد.» نااميد و دل‌شكسته به خانه برگشتم. روزبه و لاله را بغل كردم و از ته دل گريستم.
يك روز صبح كه به بقالي رفتم، هنگام بازگشت، در خانه، با صحنه عجيبي روبه‌رو شدم. روزبه بيدار شده بود و گريه‌اش لاله را هم بيدار كرده بود. لاله خودش را كثيف كرده بود و حتي دست و دهانش نيز آلوده شده بود. بوي بدي همه اتاق را فراگرفته بود. شيشه شير را گوشه‌اي انداختم و بدون آنكه روزبه و لاله را آرام كنم خودم هم شروع كردم به گريه كردن. سخت احساس تنهايي و بي‌پناهي مي‌كردم و در دلم بقال را نفرين مي‌كردم كه به خاطر يك شيشه شير اين‌چنين مرا درمانده و ذليل كرده بود.
سه ماه مرخصي زايمانم كه تمام شد تازه مشكلات واقعي‌ام آغاز شدند. محل كارم ميدان ونك بود. بايد ساعت شش صبح از خانه بيرون مي‌رفتم تا ساعت هفت و نيم كه كارم شروع مي‌شد، آنجا باشم. ساعت چهار بعدازظهر كارم تمام مي‌شد. تا به خانه مي‌رسيدم غروب بود. پاييز بود و هوا هم زود تاريك مي‌شد. مدتي مادرم از روزبه و لاله نگه‌داري كرد. براي آنكه لاله شير داشته باشد با وجودي كه شير نداشتم، با شيردوش از سينه‌ام شير مي‌گرفتم و در شيشه ريختم تا لاله شير داشته باشد. يك شيشه شير كفاف روزبه و لاله را نمي‌كرد. صبح كه مي‌خواستم بروم،‏ رويا، خواهرم، كه دانشجو بود، مي‌آمد نزد بچه‌ها. بعد مادرم مي‌آمد و بچه‌ها را به خانه خودشان مي‌برد و تا عصر از آن‌ها نگه‌داري مي‌كرد.
شيرم كفاف لاله را نمي‌داد. ناچار شدم به او شيرخشك بدهم. شيرخشكي كه به او دادم براي او مناسب نبود و لپ‌هايش سرخ مي‌شد. همسايه‌اي داشتيم كه بچه‌اي هم‌سن لاله داشت و شيرش هم زياد بود. مادرم لاله را مي‌برد آنجا و آن زن به لاله شير مي‌داد. شيرخشك به راحتي به دست نمي‌آمد. جنگ بود و همه چيز كوپني و جيره‌بندي شده بود. وزارت بهداشت هم به مادراني كه شير داشتند، كوپن شير نمي‌داد. به زحمت كوپن تهيه كردم. اما اين بار مشكل ديگري رخ داد؛ داروخانه‌ها پارتي‌بازي مي‌كردند و به همه شير كوپني نمي‌دادند. به زحمت و از اين داروخانه و آن داروخانه با خواهش و التماس براي لاله شير پيدا مي‌كردم. ساعت چهار كه از كارم مرخص مي‌شدم در خيابان‌ها و داروخانه‌ها دنبال شير مي‌گشتم. بعضي وقت‌ها محمد، يكي، دو قوطي شيرخشك از شاهرود براي لاله مي‌آورد.
يك شب شير خشك لاله تمام شد. روزبه و لاله را نزد فاطمه خانم گذاشتم و رفتم دنبال شير. به بيش از ده داروخانه رفتم؛ اما شير پيدا نكردم. سرتاسر خيابان آزادي و انقلاب را گشتم اما بي‌فايده بود. در خيابان گريه‌ام گرفت. گريان و دست‌خالي به خانه برگشتم. با خودم گفتم: «خدايا به اين بچه‌ چه بدهم بخورد! بچه چهارماهه كه غذا هم نمي‌تواند بخورد. پس من به بچه‌ام چه بدهم؟ گرسنه است.» فاطمه خانم وقتي مرا گريان ديد، ترسيد. پرسيد: «چرا گريه مي‌كني؟» هق‌هق‌كنان گفتم: «شير پيدا نكردم. لاله هم گرسنه است. مي‌گويي چه كار كنم؟ فردا بايد بروم سر كار. اين بچه چه بخورد؟»
ـ تا فردا خدا بزرگ است. اميدت به خدا باشد.
روزبه و لاله را به طبقه بالا بردم. حريرة بادام درست کردم و به لاله دادم. آن‌قدر گرسنه بود كه به سرعت آن را خورد. به روزبه هم غذا دادم و بدون آنكه خودم چيزي بخورم بچه‌ها را خواباندم و خودم هم گوشه‌اي خوابيدم.


 
تعداد بازدید: 4222


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.