زیتون سرخ (31)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۳۱)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


...
ـ بابا با مجيد مي‌خواهم بروم كار دانشگاهم را انجام بدهم و برگردم.
مجيد شوهر خواهرم بود. فردي مذهبي و مخالف شاه بود و مدتي هم به زندان سياسي رفته بود. پدرم به او بيشتر از من اعتماد داشت. به مجيد گفت: «ناهيد راست مي‌گويد؟»
ـ بله!
ـ خيلي خوب زود برگرديد. خيابان‌ها خيلي خطرناك شده‌اند.
بي‌اعتنا به حرف‌هاي پدرم فعالانه در مبارزه عليه شاه شركت مي‌كردم و شعار مي‌دادم:
«توپ، تانك، مسلسل
ديگر اثر ندارد،
شاه به جز خودكشي
راه دگر ندارد!»
و يا:
« مرگ بر سلطنت پهلوي»
منزل ما در مسير اصلي راه‌پيمايي مردم تهران بود. به اتفاق مجيد از خيابان نصرت عبور كرديم، از خيابان بهبودي هم گذشتيم و به طرف شادمان مي‌رفتيم كه ناگهان گاردي‌ها به ما حمله كردند. بچه‌هاي تشكيلات ما همگي حضور داشتند. حمله كردند و براي متفرق كردن ما گاز اشك‌آور زدند. همه شروع كرديم به دويدن. مجيد را گم كردم. در حين دويدن، در يكي از كوچه‌ها، صاحب يكي از خانه‌ها در منزلش را براي ما باز كرد و من و چند نفر ديگر كه پشت سرم مي‌دويدند، به آن خانه رفتيم. وارد خانه كه شديم ديديم چند نفر زخمي و تيرخورده داخل خانه هستند. معلوم شد صاحب‌خانه خودش انقلابي است و منزلش پناهگاه زخمي‌ها و فراري‌ها است. منزل دوطبقه بود و در چند اتاق‏، افراد زخمي روي زمين خوابيده بودند و ناله مي‌كردند. همراه من دختري هم بود كه خيلي هراسان به نظر مي‌رسيد. صاحب‌خانه به ما گفت: «شما كه سالم هستيد، از پشت‌بام خانه‌ها فرار كنيد. اينجا نمانيد! هر آن ممكن است اين خانه لو برود و گاردي‌ها شما را دستگير كنند و با خودشان ببرند.» من و چند نفر ديگر بلافاصله بالاي بام رفتيم و از روي بام خانه‌ها عبور كرديم و از در خانه‌اي خود را به كوچه خلوتي رسانديم.
دختري كه همراه من بود گفت: «فردا يادت نره!»
ـ چه خبر است؟
ـ در ميدان ژاله تظاهرات است. به هركس هم كه مي‌شناسي بگو بيايد!
مجيد منتظر من مانده بود اما چون پيدايم نكرده بود، تنها به خانه رفته بود. وقتي پدرم او را تنها مي‌بيند، مي‌پرسد: «پس ناهيد كو؟!»
ـ گم شده؟
ـ چي!
ـ گاردي‌ها حمله كردند. فرار كرد. نمي‌دانم كجا رفت!
ـ مگر شما در تظاهرات بوديد!
ـ نه! كنار آن‌ها راه مي‌رفتيم.
ـ دروغ نگو! راستش را بگو. من به تو اطمينان كردم.
مجيد ناچار حقيقت را مي‌گويد. پدرم عصباني مي‌شود و مي‌گويد: «اين دختر خام بالاخره سرش را بر باد مي‌دهد.»
بي‌خبر از همه جا تقريباً شب بود كه به خانه رسيدم. پدرم خيلي عصباني بود. تا مرا ديد گفت: «به‌به! خانم انقلابي! رسيدن به خير! شاه را كشتي؟!»
ـ من دانشگاه بودم.
ـ لازم نيست به من دروغ بگويي. مجيد همه چيز را گفته.
ـ من مجيد را گم كردم.
ـ بله. مي‌دانم. مي‌خواهي سر من شيره بمالي! همان ساعتي كه پايت را از خانه بيرون گذاشتي فهميدم كه كجا مي‌خواهي بروي.
ـ وقتي مي‌داني چرا مانع مي‌شوي!
ـ دختر! احمق نشو! خودت را به كشتن مي‌دهي.
ـ من هم مثل بقيه. اين رژيم بايد سرنگون شود.
ـ حتماً بايد به دست تو هم سرنگون شود!
ـ به دست همه ما!
مادرم مدتي بود انقلابي شده بود. هر كتابي كه به خانه مي‌آوردم، او هم مي‌خواند. تا صداي تظاهرات را مي‌شنيد، چادرش را سرش مي‌انداخت و به مردم مي‌پيوست. آهسته به مادرم گفتم: «فردا قرار است در ميدان ژاله تظاهرات شود!»
ـ جدي!
ـ بله.
ـ كي؟
ـ فردا صبح.
ـ با هم مي‌ريم!
پدرم پچ‌پچ ما را شنيد. صبح روز هفده شهريور 1357، شاد و خرم از خواب بيدار شدم. دلم شور مي‌زد و مي‌‌خواستم هرچه زودتر خودم را به ميدان ژاله برسانم. مادرم هم صبحانه را درست كرده و به بچه‌ها داده بود تا راحت بتواند با من بيرون بيايد. ولي متوجه شديم كه پدرم در خانه را قفل كرده است. مادرم گفت: «در را چرا قفل كردي؟»
ـ از در خانه بيرون برويد، بلايي بر سرتان مي‌آورم كه تا حالا نديده باشيد.


 
تعداد بازدید: 5102


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.