زیتون سرخ (12)

گفت و گو و تدوين: سيدقاسم‌ياحسيني


زیتون سرخ(۱۲)

خاطرات‌ناهید‌یوسفیان

گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی

انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری)

دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت

نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.


با خودم عهد كردم كه از آن تاريخ شاگرد زرنگ و درس‌خواني شوم. به خودم گفتم: «ناهيد! تو بايد شاگرد زرنگي باشي. بايد به پدر نشان بدهي كه دربارة تو اشتباه كرده.»
همين اتفاق كوچك باعث شد حركت بزرگي در زمينه درسي بكنم. تصميم گرفتم بازيگوشي را كنار بگذارم و به طور جد‌ّي به درس بپردازم. همين‌طور هم شد و من از سال هشتم تا دوازده جزء نفرات برتر كلاس و مدرسه شدم. طوري شد كه سال هفتم در كلاس خودمان با معدل شانزده نفر اول شدم. سال سوم دبيرستان بين سه كلاس مدرسه با نمره هفده و هجده صدم شاگرد اول و ممتاز شدم. سال هشتم كه شاگرد اول كلاس شدم، پدرم گفت: «اگر سال ديگر هم شاگرد اول شوي، من برايت يك دوچرخه مي‌خرم!»
به دوچرخه‌سواري خيلي علاقه داشتم. روزهايي كه پدرم سر كار بود و در خانه نبود، پنج ريال به پسرهاي محله مي‌داديم و آن‌ها به شهر مي‌رفتند و دوچرخه كرايه مي‌كردند. از ساعت پنج عصر سوار دوچرخه مي‌شدم تا يازده شب! تنها دختر محله بودم كه در آن سن و سال دوچرخه‌سواري مي‌كردم. پسرها هم از من حساب مي‌بردند و نگاه چپ به من نمي‌كردند. ساعت يازده دوچرخه را به پسري كه رفته بود و آن را كرايه كرده بود مي‌دادم و او تا نيمه‌هاي شب سواري مي‌كرد و ساعت هفت صبح روز بعد آن را به مغازه‌دار تحويل مي‌داد.

***
در خردادماه سال 1345 كه نتايج امتحانات را اعلام كردند، من، درحالي‌كه خودم هم باورم نمي‌شد، در كلاس خودمان شاگرد اول شدم. از شوق در پوست خودم نمي‌گنجيدم. شادماني‌ام مضاعف بود زيرا هم شاگرد اول كلاس شده بودم و هم پدرم طبق قولي كه به من داده بود، بايد برايم دوچرخه مي‌خريد. ديگر لازم نبود منت پسرهاي محله را بكشم تا آن‌ها بروند و برايم دوچرخه كرايه كنند. خودم دوچرخه داشتم! با شور و شوق به خانه رفتم. مادرم تا مرا ديد گفت: «ها قبول شدي؟» كمي ناراحت شدم. گفتم: «قبول!؟ شاگرد اول كلاس شدم.»
ـ آفرين!
پدرم كه از سر كار برگشت، جلو دويدم و گفتم: «مژده!»
ـ بگو!
ـ شاگرد اول كلاس شدم.
ـ بارك‌الله دخترم!
ـ بايد به قولت وفا كني.
ـ چه قولي؟
ـ خريدن دوچرخه!
ـ ها يادم است!
اين را گفت و داخل اتاق رفت. منتظر بودم كه صدايم بزند تا با هم برويم و برايم دوچرخه بخرد. پدرم هيچگاه به من دروغ نگفته بود يا وعده سر خرمن نداده بود. صدايم زد. قلبم شروع كرد به تپيدن. رفتم. گفت: «دوچرخه چند تومان است!»
ـ بيست تومان آقا جون!
ـ اين بيست تومان. اما مي‌خواهم با اين پول بروي كلاس زبان انگليسي و انگليسي ياد بگيري.
ـ اما من دوچرخه مي‌خواهم.
ـ باشد! امسال تابستان با اين پول برو كلاس زبان انگليسي و اگر سال آينده هم شاگرد اول شدي برايت دوچرخه مي‌خرم.
ـ اما من امسال دوچرخه مي‌خواهم.
با كلمات شمرده و آرامي كه هنوز در خاطرم مانده به من گفت: «ببين دخترم! تو بايد در زندگي پيشرفت كني، درس بخواني، دانشگاه بروي، به خارج از كشور بروي. براي رسيدن به همه اين‌ها بايد زبان انگليسي را خيلي خوب بداني. دوچرخه‌سواري كه نشد كار.»
از آنجايي كه براي پدرم و حرف‌هاي او احترام خاصي قائل بودم، به‌رغم ميل باطني‌ام گفتم: «چشم! هرطور كه شما بفرماييد.»
ـ بارك‌الله دختر خوبم!
با آن بيست تومان در كلاس زبان انگليسي شركت كردم. پدرم با اين كار درس تربيتي خوبي به من داد و مرا متوجه اين نكته كرد كه لذت‌ها و تفريح‌هاي زودگذر را به نفع آينده زندگي‌ام كنار بگذارم و به كارهاي اساسي‌تري بپردازم.
در دوران دبيرستان اگرچه شاگرد اول بودم و از سال هشتم تا دوازده هر سال نمرة اول كلاس يا مدرسه و يا حتي شهر را مي‌گرفتم، اما شاگرد زبان‌دراز، حراف و شيطاني بودم و آني آرام و قرار نداشتم. براي همين مدير مدرسه از من خوشش نمي‌آمد. حتي يك بار چند تا از همكلاسي‌هايم را با خود به اداره آموزش و پرورش بردم و به اجحافي كه به ما مي‌‌شد اعتراض كرديم.
تازه شروع كرده بودم به خواندن كتاب‌هاي سياسي و انقلابي شده بودم. انشاهاي انقلابي مي‌نوشتم و به جاي مطالعه كتاب‌هاي جيمز باند و سيمنون كتاب‌هاي ماكسيم گوركي، صادق هدايت، صادق چوبك، جلال آل احمد و... مي‌خواندم. وقتي از ادارة آموزش و پرورش اراك به مدرسه برگشتم، مدير مرا احضار كرد، پروند‌ه‌ام را به دستم داد و گفت: «اخراج هستي!» با چشم گريان به خانه رفتم و به پدرم گفتم: «بايد مرا براي ادامه تحصيل به تهران بفرستي.»
ـ چرا؟
ـ چون از اينجا اخراجم كرده‌اند!
ـ تو غلط مي‌كني به تهران بروي. مي‌خواستي زبان‌درازي نكني. حقت است!
يكي، دو روز به مدرسه نرفتم. از طرف مدرسه پدرم را خواستند و به او گفتند: «دختر شما شاگرد اول مدرسه است. هيچ دوست نداريم بيرونش كنيم؛ اما كارهايي مي‌كند كه خطرناك است و به او هم مربوط نيست.» خلاصه رضايت دادند كه من باز به مدرسه بروم.
كلاس چهارم دبيرستان كه بودم هنوز خيلي شيطنت مي‌كردم. سر كلاس درس تا پنجره را باز مي‌ديدم، از كلاس فرار مي‌كردم. البته درسم خيلي خوب بود و شاگرد اول بودم و به همين خاطر هم مدير مدرسه مجبور بود نمره انضباطم را بيست بدهد؛ حال آنكه نمره واقعي من نصف آن مي‌شد! يك بار در كلاس درس چهارم دبيرستان از پنجره فرار كردم و رفتم پينگ‌پنك بازي كردم. وقتي به كلاس برگشتم، معلم عوض شده بود. معلوم شد بيش از يك ساعت پينگ‌پنك بازي كرده‌ام. معلم درس شيمي در كلاس بود. مرا كه ديد گفت: «يوسفيان باز هم از كلاس فرار كردي؟» خيلي به من علاقه داشت و نمره‌هاي درس شيمي من هميشه نوزده و بيست بود. گفتم: «آقاي شيوا من فكر كردم هنوز زنگ قبلي است!»
مسجدي در اراك داشتيم كه به آن مسجد سيدها مي‌گفتند. نذر مي‌كردم كه اگر شاگرد اول شوم، يك يا دو تومان شمع بخرم و در مسجد سيدها روشن كنم. در اين مسجد ستوني بود كه اگر سنگي به آن نزديك مي‌كردي به ستون مي‌چسبيد. هميشه اين ستون براي من جالب و حيرت‌انگيز بود. الان كه فكر مي‌كنم مي‌بينم بايد به لحاظ فيزيك آن ستون غيرعادي بوده باشد كه سنگ‌هاي معمولي را به خود جذب مي‌كرد. نيت مي‌كردم كه اگر فلان سنگ به ستون چسبيد، من امسال شاگرد اول مي‌شوم و اگر نچسبيد، نمي‌شوم. در همه موارد سنگ مي‌چسبيد و من هم شاگرد اول مي‌شدم! گاهي پس از امتحان ديوان حافظ را باز مي‌كردم و از روي شعر حافظ پيش‌بيني مي‌كردم كه نمره‌ام بيست خواهد شد يا نه! گاهي اوقات آن‌قدر به ديوان حافظ تفأل مي‌زدم كه لسان‌الغيب از من خسته مي‌شد و با شعرهايش به من تشر مي‌زد. آن موقع مي‌فهميدم كه زياد سر به سر حافظ گذاشته‌ام‏، طوري كه از من خسته شده است! قرآني داشتيم كه بالاي صفحه‌هاي آن «خوب» و «بد» نوشته بود. گاهي با آن نمره امتحانم را پيش‌بيني مي‌كردم. اگر بالاي صفحه «خوب» بود مي‌گفتم بيست مي‌گيرم و اگر «بد» بود، مي‌گفتم نمرة خوبي نمي‌گيرم.‌
در دبيرستان، در درس ورزش هميشه نمره بيست مي‌گرفتم. رشته ورزشي‌ام دو و پرش بود. هميشه در دو صد متر و دويست متر اول  بودم. البته واليبال و پينگ‌پنگ هم بازي مي‌كردم اما رشته دو برايم چيز ديگري بود. سال دهم در رشته دو ميداني آموزشگاه‌هاي اراك اول شدم.

پایان فصل پنجم

***
فصل ششم

پسرهاي محل از من مي‌ترسيدند. خاطرة جالبي در اين‌باره به يادم مانده است؛ مينا و ناديا از من كوچك‌تر بودند. يك روز كه براي بازي بيرون از خانه بودند، يكي از پسرهاي محل آن‌ها را كتك زده بود. هر دو گريان به خانه آمدند. پرسيدم: «چه شده؟»
ـ ما را كتك زدند.
ـ كي؟
ـ هاشم كچل!
فوراً رفتم و هاشم كچل را پيدا كردم و تا مي‌توانستم او را زدم. درحالي‌كه او را مي‌زدم فرياد مي‌زد: «به خدا من خواهرهايت را نزدم. من از آن‌ها حمايت كردم!»
معلوم شد فرد ديگري خواهرانم را كتك زده و هاشم از آن‌ها حمايت كرده است، اما خواهرهايم فقط نام هاشم را بلد بودند! هاشم كچل بعد از اين ماجرا كينه مرا به دل گرفت.
چند روز بعد يكي از پسرهاي محله كنارم آمد و آهسته گفت: «مواظب باش! هاشم كچل و دوستانش مي‌خواهند تو را بزنند!»
از اين حرف خيلي ترسيدم. زورم به تك‌تك آن‌ها مي‌رسيد؛ اما به همه آن‌ها نه! ماجرا را به پدرم گفتم. پدرم خيلي ناراحت شد. هاشم كچل را پيدا كرد و سيلي محكمي به او زد و گفت: «اگر دست روي دختر من بلند كني، ‌واي به حالت!» آن‌ها هم ترسيدند و ديگر كاري با من نداشتند.
در دوران دبيرستان، با پسرهاي محله فوتبال بازي مي‌كردم و مسابقه دو مي‌گذاشتم. در مسابقه دو هم هميشه اول مي‌شدم. از اينكه مي‌ديدند يك دختر، آن هم در مسابقه دو‏، از‌ آنان برنده مي‌شود، خيلي ناراحت مي‌شدند. البته اين كارها همه در غياب پدرم بود. روزهايي كه پدرم در خانه بود، جرئت نمي‌كردم پا به كوچه و خيابان بگذارم.
در كلاس پنجم دبيرستان (سال يازده) در مدرسه ايران‌دخت در رشته رياضي درس مي‌خواندم. ميان پسرها و دخترهاي سال يازدهم شهر اراك شاگرد اول شدم. از طرف فرح ديبا، همسر شاه، هزار تومان به من جايزه دادند. هزار تومان آن موقع پول هنگفتي بود. حقوق ماهيانه پدرم، همان سال، هزار تومان بود. اين هديه طي نامه‌اي به من داده شد. من اين هزار تومان را نگاه داشتم و وقتي در دانشگاه جندي‌شاپور قبول شدم، شهريه سال اولم را كه مبلغ يك هزار و پنجاه تومان بود، با آن هزار تومان پرداخت كردم.
اتفاق جالبي كه در سال دهم (1347) برايم رخ داد ماجراي «دختر شايسته» شدنم در شهر اراك بود. چند سالي بود كه به ابتكار مجله زن روز، وابسته به مؤسسه كيهان، هر سال از هر شهرستان يك نفر به عنوان دختر شايسته انتخاب و به تهران اعزام مي‌شد. در تهران از ميان دختران همة شهرستان‌ها يك نفر به عنوان دختر شايسته ايران برگزيده مي‌شد. چون من شاگرد اول بودم و دختر كتاب‌خوان و باسوادي بودم و در رشته‌هاي ورزشي دو، واليبال و پينگ‌پنگ هم فعال بودم، مسئولان آموزش و پرورش اراك مرا به عنوان دختر شايسته شهر اراك به تهران معرفي كردند. آن روزها اگر‌چه وضع لباسم مناسب بود، اما لباس چنداني نداشتم و حتي جوراب‌هايم وصله داشت. همه بچه‌هاي كلاس بسيج شدند؛ يكي كفش و پوتين آورد، ديگري بلوز، سومي كت و دامن و چهارمي شال گردن و... با همياري بچه‌هاي كلاس چند دست لباس تهيه كردم و عازم تهران شدم.
پدرم در اراک مرا سوار اتوبوس كرد و به راننده هم سپرد كه مواظبم باشد. من كنار پنجره نشستم. پشت سرم جواني نشست. اتوبوس راه افتاد. غرق در انديشه بودم؛ به تهران و حضور در جمع دختران شايسته ايران مي‌انديشيدم، در ضمن از شيشه بغل حركات جواني را كه در صندلي عقب نشسته بود، مي‌پاييدم. متوجه شدم دستش را از كنار صندلي به طرف من مي‌آورد. با خودم گفتم: «حالا درسي به تو مي‌دهم كه كيف كني!» هميشه داخل كيفم يك چاقو ضامن‌دار داشتم. فوراً آن را بيرون آوردم و باز كردم. تا دست آن جوان به من نزديك شد، محكم چاقو را كف دستش فرو كردم. جوان فرياد بلندي كشيد و دستش را عقب برد. كف دستش پاره شد، اما هيچ عكس‌العملي از خود نشان نداد. تا تهران ديگر دست از پا خطا نكرد.



 
تعداد بازدید: 5637


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.