زیتون سرخ (28)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۲۸)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


در رشته خودم هم شاگرد اول شدم. در ميان دانشجويان رتبه اول همه رشته‌ها، باز من نفر اول شدم. اسم، عكس و رتبه‌ام را در سال‌نامه دانشگاه ‌تهران به چاپ رساندند.
نتيجه تحقيقاتم را به يازدهمين كنگره بين‌المللي كريستال‌گرافي‏، كه در ورشو برگزار مي‌شد، ارسال كردم. آن‌ها پذيرفتند و از من براي سخنراني و ارائه مطالبم رسماً ‌دعوت كردند. از اينكه به لهستان مي‌رفتم و نتيجه دو سال پژوهش فشرده‌ام را به مجامع علمي دنيا ارائه مي‌دادم خيلي خوشحال بودم و در پوست خودم نمي‌گنجيدم.
كنگره قرار بود در مردادماه 1357 در لهستان برگزار شود. پدرم خيلي شاد و مسرور بود. علي هم خيلي مرا تشويق مي‌كرد. اما ناگهان همه روياهايم بر باد رفت. مقامات رسمي اعلام كردند چون لهستان جزء بلوك شرق و كشور كمونيستي است من حق سفر به آنجا را ندارم و نمي‌توانم شخصاً به ورشو بروم و در كنگره شركت كنم. از ظلمي كه رژيم شاه به من كرده بود شوكه شدم. هر اندازه تلاش كردم بي‌فايده بود. ناچار استادم به لهستان رفت و مقاله‌ام را در کنگره ارائه داد. بعدها برايم تعريف کرد که هنگام ارائه مقاله، عکس مرا روي تابلوي سالن کنفرانس انداخته بودند. دکتر ارضي همچنين گفت که اغلب حضار شرکت‌کننده در يازدهمين کنگره کريستال‌گرافي ورشو از اينکه يک دختر دانشجوي ايراني چنين تحقيقات عميق و دامنه‌داري را انجام داده است، شگفت‌زده شدند. مقاله‌ام با نام خودم در كتاب مجموعه مقالات كنگره ورشو (اگوست 1978) به چاپ رسيد؛ اما رژيم پهلوي حسرت ارائه آن را، توسط خودم، به دلم گذاشت.
به دليل تحقيقات بديعي كه انجام داده بودم از دانشگاه‌هاي مختلف دنيا برايم دعوت‌نامه و بورس آمد. از جمله دانشگاهي در انگلستان (كالج کوئن مري لندن)، كه من آزمايش‌هايم را آنجا مي‌فرستادم، به من بورس داد. آن‌ها از من خواسته بودند تا در همان زمينه در خود انگلستان، تحقيقاتم را ادامه دهم. از چند دانشگاه آمريكا نيز برايم دعوت‌نامه آمد؛ از جمله دانشگاه معروف بركلي.
پدرم خيلي اصرار مي‌كرد كه به آمريكا يا انگلستان بروم. اوضاع سياسي و اجتماعي ايران كم‌كم داشت به هم مي‌ريخت. مدتي بود در تهران و برخي شهرها تظاهرات و راه‌پيمايي‌هايي عليه شاه و سلطنت صورت مي‌گرفت. البته آن حركت‌ها و شعارها اغلب مذهبي بود. انقلابي كه شروع شده بود به‌رغم تصور آرماني ما نه از نوع سوسياليستي و خ‍َلقي بلكه از نوع مذهبي بود. چيزي كه ما حتي تصورش را هم نمي‌كرديم. ليدر و رهبر انقلاب آيت‌‌الله خميني بود كه پانزده سال، در حالت تبعيد، در عراق زندگي مي‌كرد. پدرم خيلي فشار مي‌آورد كه مرا راهي غرب كند. اما من كه از ماجراي كنفرانس ورشو به شدت سرخورده شده بودم، به حرف‌هاي پدرم گوش ندادم و بورس‌ها را قبول نكردم. علي هم حاضر نبود با من به غرب بيايد. بنابراين، در ايران و در كنار علي ماندم.
در اوايل سال 1357 سربازي علي تمام شد. به تهران آمد و پس از مدتي در اول خردادماه 1357 به استخدام شركت صنايع فولاد بندرعباس درآمد. در تهران يك دوره كلاس فشرده برايشان گذاشتند و علي در آن شركت كرد. بعد از آن قرار شد براي آموزش‌هاي بهتر و پيشرفته‌تر دوازده نفر از آن‌ها را به ايتاليا اعزام كنند.
در همين مقطع من با سازمان انرژي اتمي ايران آشنا شدم و قرار شد جذب آنجا شوم. با من مصاحبه كردند. سؤال‌هاي فني بسيار پيچيده‌اي پرسيدند كه همگي را پاسخ دادم. استادي كه مسئول مصاحبه با من بود گفت: «خانم! دانش شما درباره مسائل اتمي خيلي زياد است! ليسانستان را كجا گرفته‌ايد؟»
ـ اهواز. دانشگاه جندي‌شاپور.
ـ يعني جندي‌شاپور اين‌همه پيشرفته است؟
ـ بله. بسياري از مطالبي را كه من در مقطع كارشناسي ارشد، در دانشگاه تهران خواندم، قبلاً در اهواز خوانده بودم.
سازمان انرژي اتمي بلافاصله بورس يكي از دانشگاه‌هاي معتبر آمريكايي طرف قرارداد دولت ايران را به من داد. همه چيز را براي رفتن من به آمريكا مهيا كردند. حتي بليت هواپيما هم گرفتند. من تمايلي به رفتن نداشتم. در ساعت پرواز، من عمداً به حمام رفتم و مدت زيادي در حمام ماندم! از طرف سازمان انرژي اتمي به خانه ما تلفن كردند و به پدرم گفتند: «دختر شما كجاست؟!»
ـ خانه است!
ـ خانه؟
ـ بله!
ـ او الان بايد در فرودگاه باشد!
ـ فرودگاه براي چه؟
ـ مگر شما خبر نداريد؟
پدرم هاج و واج گفته بود: «نه!»
ـ دختر شما بورس دارد. بايد برود آمريكا!
از حمام كه بيرون‌‌ آمدم پدرم بسيار عصباني بود. با فرياد و پرخاش گفت: «تو چه غلطي مي‌كني!»
ـ چه كرده‌ام؟!
ـ خودت را به آن راه نزن. چرا نرفتي؟!
ـ كجا؟!
ـ خر خودتي دختر! با خودت چه مي‌كني؟
ـ ماجرا چيست؟
پدرم با صداي بلند گفت: «تو كه حمام بودي به من زنگ زدند. بگو به من چرا نمي‌خواهي بروي، فرصت بهتر از اين. تو همه فرصت‌ها را به خاطر اين پسر داري از دست مي‌دهي. فكر مي‌كني چه تحفه‌اي است. نوبرش را ‌آوردي دختر! لگد به بخت خودت نزن.»
علي حاضر نبود ايران را ترك كند و با من به خارج بيايد. چند بار هم به او اصرار كردم‏، اما گفت: «من نمي‌آيم.» پدرم به من گفت: «غلط مي‌كني. بايد بروي.»
ـ نمي‌روم! مي‌خواهم در مملكت خودم بمانم.
ـ كدام مملكت. اوضاع را كه مي‌بيني همه چيز در هم ريخته و پا در هواست. برو!
ـ نمي‌توانم.
ـ به درك كه نمي‌روي. لياقت نداري.
خلاصه هر اندازه پدرم اصرار كرد من زير بار نرفتم.

  
 
فکر مي‌کنم اوايل مردادماه 1357 بود که علي، حسن آعبدالله، دوست و همکار علي و ده نفر از ديگر همکارانش در شرکت صنايع فولاد بندرعباس همراه سه مهندس ارشد راهي ايتاليا شدند. من هم همراه علي بودم. يکي، دو تن از مهندسان ارشد نيز همسران خود را آورده بودند. در فرودگاه مهرآباد تهران سوار هواپيماي تهران‌ ـ رم شديم. اولين بار بود که من و علي از کشور خارج مي‌شديم، به همين خاطر، اضطراب خاصي داشتيم. وقتي به رم، پايتخت ايتاليا، رسيديم ما را به شهر تاريخي جنوا بردند. قرار بود علي و دوستانش دوره آموزشي خود را در جنوا سپري کنند.
در بدو ورود به جنوا ما را به هتل شيک و گران‌قيمتي بردند. چند روزي ساکن آن هتل بوديم. اما مسئول گروه اعلام کرد که بايد به هتل ارزان‌تري برويم و اگر بخواهيم در هتل اول بمانيم، در بازگشت به ايران، شرکت هزينه اقامت در هتل گران‌قيمت را از حقوق ماهيانه کم خواهد کرد. بنابراين، به هتل ديگري كه ارزان‌تر بود رفتيم، البته آن دو مهندس ارشد و همسرانشان در همان هتل اولي ماندند. بعدها فهميديم كه آن دو با مسئولان  فولاد بندرعباس روابط دوستانه و نزديكي داشتند.
كلاس‌هاي آموزشي علي و دوستانش در شهر جنواي ايتاليا در يك كارخانه بود. از صبح تا عصر آنان را مي‌بردند و هركدام را بر اساس رشته و تخصصش آموزش مي‌دادند.
با يكي از استادان علي آشنا شدم. دكتراي فيزيك هسته‌اي داشت و در يكي از دانشگاه‌هاي فرانسه درس مي‌داد. مصاحبت با او و تبادل اطلاعات علمي، برايم خيلي جالب بود. به من گفت كه پنج سال درس خوانده و دكترا گرفته. وقتي به او گفتم كه من شش سال درس خوانده‌ام و تازه فوق‌ليسانس گرفته‌ام و اگر بخواهم دكترا بگيرم بايد سه سال ديگر هم درس بخوانم، خيلي تعجب کرد. وقتي درباره مباحث فيزيك هسته‌اي و راَكتورها با او صحبت مي‌كردم، ‌گفت: «آموزش شما در ايران خيلي خوب است. بسياري از مسائلي را كه شما مي‌دانيد در حد دكترا است.»


 
تعداد بازدید: 5470


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.