زیتون سرخ (38)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۳۸)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


او از جبهه با علي نامه‌نگاري مي‌كرد و هرگاه كه از جبهه برمي‌گشت مستقيم به خانه ما مي‌آمد. موقع وضع حمل هما، چون حسن آقا در جبهه بود و نمي‌توانست به همسرش رسيدگي كند، علي از اهواز به تهران رفت و در بيمارستاني كه هما خانم آنجا وضع حمل كرده بود، به نيابت از شوهرش از او عيادت كرد. بعدها هما به من گفت: «وقتي علي را با آن دسته‌گل قشنگ در بيمارستان بالاي سر خودم ديدم، مثل اين بود كه دنيا را به من داده‌اند. هيچ‌وقت اين محبت او را فراموش نمي‌كنم. در آن اوضاع جنگي از اهواز به تهران آمد تا من احساس كمبود نكنم. حس کردم حسن به عيادتم آمده!»
نتوانستم مدت زيادي در شاهرود دوام بياورم و به اهواز، نزد علي بازگشتم. روزي عراقي‌ها انبار مهمات پادگان را زدند. يكي از موشك‌هاي پادگان منفجر شد و در حياط ما افتاد. من و روزبه تنها بوديم. وقتي علي از سر كار برگشت، از ديدن آن شي‌ء وحشت‌زده شد و گفت: «ناهيد! ديگر اينجا براي تو و روزبه جاي امني نيست.»
اين بود كه در ناحيه «فلكه دو» منطقه کيان‌پارس منزلي گرفتيم. جاي كثيفي بود. پر از سرنگ معتادها و فضلة موش بود. من يك هفته در و ديوار و كف آن خانه را روفتم و سابيدم تا همه‌جا تميز شد.
يك روز صبح در همان خانه جديد مشغول كار بودم. علي هم سر كار رفته بود. ناگهان صداي انفجار وحشتناكي به گوشم خورد. همه خانه لرزيد. روزبه از ترس شروع كرد به گريه كردن. خودم هم خيلي ترسيدم. روزبه را بغل كردم و از خانه بيرون دويدم. ديدم همه همسايه‌ها فرار مي‌كنند. همسايه بغل ما آمد و گفت: «عراقي‌ها حمله كردند.»
ـ به كجا!
ـ به شهر.
ـ كي؟
ـ همين الان. فرار كن، وگرنه به چنگ سربازان عراقي‌ مي‌افتي.
چيزهايي درباره تجاوز سربازان عراقي به زنان شنيده بودم. از حرف و خبري كه همسايه گفت مو بر تنم راست شد. اضطراب و هراس وجودم را تسخير كرد. به او گفتم: «چطور فرار كنم؟ شوهرم نيست.»
ـ همه دارند فرار مي‌كنند.
راست مي‌گفت. حتي سگ‌ها هم داشتند مي‌دويدند و فرار مي‌كردند!
ـ چه كار كنم؟
ـ ما داريم مي‌رويم، تو هم بيا.
ـ كجا؟
ـ بيرون از شهر. آنجا امن‌تر است!
ـ منزل عموي من زيتون كارمندي است. مرا تا آنجا ببريد.
ـ نمي‌شود!
ـ چرا؟
ـ عراقي‌ها دارند مي‌آيند داخل شهر، اگر برويم گير مي‌افتيم!
با ماشين همسايه رفتيم بيرون از شهر. در خارج از شهر منزل يك عرب پناه گرفتيم. شب بود. در همان تاريكي آن عرب براي ما غذايي آورد، خورديم. خيلي خوشمزه بود اما تا امروز نمي‌دانم چه بود. شب را تا صبح همان‌جا و در منزل آن عرب مانديم. هوا سرد بود. روزبه از شب تا صبح چند بار خودش را خيس كرد. فكر مي‌كنم از سرما بود. آن‌قدر دستشويي كرد كه تمام تن و بدنم را خيس كرد. چيزي هم با خود نداشتم كه او را خشك كنم يا كهنه‌اش را عوض كنم.
از آن‌طرف علي عصر به خانه برمي‌گردد. خانه را در هم ريخته مي‌بيند. هر اندازه به دنبال من مي‌گردد خبري از من نمي‌يابد. بعدها برايم تعريف كرد: «وقتي ديدم كيف پولت كف اتاق افتاده و خانه در هم ريخته است گفتم حتماً بمب خورده‌اي و مرده‌اي. با ماشين رفتم خانه عمويت، اما آن‌ها هم خبري از تو نداشتند. بيشتر نگران شدم. تمام بيمارستان‌ها و حتي سردخانه‌ها را گشتم اما از تو خبري نبود. كلافه بودم و نمي‌دانستم چه خاكي بر سرم بريزم. آب شده بودي و در اين شهر جنگ‌زده به زمين فرورفته بودي!»
دم‌دماي صبح بود كه از آن عرب خداحافظي كرديم و به شهر و خانه خودمان برگشتيم. ديدم علي جلوي در خانه چمباتمه زده و نشسته است. قيافه گداها را داشت. تا من و روزبه را ديد پريد به طرفم و گفت: «كجا بودي زن!‌»
ـ فرار كرديم!
ـ من فكر كردم مرده‌اي يا بلايي سرت آمده.
جريان را برايش تعريف كردم. گفت: «لااقل مي‌رفتي منزل عمويت.»
ـ كسي نبود مرا ببرد.
ـ جان به سر شدم. ديشب بدترين شب زندگي‌ام بود.
يكي، دو روز بعد از اين ماجرا علي گفت: «برو تهران. اينجا ناامن است. براي تو و روزبه خطرناك است!»
ـ نمي‌روم!
ـ براي چه!
ـ دلم نمي‌آيد تو را تنها بگذارم. دائم بايد در فكر تو باشم.
ـ به تو تلفن مي‌زنم.
ـ چه فايده. تا وقتي با من حرف مي‌زني مي‌دانم سالم هستي. گوشي را كه مي‌گذاري دوباره نگرانت مي‌شود. بدون تو نمي‌روم.
ـ نگران من نباش. پناهگاه هست. هواپيماهاي عراقي كه حمله مي‌كنند من به سنگر مي‌روم.
دوري از علي برايم عذاب‌آور بود. اما او هرطور بود مرا راهي تهران كرد. از آنجا نيز به شاهرود رفتم چند هفته‌ آنجا بودم. نيمه آذرماه 1359 بود كه علي به شاهرود آمد. گفتم: «ها آمدي!»
ـ دلم براي تو و روزبه تنگ شده بود.
ـ با چه وسيله‌اي آمدي!
ـ اتوبوس. در راه كوه ريزش كرد و سنگ بزرگي مماس با اتوبوس افتاد. نزديك بود بميريم!
ـ علي!
ـ جان علي!
ـ بيا كارت را در اهواز رها كن. دو تايي در تهران كار مي‌كنيم. اهواز خطرناك است. نرو!
ـ نمي‌توانم!
ـ چرا؟
ـ نامردي است! در خوشي‌ها در اهواز بوده‌ام، در ناخوشي و بدبختي آن‌ها هم بايد همان‌جا باشم.
ـ پس من هم با تو مي‌آيم!
ـ الان بمان. مي‌آيم و تو را مي‌برم.
ـ كي؟
ـ به زودي.


 
تعداد بازدید: 4633


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.