زیتون سرخ (17)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۱۷)
خاطرات‌ناهید‌یوسفیان
گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی
انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)
دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


در خوابگاه خودمان تنها كسي بودم كه روزه مي‌گرفتم. نگاه سنگين ديگران را حس مي‌كردم...
البته حجاب نداشتم اما هنوز با تأثير پذيرفتن از مادربزرگم، اعتقادات مذهبي‌ام را داشتم. در همين دوره بود كه برخي از نوشته‌هاي دكتر علي شريعتي به دستم رسيد. چند جزوه، كه اغلب سخنراني بودند، از او خواندم. شريعتي بيشتر به مسائل مذهبي مي‌پرداخت و من تمايلات انقلابي داشتم. از اين رو شريعتي نتوانست روحية انقلابي مرا اقناع كند. اين بود كه تحت تأثير و جاذبه كارهايش قرار نگرفتم. جو دانشگاه نيز غيرمذهبي بود و اغلب دانشجويان آگاه، به گروه‌ها و انديشه‌هاي چپ و ماركسيستي تمايل داشتند. از اواخر سال اول دانشگاه محيط و دوستان دانشجو روي من كم‌كم تأثير گذاشتند.
دوري از خانواده و ناهمگوني با پنج دختر هم‌خوابگاهي، مرا خيلي رنج مي‌داد. خط فكري آن‌ها با من متفاوت بود. كاري به سياست و انقلاب و يا حتي مذهب نداشتند و با من فاصله طبقاتي داشتند. نمي‌توانستم آن‌ها را تحمل كنم. با وجود اين خوب درس مي‌خواندم، ورزش مي‌كردم، كتاب مي‌خواندم و سعي مي‌كردم حداكثر استفاده را از وقت و زندگي‌ام بكنم. خوابگاه برايم حكم زندان را داشت.
دروس دانشگاه برايم آسان بودند؛ زيرا در دوران دبيرستان درس‌هايي چون رياضي، فيزيك و شيمي را خوب خوانده بودم. در سال اول دانشگاه در درس رياضيات نفر اول بودم. ماه‌هاي اول هرگاه استاد رياضي مسئله‌اي را طرح مي‌كرد، مي‌گفت: «هركس اين مسئله را حل كند بيست و پنج صدم به نمره امتحان او اضافه مي‌كنم.» و من بلافاصله حل مي‌كردم. مدتي بعد استاد گفت: «يوسفيان! تو اگر حل كني به تو نمره نمي‌دهم.»
ـ استاد چرا؟
ـ چون تو همه را بلدي!
علاقه خاصي به رياضيات داشتم و در اين‌باره كتاب‌هاي غيردرسي فراواني مي‌خواندم. از دوران دبيرستان نيز با مجله يكان مشترك شده بودم و مرتب مسئله‌هاي روسي يا آمريكايي مندرج در آن را حل مي‌كردم.
با بچه‌هاي كلاس خيلي صميمي بودم. دختر و پسرها مثل خواهران و برادرانم بودند. در كلاس ما سي پسر و پنج دختر بود. پسرها به ما پنج نفر احترام مي‌گذاشتند و ما هم متقابلاً با آن‌ها محترمانه و دوستانه رفتار مي‌كرديم. از نظر من همه آن‌ها در يك سطح بودند.
ميان دانشجويان همكلاسي‌ام پسري بود اهل شاهرود به نام «علي اميني». پسر لاغراندامي بود و رفتاري متين داشت. چند دوست به نام‌هاي خسرو و فريبرز و رسول داشت كه اغلب اوقات با هم بودند. همگي اهل كتاب و كتاب‌خواني بودند.
روزي اتفاق جالبي افتاد كه در سرنوشت من تأثير گذاشت. اگر درست يادم مانده باشد، اسفند 1350 بود. ترم ما تمام شده بود و با قطار از اهواز به تهران مي‌رفتيم.
در كوپه‌اي كه من نشسته بودم، خانواده‌اي هم بودند و جا بسيار تنگ بود. در كوپه بغلي اغلب بچه‌هاي كلاس نشسته بودند. تحمل فضاي كوپه را نداشتم. بلند شدم و به كوپه بغلي رفتم و به بچه‌ها گفتم: «من مي‌خواهم در اين كوپه باشم! يكي از شما پسرها بلند شود و به جاي من به آن كوپه برود!» بعد، بدون منظور خاصي رو به علي اميني كردم و گفتم: «آقاي اميني مي‌شود شما برويد به آن كوپه؟» اميني بلافاصله از سر جايش بلند شد و جايش را به من داد و خودش به كوپه بغلي رفت و جاي من نشست. نفس راحتي كشيدم و از شرّ آن خانواده شلوغ و جاي تنگ رها شدم.

  

سال اول دانشگاه را با موفقيت به پايان رساندم و تعطيلات تابستان، به اراك نزد خانواده‌ام رفتم. فكر مي‌كنم به تهران هم رفتم. آن ايام خواهر بزرگم پوران در دانشكده اشرف پهلوي دانشگاه تهران مشغول درس خواندن در رشته پرستاري بود. بعدها به آمريكا رفت و متخصص بيهوشي شد. مهرماه 1351 بود كه من براي ثبت‌نام و انجام كارهاي دانشجويي به اهواز بازگشتم. تجربه خوابگاه مشترك با آن دخترها برايم تجربه تلخي بود و تصميم گرفتم سال دوم، در خوابگاه نمانم. براي ثبت‌نام، دانشجويان پسر و دختر صف بلندي تشكيل داده بودند. علي اميني، فريبرز و خسرو هم در صف بودند.
در سال اول يكي از همكلاسي‌هايم به نام «شهيدي» خيلي دلش مي‌خواست روابط دوستانه با من برقرار كند، اما من اهل دوستي با پسرها نبودم و به ايما و اشاره‌هاي او بي‌اعتنا بودم.
در اين ميان يكي از بچه‌هاي سال بالاي دانشگاه بدون رعايت نوبت جلوي صف ايستاد. من نتوانستم اين بي‌عدالتي و حق‌كشي را تحمل كنم و با آن پسر دعوا كردم. شهيدي ما را از هم جدا كرد. آن پسر را آرام كرد و بعد به من گفت: «خانم يوسفيان! شما خانم خوب و متين و درس‌خواني هستيد. من دلم نمي‌خواهد شما اهل دعوا و بزن‌بزن باشيد. من دلم مي‌خواهد شما رفتار باوقاري داشته باشيد!» با خودم گفتم: «اِ! يعني چه دلش نمي‌خواهد من دعوا كنم؟ به او چه ربطي دارد!» فهميدم كه فرصتي را براي ابراز وجود پيدا كرده. به او اعتنايي نكردم. اميني آمد و با حالت خاصي گفت: «حالا پسر مردم را كتك مي‌زني؟»
ـ بله. هركس كه به من زور بگويد كتكش مي‌زنم!
ـ در شأن شما نيست كه با هركسي هم‌دهن شويد!
نمي‌دانم چرا حرف اميني بر دلم نشست و از او خوشم آمد! گفت: «من و خسرو و فريبرز مي‌رويم سينما‏، شما هم مي‌آيي؟»
ـ بله. برويم.
من عاشق فيلم و سينما بودم. با آن‌ها به تماشاي فيلم رفتم. يادم هست فيلمي از كمدين معروف «نورمن ويزدم»، به نمايش گذاشته بودند. فيلم را ديديم و كلي خنديديم. از همان‌جا و همان وقت من علاقه خاصي به علي اميني پيدا كردم و تصميم گرفتم با او دوست شوم.
عمويم در اهواز ساكن بود. پس از مشورت با پدرم تصميم گرفتم سال دوم دانشگاه را در خوابگاه نمانم و نزد خانواده عمويم بروم. يادم نيست به چه مناسبتي جشني بر پا كردم و  عده‌اي از دوستانم را دعوت كردم. ضبط‌صوت نداشتم. اميني ضبط‌صوتش را همراه مقداري زيادي نوار موسيقي خارجي و ايراني به من داد.
سعي مي‌كرد هرطور شده خودش را به من نزديك كند، اما من به‌رغم آنكه از او خوشم آمده بود، در ظاهر نشان نمي‌دادم و از اينکه مي‌خواست من را به خود جذب كند و من براي او ناز مي‌کردم، لذت مي‌بردم.
سال دوم رشته دو ميداني را ادامه دادم و در دانشگاه اول شدم. درسم هم خوب بود و مرتب مطالعه مي‌کردم. کم‌کم به اميني توجه نشان دادم. او و دوستانش محفل خصوصي خاصي داشتند و ميان خود درباره وضعيت کارگران و کشاورزان، ساواک و شکنجه‌هايي که به زندانيان مي‌دهند، نفت، امپرياليسم آمريکا و انقلاب‌هاي اکتبر روسيه و چين و کوبا و مقاومت خلق ويتنام عليه آمريکا صحبت مي‌کردند. حرف‌هاي آن‌ها براي من جاذبه خاصي داشت. در آغاز به من اطمينان نداشتند و در حضور من حرف انقلابي نمي‌زدند اما کمي که گذشت، اعتمادشان به من زياد شد و به تدريج مرا هم در جمع خود پذيرفتند. آشنايي با اين سه نفر نقطه عطفي در زندگي فکري و سياسي‌ام بود. علي، خسرو، فريبرز و رسول انقلابي و ضد شاه بودند و در خفا عليه رژيم شاه فعاليت مي‌کردند. آن‌طور که بعدها فهميدم آن‌ها يک هسته تشکيلاتي وابسته به «سازمان چريک‌هاي فدايي خلق ايران» بودند که رهبر آنان رسول سروش بود. رسول بارها زندان رفته و در زندان به شدت شکنجه شده بود.
اين عده به من کتاب‌هايي از مارکس، انگلس، لنين، استالين، چه‌گوارا، کاسترو و هوشي‌مينه دادند. خواندن آن کتاب‌ها دگرگوني فکري خاصي در من ايجاد کرد. يک دوره دروس ديالکتيک نيز به طور شفاهي برايم گذاشتند. همچنين کتاب اصول فلسفه تأليف ژرژ پوليتسر را خواندم. رمان‌هاي سياسي نيز از ديگر منابع مطالعاتي ما بود؛ رمان‌هايي چون مادر نوشته ماکسيم گورکي، برمي‌گردم گل نسرين بچينم نوشته ژان لافيت، نان و شراب نوشته انياتسو سيلوينه و خرمگس نوشته اتيل ليليان وينيچ.
درباره سير تکامل از ميمون به انسان نيز چند کتاب، ترجمه دکتر بهزاد به من دادند. کتاب‌هاي چگونه انسان غول شد تأليف ايلين سکال، انسان راه خود را مي‌سازد، سير تکامل انسان، آيا انسان از ميمون است و ... را نيز خواندم. تئوري تکامل انسان و مسئله روند تکاملي ميمون به انسان و مخالفت قرآن کريم با اين موضوع، يکي از دغدغه‌هاي فکري من در سال دوم دانشگاه بود. سرانجام بحث تکامل را پذيرفتم.



 
تعداد بازدید: 5356


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.