زیتون سرخ (5)
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
زیتون سرخ(۵)
خاطراتناهيديوسفيان
گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني
انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري)
دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت
نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است.
ادامه فصل دوم:
... يك شب كه دايي و مادرم رفته بودند آجردزدي، نگهبان با داييام درگير و گلاويز شد. نگهبان با آجر، سر داييام را شكست. دايي با سر خونين به خانه برگشت. مادرم بلافاصله به سراغ نگهبان رفت و با لنگه كفش تا جايي كه ميتوانست او را كتك زد. بعد هم تفي روي صورتش انداخت و گفت: «برو شكايت كن و بگو از يك زن کتک خوردم.» براي يك مرد، ناگوار، بلكه آبروريزي بود كه از دست يك زن شكايت كند و بگويد كه از او كتك خورده است. از اين رو آن نگهبان هرگز جرئت نكرد از مادرم شكايت كند. هرطور بود ما با آن آجرها يك توالت بزرگ و يك مرغداني ساختيم.
خروسي داشتيم كه وحشي بود و روي ديوار و همسايهها ميپريد. هيچ غريبهاي جرئت نداشت به خانه ما نزديك شود. جوي آبي از جلوي خانه ما عبور ميكرد. روزي من لباسم را عوض كرده بودم و بيرون از خانه كنار جوي آب نشسته بودم. ناگهان خروس روي سرم پريد و به سرم چنگ زد. خيلي ترسيدم. غروب كه ميشد آن خروس، مرغها را رهبري ميكرد تا به لانه بروند. يك گله مرغ داشتيم و روزانه دهها تخممرغ ميگذاشتند. مادرم مقداري از تخممرغها را مصرف ميكرد و بقيه را به همسايهها ميفروخت. يك مرغ داشتيم كه گلباقالي بود. عادت داشت كه داخل اتاق و نزد ما تخم بگذارد. ميآمد پشت در و با نوكش به در ميزد. در را برايش باز ميكرديم، ميآمد داخل اتاق و همانجا تخم ميگذاشت. آن مرغ را خيلي دوست داشتم. سرش هم كچل بود. وقتي پير شد، مادرم آن را كشت. من پاي آن را چال كردم و روي قبرش هم در شامپوي داروگر، كه به شكل كله آدم بود، دفن كردم. با خودم ميگفتم كه به زودي در اينجا درخت مرغ و آدم سبز ميشود! هر شب به آن آب ميدادم! اما هرگز از آن چاله نه مرغ سبز شد و نه آدم!
من در همين خانه شروع كردم به نماز خواندن و روزه گرفتن. نزديك خانه ما مسجدي بود كه مرتب به آنجا ميرفتم و نماز ميخواندم. عاشق تخم شربتي مسجد بودم. مزه آن شربت هنوز در خاطرم مانده است! گاهي خادم مسجد مرا راه نميداد و ميگفت: «چرا آمدهاي مسجد!» ميگفتم: «ميخواهم نماز بخوانم.» او با تشر ميگفت: «برو با بزرگترت بيا!» اما بزرگترهاي خانه ما اهل مسجد و نماز نبودند. پدرم هيچوقت پا به مسجد نميگذاشت. تنها يك بار به مسجد آمد كه خاطره جالبي هم از آن دارم. ماه محرم بود و در مسجد مراسم عزاداري برپا بود. زنها در طبقه دوم مسجد بودند و مردها در طبقه اول. طبقه دوم نرده داشت. من براي آنكه مراسم سينهزني و عزاداري را ببينم جلو و كنار نرده نشستم. سرم را داخل نرده كردم و خوابم برد. پدرم كه براي اولين بار در عمرش به مسجد آمده بود مرا از آن پايين ديده بود. هرچه اشاره كرده بود كه كلهام را از داخل نردهها بيرون بياورم، چون خواب بودم، متوجه نشده بودم. پدرم به ناچار يكي را بالا فرستاده بود تا مرا متوجه كند. جالب آنكه كلهام داخل نرده گير كرد و با زحمت بسيار بيرون آمد.
پایان فصل دوم
تعداد بازدید: 5535