زیتون سرخ (14)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ (۱۴)

خاطرات‌ناهید‌یوسفیان

گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی

انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)

دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت

نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


با خودم گفتم: «به زبان فارسي بهتر و صميمي‌تر مي‌توانم با خدا ارتباط برقرار كنم!» اين بود كه معني نماز را به زبان فارسي ياد گرفتم و شروع كردم نمازم را به زبان فارسي خواندن. يعني حمد و توحيد و سجده و ركوع و قنوت را به فارسي مي‌خواندم. ابتدا خيلي مشكل بود اما كمي بعد در خواندن روان شدم. بخشي از سال آخر دبيرستان و سال اول دانشگاه نمازم را به فارسي مي‌خواندم.
سرانجام در خردادماه  سال 1349 در رشته رياضي از دبيرستان دخترانه ايران‌دخت اراك با معدل هجده و شصت و يك صدم ديپلم گرفتم. شاگرد اول هم شده بودم و مدرسه به همين خاطر، جايزه‌اي به من داد.
ورزش را خيلي دوست داشتم و در رشته دو در سراسر دوران دبيرستان در ميان مدارس دخترانه اراك اول بودم. خيلي دلم مي‌خواست پليس بشوم. يكي از دوستانم پليس شده بود و دلم مي‌خواست مثل او شوم. مي‌خواستم با دزدها و مجرمان مبارزه كنم. پليس بودن برايم جاذبه خاصي داشت. از اين رو از اراك به تهران رفتم و در آزمون دانشگاه پليس شركت كردم. آزمون دو قسمت علمي و عملي داشت و من در هر دو مرحله قبول شدم. ميان همه دختراني كه در آزمون شركت كردند، نفر دوم شدم. دانشگاه پليس طي نامه‌اي رسماً اطلاع داد كه دوم شده‌ام. پدرم به شدت با پليس شدن من مخالفت كرد و گفت: «حق نداري پليس شوي.»
ـ اما من پليس شدن را دوست دارم. بايد بروم.
ـ غلط مي‌كني! من نمي‌گذارم بروي.
ـ چرا؟
ـ چرايش را بعدها مي‌فهمي. تو بايد بروي دانشگاه و درس بخواني.
ـ اما...
ـ اما بي‌اما. همين‌كه گفتم!
بعدها متوجه شدم كه حق با پدرم بود. اگر پليس مي‌شدم و به شهرباني و ارتش راه مي‌يافتم، مزدور رژيم شاه مي‌شدم و اين چيزي نبود كه پدرم را راضي كند. او آرزوهاي طلايي ديگري براي من داشت.
در همان روزهايي كه براي شركت در آزمون دانشكده پليس به تهران رفته بودم، روزي با دخترخاله‌ام به گردش رفتيم. همين‌طور كه در خيابان راه مي‌رفتيم جوانكي از كنار دخترخاله‌ام رد شد و او را اذيت كرد. دخترخاله‌ام خيلي ناراحت شد. خودم را به آن جوان رساندم و چنان او را زدم كه شروع كرد به التماس كردن و معذرت خواستن و از من مي‌خواست كه رهايش كنم؛ ولي من تا آنجا كه مي‌توانستم او را زدم.
در آن روزها بدني ورزش‌كار و چابك داشتم و اجازه نمي‌دادم كسي به من تعرض كند يا حتي حرف ناخوشايندي بزند. اگر جواني به من متلك مي‌گفت، با او برخورد فيزيكي مي‌كردم. برخي دوستانم مي‌گفتند: «اخلاقت مثل لات‌ها است! ظرافت‌هاي دخترانه نداري!» و من پاسخ مي‌دادم: «خب نداشته باشم!»‌



 
تعداد بازدید: 5536


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.