زیتون سرخ (8)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ(۸)
خاطراتناهيديوسفيان
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري)
دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است.
فاصله منزل ما با منازل سازماني جديد حدود دويست متر بود. شبانه مادرم با كمك همسايهها و ما، اسبابمان را به منزل نو منتقل كرد. پدرم هم آن شب سرِ كار بود و ظاهراً از ماجرا بيخبر بود. منزل جديد هنوز تمام نشده بود، حتي دور حياط آن ديوار نكشيده بودند. اما هرچه بود بهتر از منزل اول بود. هنگام اسبابكشي چندين مرغ ما گم شد. كار اسبابكشي نزديك صبح تمام شد. آن شب هيچيك نخوابيديم. صبح روز بعد كه پدرم از سر كار برگشت، پليس هم آمد تا پدرم را ببرد. پدرم به آنها گفت: «به من چه ربطي دارد؟ زن و بچهام اسبابكشي كردهاند. آنها را ببريد كلانتري!» بعد هم به مادرم تشر زد و گفت: «زن نگاه كن چطور آبروي مرا جلوي همسايهها ميبري! اين چه كاري بود كه كردي؟!» مادرم هم گفت: «خوب كاري كردم!»
موضوع را به رئيس پدرم گفتند و او هم پدرم را ظاهراً مؤاخذه كرد. اما ما كار خودمان را كرده بوديم و در خانه جديد ماندگار شديم. خانه سه اتاق خواب داشت. اما چون تازهساز بود، داخل آن خيلي سرد بود. ما آن سال در آن خانه سختي و سرماي زيادي كشيديم.
خانه جديد در و قفل محكمي نداشت. هر روز از تعداد مرغهاي ما كم ميشد. بعدها همسايهها اعتراف كردند كه با مرغهاي ما مهمانيهاي مجللي برپا كرده بودند! پدرم وقتي از ماجرا باخبر شد فرمان قتلعام آنها را صادر كرد. گفت: «اگر قرار باشد كسي اين مرغها را بخورد، زن و بچههايم بر همه مقدم هستند.»
به تدريج مرغ و خروسها را كشتيم و خورديم. مرغي داشتيم كه من خيلي به آن علاقه داشتم. وقتي آن را كشتند خيلي گريه كردم و ذرهاي از گوشتش نخوردم. به حيوانات علاقه خاصي داشتم. روزي به نانوايي رفتم. در مسير بازگشت تولهسگ قشنگي كنارم شروع به راه رفتن كرد. تكهاي نان به او دادم. تا خانه آمد. سگ را نگه داشتم. با آن گرگم به هوا بازي ميكردم. سگ وفاداري بود. كمكم در خانه ما بزرگ و بزرگتر شد. حدود دو سال در خانه ما بود. نيمه شبها كه پدرم ميخواست به سر كارش برود، آن سگ پدرم را تا محل كارش همراهي ميكرد و بعد خودش به تنهايي به خانه برميگشت. وقتي حياط ما تكميل شد مادرم گفت كه بايد اين سگ را از خانه بيرون ببرم. هر اندازه گريه و التماس كردم فايدهاي نداشت. آن حوالي باغداري بود كه ما را ميشناخت. آمد و سگ را از من گرفت و براي باغش برد. سگ خوبي بود.
***
از دوران كودكي دلم ميخواست روي پاي خودم بايستم و به طور مستقل زندگي كنم. اولين تجربهاي كه در اين زمينه دارم، اين بود كه در نه سالگي، تنها به سفر رفتم. خالهام به تبريز رفته بود و قرار شد من هم نزد او بروم. تابستان بود و مدرسهها تعطيل بود. مادرم خيلي كار داشت و نميتوانست همراهم بيايد. پدرم نيز كار داشت. ننه آغا مرا سوار قطار كرد و به نگهبان قطار گفت كه مواظب من باشد. دو تومان هم خرج سفر به من داد. من بستني چوبي كيم را خيلي دوست داشتم. با خودم گفتم: «ايستگاه بعدي از قطار پياده ميشوم و ميروم براي خودم كيم ميخرم.»
يك كوپه به من دادند. درجه سه بود. تنها داخل كوپه نشستم. قطار راه افتاد. ايستگاه بعدي كه نگه داشت تا خواستم از كوپه خارج بشوم مأمور قطار با لهجه تركياش گفت: «آي بچه كجا؟»
ـ ميخواهم بروم بستني كيم بخرم.
ـ چي بخري؟
ـ كيم. بستني.
ـ غلط كردي ميخواهي بروي كيم بخري! بدو برو داخل كوپه!
ـ من بايد كيم بخرم.
ـ خبري از كيم ميم نيست. برو سر جايت بنشين.
چون ديد حرف او را گوش نميكنم، مرا گرفت، داخل كوپه انداخت و در كوپه را هم از بيرون قفل كرد. از اراك تا تهران با قطار حدود پنج شش ساعت راه بود. روي صندلي چوبي كوپه كز كردم. چمدانم را كف كوپه گذاشته بودم. از اينكه نتوانسته بودم كيم بخرم، خيلي ناراحت بودم و در دلم به زمين و زمان فحش ميدادم. غرق در اين افكار بودم كه ناگهان ديدم موش صحرايي بزرگي از زير صندلي كوپه درآمد و رفت روي چمدان من. فوراً پاهايم را بلند كردم و روي صندلي جمع شدم. موش بزرگ و چندشآوري بود. ترس سرتاسر وجودم را گرفت. بيحركت روي صندلي ماندم و به موش كه روي چمدانم جا خوش كرده بود خيره شدم. موش هم كه ظاهراً از من ترسيده بود به من نگاه ميكرد و از سر جايش تكان نميخورد. هر دو ترسيده بوديم! اين وضع تا تهران ادامه داشت. قطار از حركت باز ايستاد. مأمور كوپهها تا در كوپه را باز كرد، مثل اسپند از جايم پريدم و خودم را از كوپه بيرون انداختم و شروع كردم به گريه كردن. مأمور گفت: «چه شده؟ چرا گريه ميكني. رسيديم.»
ـ موش!
ـ موش؟
ـ مرا با يك موش در كوپه زنداني كردهايد؟
ـ موش كجا بود.
تعداد بازدید: 5390