زیتون سرخ (29)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۲۹)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


يك روز هم ما را به يك جاي كوهستاني دعوت كرد و به ما خوراك گوشت خرگوش داد كه خيلي خوشمزه بود. فرصت خوبي بود براي حرف زدن و تبادل اطلاعات علمي. حدود دو، سه ساعت با او درباره راَكتورها و طريق كار آن‌ها حرف زدم. در آخر به من گفت: «شما ايراني‌ها در اين رشته نوپا خيلي پيشرفت كرده‌ايد.» به او گفتم كه من جزء اولين فار‌غ‌التحصيلان مقطع فوق‌ليسانس فيزيك هسته‌اي در ايران هستم.
علي و دوستانش از صبح تا عصر براي آموزش مي‌رفتند و من در هتل تنها بودم. تصميم گرفتم از فرصت استفاده كنم و در شهر جنوا بگردم و جاهاي ديدني آن را ببينم. بنابراين، نقشه شهر را تهيه كردم. صبح كه علي مي‌رفت آموزش، من هم از هتل بيرون مي‌رفتم و با اتوبوس جنوا را گشت مي‌زدم. در اين گشت‌ها همه اماكن تاريخي، كليساها، رستوران‌ها، خيابان‌هاي معروف، گالري‌ها و كتاب‌فروشي‌هاي جنوا را بازديد كردم.
معمولاً اتوبوسي كه سوار مي‌شدم، از همان مسيري كه مي‌رفت بازمي‌گشت. اما يك روز اتوبوس مسير برگشت نداشت. انتهاي خط پياده شدم. اطرافم را نگاه كردم. محله عجيب و غريبي بود؛ زنان لباس‌هاي كوتاه پوشيده و آرايش غليظي كرده بودند، رفتارهاي جلفي داشتند و به مردها طور ديگري نگاه مي‌كردند. ناگهان بر خود لرزيدم و ترس خاصي سرتاسر وجودم را فراگرفت. در طول زندگي 26 ساله‌ام، آن‌طور نترسيده بودم. من آدم با دل و جرئتي بودم و با مردها مثل خودشان برخورد مي‌كردم اما در آن محله، اضطراب و دلهرة خاصي وجودم را تسخير كرد كه تا آن روز سابقه نداشت. راه را بلد نبودم و نمي‌دانستم از كدام مسير خود را از اين آدم‌ها و محله نجات بدهم. البته هيچ‌كس با من كاري نداشت يا حرفي نزد؛ اما بودن در آن مكان، عذاب‌آور بود. يك ساعت تمام در آن محله سرگردان بودم و با ترس و لرز از اين كوچه‌ به آن كوچه و از اين خيابان به آن خيابان رفتم. ايتاليايي يا فرانسوي هم نمي‌دانستم كه از كسي راه بازگشت را بپرسم. با خودم مي‌گفتم: «عجب اشتباهي كردم. اين چه جايي بود كه آمدم. خودم با پاي خودم آمده‌ام اين محله. حالا چه كنم؟» شروع كردم در خيابان دويدن. مسيري طولاني را دويدم. از دور ايستگاه اتوبوسي ديدم. به طرفش رفتم و اولين اتوبوسي كه آمد خودم را داخلش انداختم. با خودم گفتم: «اين اتوبوس مرا از اينجا نجات مي‌دهد.»
پرسان‌پرسان محل هتل را يافتم و نفس راحتي كشيدم. شب كه علي آمد‏، ماجراي رفتنم را برايش تعريف كردم. علي گفت: «چطوري تك و تنها رفتي آنجا. نگفتي خودت را بر باد مي‌دهي؟»
يك بار با علي به رستوران عجيبي رفتيم. رستوران متعلق به طبقه مرفه بود و در آن گوشت مار سرو مي‌شد. در رستوران ديگري صحنه‌اي مشمئزكننده ديدم. آن رستوران هم متعلق به افراد متمول بود. يك خانواده پولدار دور ميزي نشسته بودند كه وسط آن به اندازة كاسه سر خالي بود. ميمون زنده‌اي را آوردند و زير ميز طوري بستند كه نصف كاسه سرش از بالاي ميز بيرون بود. گارسون با كارد مخصوصي در كمال قساوت و درحالي‌كه آن بچه ميمون بيچاره دست و پا مي‌زد و جيغ مي‌كشيد، قسمت بالاي جمجمه‌اش را كند و افرادي كه دور ميز نشسته بودند شروع كردند به خوردن مغز بچه‌ميمون. نوعي شراب هم چاشني آن كردند. اين كار ظاهراً نوعي مراسم آييني مخصوص پولدارهاي ايتاليا بود. از آنچه مي‌ديدم كلافه شدم و از رستوران بيرون رفتم.
آن‌قدر شهر جنوا را با اتوبوس گشته بودم كه عصرها وقتي علي و همكارانش به هتل برمي‌گشتند «تور گايد»! آن‌ها مي‌شدم و آن‌ها را به جاهاي ديدني شهر مي‌بردم.
در يك فرصت مناسب همگي برخي از شهرهاي ديدني ايتاليا از جمله رم، ميلان و ونيز را با تور گشتيم. از واتيكان هم ديدن كرديم؛ كشور‌ ـ شهر كاتوليك‌هاي جهان و مقر‌ّ پاپ. از شمال تا جنوب ايتاليا را ديديم و كلي عكس گرفتيم. ايتاليا يكي از كشورهاي قديمي و متمدن اروپايي است و مراكز ديدني بسياري دارد.
يك روز شركت صنايع فولاد جنوا همه ما را به ناهار دعوت كرد. آنجا سوپ خيلي خوشمزه‌اي سرو مي‌شد كه تكه‌هاي بزرگ گوشت در آن بود. چند روز بعد به ما گفتند كه آن گوشت، تكه‌هاي اختاپوس بوده است! من وقتي شنيدم كه اختاپوس خورده‌ام، حالم بد شد.
يك روز من و علي در خيابان‌ها و كوچه‌هاي جنوا راه مي‌رفتيم. كه  گدايي ايتاليايي جلو آمد و از ما تقاضاي پول كرد. من به فارسي به علي گفتم: «از اين گداها در مملكت خود ما فراوان است.» گداي ايتاليايي با لهجه سليس فارسي گفت: «يكي از آن‌ها آمده ايتاليا!» فهميديم آن گدا ايراني است! پولي به او داديم و رفتيم. علي به من گفت: «جالب است. گداهاي ايراني حتي تا ايتاليا و شهر جنوا نيز نفوذ كرده‌اند.»
يك‌شنبه‌ها تعطيل بودند؛ همگي به ديدن موزه‌ها، مراكز هنري، گالري‌ها و كتابخانه‌ها مي‌رفتيم يا از اماكن تاريخي و مذهبي ديدن مي‌كرديم. در اين مدت فراموش كرديم به سينما برويم و فيلمي تماشا كنيم. البته اتاق ما تلويزيون داشت.
چند هفته‌اي در ايتاليا بوديم كه بيماري روحي من شروع شد! دو سال، فشرده كار و تلاش كرده بودم و رژيم شاه با من آن‌گونه رفتار كرده بود و حسرت ارائة مقاله‌ام در ورشو را بر دلم گذاشته‌ بود و از طرف ديگر فشارهاي خانوادگي و مخالفت‌هاي پدر من و خواهر علي با ازدواج ما باعث شدند تا حالت روحي‌ام به هم بخورد و حالم بد شود. مدتي بود احساس مي‌كردم يك طرف بدنم درد مي‌كند. معده و دستم درد مي‌كرد. در همان ايتاليا كه بوديم چند بار به دكتر مراجعه كردم اما فايده‌اي نداشت.
از ايران خبر دادند كه قرار است براي فارغ‌التحصيلان دانشگاه تهران جشن بگيرند. ناچار علي را رها كردم و به ايران بازگشتم. در تهران متوجه شدم كه در اين مراسم محمدرضا شاه پهلوي شركت مي‌كند و خودش مدارك تحصيلي را به نفرات برگزيده و رتبه اول مي‌دهد. به خاطر نفرتي كه از شاه و رژيمش داشتم در جشن شركت نكردم. پدرم خيلي اصرار كرد، ولي من توجهي نكردم.
در تهران درد بدنم بدتر شد. به دكتر مراجعه كردم؛ يكي گفت از قلبم است، ديگري گفت از معده‌ام است، اما بالاخره يك دكتر حاذق ريشه همه دردهايم را افسردگي و مسائل روحي و رواني تشخيص داد و گفت كه به لحاظ جسمي سالم هستم و هرچه درد احساس مي‌كنم منشأ رواني دارد. وقتي فهميدم دردم ناشي از چيست، كوشيدم با خودم و افسردگي روحي‌ام مبارزه كنم و نشاط و شادي را به خودم بازگردانم.
 
پایان فصل هشتم


 
تعداد بازدید: 5267


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.