زیتون سرخ (19)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۱۹)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


خواستند مرا بگيرند. گفتم: «اگر نزديکم بياييد جيغ مي‌زنم!»
اشرف پهلوي در همان نزديکي‌ها مشغول بازديد از کلاس‌ها و آزمايشگاه‌ها بود. اگر جيغ مي‌زدم حتماً صدايم را مي‌شنيد. در اين فاصله رئيس گارد آمد و گفت: «چرا آمده‌اي؟»
ـ آمده‌ام اشرف را ببينم.
ـ چرا؟
ـ با او کار دارم!
ـ چيزي همراه توست!؟
از اين مي‌ترسيدند که بمب يا اسلحه‌اي براي ترور اشرف همراهم باشد. گفتم: «نه! فقط مي‌خواهم اشرف را ببينم!»
ـ با ايشان چه کار داريد؟ کارتان را من انجام مي‌دهم.
خيلي ترسيده بود. من گفتم: «با رئيس تربيت بدني کار دارم.»
رفتند و بدون آنکه اشرف متوجه شود او را آوردند. درحالي‌که آشفتگي از صورتش پيدا بود، گفت: «خانم يوسفيان چه شده؟ چه مي‌خواهيد؟»
ـ دويست تومانم را مي‌خواهم! مي‌خواهم بروم از اشرف بگيرم!
ـ به خدا مي‌دهم! فردا بيا دفترم مي‌دهم!
ـ نه! باور نمي‌کنم. حرفت را قبول ندارم.
ـ به خدا مي‌دهم!
ـ اگر راست مي‌گويي همين حالا بنويس و به من بده!
فوراً کاغذ و قلمي پيدا كرد و نوشت و به من داد.
مرا از محوطه بيرون بردند. از آن پس تا سال آخر دانشگاه
ماهي دويست تومان به من دادند و هرگز هم قطع نشد. بعدها روزي رئيس تربيت بدني دانشگاه به من گفت: «فکر نمي‌کردم اين‌قدر پررو باشي.» من هم در پاسخ گفتم: «من پرروتر از
اين حرف‌ها هستم. تا حقم را نگيرم آرام نمي‌گيرم. حق گرفتني است نه دادني!»
شبي در اهواز و در همان خوابگاه دانشگاه خواب ديدم که قطار پدرم با يک اتوبوس تصادف کرده است. پدرم خيلي ناراحت و کلافه بود. آشفته و بدحال از خواب بيدار شدم. نه تلفني بود و نه امکان داشت به تهران بروم. چند شب ناراحت پدرم بودم. ترم تمام شد و من از اهواز به تهران رفتم. پدرم دادگاهي داشت. پرسيدم: «دادگاه براي چه؟»
معلوم شد قطار پدرم با يک اتوبوس تصادف کرده و در اين حادثه يک پيرزن، که ته اتوبوس بوده، کشته شده است. پدرم يک سال تمام دادگاهي داشت تا سرانجام تبرئه شد.
سال سوم دانشگاه براي آنکه آزاد باشم و بتوانم در ضمن درس به مبارزه هم بپردازم تصميم گرفتم در اهواز و در خانه يک عرب اتاقي کرايه کنم.
همسر صاحب‌خانة عرب خيلي مهربان بود. صبح به من نان گرم و چاي مي‌دادند و سعي مي‌کردند مثل يکي از اعضاي فاميل با من برخورد کنند. مدتي که گذشت متوجه شدم در غياب من، آن‌ها وارد اتاقم مي‌شوند و وسايلم را جست‌وجو مي‌کنند! من به خاطر محيط ناامن خوابگاه و به خاطر آنکه بتوانم کتاب‌ها و اعلاميه‌هايي را که به دستم مي‌رسيد، راحت بخوانم و نگه‌داري کنم، در شهر اتاق مستقل گرفته بودم، اما مي‌ديدم که در آنجا نيز نمي‌توانم آرامش داشته باشم. چندين بار به صاحب‌خانه و همسرش گفتم که مي‌دانم در نبود من، اتاقم را جست‌وجو مي‌کنند، اما آن‌ها به شدت منکر مي‌شدند. بالاخره يک روز مدرک انکارناپذيري به دست آوردم. در اتاقم را که باز کردم ديدم يک جفت کفش بچه صاحب‌خانه کف اتاق افتاده است! فوراً صاحب‌خانه را آوردم و کفش را نشانش دادم. به تته‌پته افتاد ولي باز هم زير بار نرفت. دانستم که مجادله با آنان بيهوده است. هرطور بود تا پايان ترم تحمل کردم و سپس آن خانه را ترک کردم.
درس من در دانشگاه خيلي خوب بود و معمولاً جزء نفرات اول تا سوم بودم. موقع امتحانات من جلو مي‌نشستم، علي در صندلي عقب مي‌نشست و خسرو و فريبرز هم پشت سر علي قرار مي‌گرفتند. من پاسخ سؤال‌ها را به علي مي‌رساندم و او هم به دوستانش مي‌داد.
مطالعاتم وارد فضاي جديدي شده بود. از طرف تشکيلات چندين جزوه دست‌نويس درباره ضرورت مبارزه مسلحانه به ما دادند. جزوه چگونه مي‌توان يک کمونيست خوب بود نوشته ليو شائوچي، مانيفست حزب کمونيست تأليف مارکس و انگلس را به ما دادند که خواندم. فکر مي‌کنم در همين دوره بود که جزوه مبارزه مسلحانه: هم تاکتيک هم استراتژي نوشته مسعود احمدزاده و رد تئوري بقا نوشته اميرپرويز پويان را خواندم.



 
تعداد بازدید: 5519


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.