زیتون سرخ (37)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۳۷)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


همان شب آمد خانه ما. اتفاقاً ما در خانه غذا نداشتيم كه به او بدهيم. گفت: «شام چه داريد؟» گفتم: «چيزي نداريم!» او هم حرفي نزد ما سرگرم كارمان بوديم كه صداي افتادن ظرفي آمد. معلوم شد آن آقا بدون اجازه من به آشپزخانه رفته و در تاريكي دنبال غذا مي‌گشته است. دست در ظرف شير داغ كرده و آن را ريخته بود! از اين حركت او خيلي بدم آمد. با ناراحتي به علي گفتم: «علي! اين آقا ديگر حق ندارد پايش را در خانه من بگذارد.»
دوست نداشتم كسي از دوستان علي به آشپزخانه برود. حتي آقا حسن، دوست صميمي خانوادگي ما، هرگز اين كار را نمي‌نكرد. اما آن آقاي مدعي‌ِ مبارزه براي خلق، براي شكم خودش، شير بچة مرا ريخت و روزبه تا روز بعد گرسنه ماند. علي نمي‌توانست او را به خانه راه ندهد، اما دفعه ديگر كه او خواست به خانه ما بيايد، من جلوي او ايستادم و او را به منزل راه ندادم. رابطه او با علي قطع شد.
از مرداد 1359 درگيري‌هاي پراكنده‌اي ميان سربازان ما و عراقي‌ها رخ داد. علي كه براي من و روزبه خيلي نگران بود گفت: «ممكن است به زودي جنگ شود. آمريكايي‌ها به اين سادگي
دست از انقلاب مردم ما برنمي‌دارند. بهتر است تو بروي تهران. آنجا امن‌تر است.»
ـ نمي‌روم!
ـ چرا!
ـ مي‌خواهم كنار تو بمانم.
هرطور بود مرا راضي كرد كه به تهران بروم. من و روزبه همراه پسرعمويم با اتوبوس به تهران رفتيم. چند روزي رفتم سر كارم. از اهواز و خوزستان خبرهاي خوشي نمي‌رسيد. مرداد و شهريور را در تهران ماندم. در اين مدت هر اندازه به علي اصرار كردم كه كارش را در اهواز رها كند و به تهران بيايد، قبول نكرد. حتي شاهپور، برادر بزرگ علي، در شركت ذوب آهن شاهرود كاري براي او پيدا كرد، اما علي قبول نكرد. مي‌گفت: «من در خوشي و شادماني اين مردم حضور داشته‌ام، نامردي است حالا كه روز سختي است آن‌ها را رها كنم. از اهواز خاطرات خوشي دارم. اينجا را ترك نمي‌كنم.»
دلم خيلي براي علي تنگ شده بود. شهريورماه به اهواز رفتم. چند روزي آنجا ماندم، اما دوباره علي مرا راهي تهران كرد. اواخر شهريور بود كه دوباره به اهواز رفتم. علي گفت: «چرا آمدي؟»
ـ مي‌خواهم كنار تو باشم.
ـ كارت چه مي‌شود؟
ـ كارم را رها كردم.
ـ چرا؟
ـ مي‌خواهم با تو باشم.
ـ اما اينجا خطرناك است.
ـ در عوض با هم هستيم.
جنگ شروع شد. هواپيماهاي عراقي مرتب اهواز را بمباران مي‌كردند. هر روز ناحيه يا محله‌اي را مي‌زدند و عده‌اي زن و مرد و كودك زير آوار مي‌رفتند. مردم شروع به تخليه شهر كردند. شهر خلوت شده بود و بسياري از كالاهاي مصرفي و ضروري پيدا نمي‌شد. روزبه هم غذا نمي‌خورد. شير خودم هم كفايت نمي‌كرد. اغلب اوقات روز و شب از ترس بمب‌هاي دشمن در سنگر بوديم. از هول، شب تا صبح خوابم نمي‌برد. همه‌اش مي‌ترسيدم براي علي يا بچه‌ام اتفاقي بيفتد. هواپيماهاي عراقي به هيچ‌كس و هيچ‌جا رحم نمي‌كردند و مراكز نظامي و غيرنظامي برايشان يكسان بود. همه نقاط شهر اهواز را مي‌زدند و هيچ‌جا امن نبود.
منزل ما نزديك پادگان بود. هواپيماهاي عراقي چند بار به اين پادگان حمله كردند. وقتي روي پادگان بمب مي‌انداختند، خانه ما به شدت مي‌لرزيد. روزبه مي‌ترسيد و گريه مي‌كرد. يك بار هواپيماهاي عراقي چنان پايين آمده بودند و با مسلسل شليك مي‌كردند كه من به راحتي خلبان هواپيما را ديدم. روزبه را بغل كردم و كنار ديوار حياط ايستادم. كمي بعد زمين به شدت زير پايم لرزيد. معلوم شد بمب انداخته‌اند.
صبح‌ها كه علي مي‌رفت سر كار، من هم روزبه را بغل مي‌كردم و مي‌رفتم منزل عمويم. منزل آن‌ها در منطقه «زيتون كارمندي» بود.  پسرعموها و دخترعموهايم آنجا بودند و خيالم راحت بود كه اگر بمب منفجر شود و خودم كشته شوم، كسي هست كه بچه‌ام را نجات بدهد. در منزل عمو مي‌خوابيدم. از شب تا صبح از ترس بمب و هواپيما نمي‌توانستم بخوابم.
پناهگاه‌هايي که ساخته بودند پر از قورباغه بود. آن روزها روزبه تازه روي دست و پا راه مي‌رفت. وقتي مي‌رفتم داخل پناهگاه، روزبه خيلي خوشش مي‌آمد كه با قورباغه‌ها بازي كند. گاهي مجبور بوديم ساعت‌ها در پناهگاه بمانيم. در اين مدت، روزبه از بغلم فرار مي‌كرد و مي‌رفت با قورباغه‌ها بازي مي‌كرد. يك روز كه روزبه در پناهگاه شيطنت مي‌كرد در دل با خودم گفتم: «اي خدا! زنده مي‌مانم كه بعدها براي روزبه تعريف كنم چه دوراني گذرانديم!»
عصر كه كار علي تمام مي‌شد، مي‌آمد خانه عمويم و روزبه و مرا مي‌برد خانه خودمان.
در اهواز زندگي برايم روزبه‌روز سخت‌تر مي‌شد. علي اصرار كرد كه به تهران بروم. من هم قبول كردم و به تهران رفتم. يك هفته تهران بودم. سپس به توصيه علي به شاهرود نزد مادر علي رفتم. حسن آقا به جبهه رفته بود و علي به تنهايي در اهواز زندگي مي‌كرد. با وجودي كه هر روز به من تلفن مي‌كرد، اما دلم آرام و قرار نداشت. يك بار براي ديدن من به تهران آمد.
علي مردي بي‌ريا، صادق، اهل مطالعه و بااخلاق بود. اهل دورويي و دروغ نبود. به دوستانش خيلي وابسته بود و به آنان احترام مي‌گذاشت. كمي بعد از شروع جنگ، حسن آقا همسرش، هما خانم را كه باردار بود، راهي تهران كرد و ساكن منزل ما شد. مدتي بعد دولت منقضي خدمت‌هاي سال 1356 را به خدمت دوره احتياط فراخواند و حسن آقا مجبور شد به سربازي و جبهه برود.


 
تعداد بازدید: 4620


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.