خاطره‌ای از یک شهید زرتشتی

حمزه خلیلی واوسری


از نماز نخواندنش، آن هم در اول وقت که همه‌ى بچه‌ها به امامت روحانى گروهان مشغول اداى آن بودند باید حدس مى‌زدم که مسلمان نیست، ولى هیچ وقت چنین برداشتى به ذهنم خطور نکرد. مخصوصا این که سه روز پیش هنگام خواندن زیارت عاشورا دیده بودم که او نیز پشت خاکریز و کمى دورتر از بچه‌ها، زنگار دل به آب دیده شستشو مى‌کرد.

بعد از نماز به طرف او رفتم و سلام دادم. احوالپرسى گرمی کردیم و با هم روى چمن‌هاى بهارى که از شدت گرما خیلى زود پاییزى شده بودند نشستیم .

حس کنجکاوى وادارم مى‌کرد تا بپرسم چرا نماز نمی‌خوانى ؟! اما نجابتى که در سیمایش مى‌دیدم‌، این اجازه را به من نمی‌داد. پرسیدم:

چند وقت است که در جبهه‌اى‌؟

- دو ماه مى‌شود.

از کجا اعزام شدى‌؟

- یزد.

مى‌توانم بپرسم افتخار همکلامى با چه کسى را دارم‌؟

-کوچیک شما اسفندیار.

اسم قشنگى است، به چه معنى است؟

-اسفندیار یک اسم اصیل ایرانى است. از دو قسمت "اسفند " و "داد " تشکیل شده است . در ایران باستان "اسپنت تات "بود که بر اساس قاعده ابدال حرف "پ " به "ف "و "ت "به "د " تبدیل به اسفندیار شده، یعنی داده‌ی مقدس.

وقتى دیدم این گونه سلیس و روان حرف مى‌زند، من نیز از سدى که حیا برایم ساخته بود، گذشتم و خیلى رک و پوست کنده پرسیدم: چرا نماز نمى‌خوانى؟

- نماز؟ نماز چیز خوبى است. گفت و گوى خدا با انسان است. کى گفته که من نماز نمى‌خوانم؟

خودم دیدم که نخواندى.

خنده ى ملیحى کرد و گفت:

- یکبار که دلیل نمى‌شود.

ولى بچه‌ها مى‌گفتند همیشه موقع نماز خواندن به بهانه‌هاى مختلف از آنها دور مى‌شوى.

-راست می‌گویند. ولى دلم همیشه با بچه‌هاست .

چگونه؟

- از طریق عشق به وطن . در احادیث اسلامى خواندم که "حب الوطن من الایمان " من به وطنم عشق می‌ورزم و مطمئنم همین ایمان، نقطه‌ى اتصال محکم من و بچه‌هاست .

صحبت‌هاى ما گل انداخته بود که مهرداد، امدادگر گروهان صدایم کرد که براى گرفتن دارو به بهدارى برویم. از اسفندیار خداحافظى کردم و او نیز در حالى که دستانم را محکم می‌فشرد گفت: " بدرود "

در طول مسیر آنقدر به حرفهایش فکر می‌کردم که دو بار نزدیک بود فرمان آمبولانس از دستم خارج شود و با " چیکار می‌کنی " مهرداد به خود مى‌آمدم.

در برگشت به مقر از سکوت آنجا فهمیدم که نیروها رفته‌اند.پرس و جو کردم و گفتند گروهان آنها براى تحویل خط قلاویزان به سوى مهران رفته است. از مسؤول تعاون پرسیدم:

این گروهان از کجا آمده بود؟

- تهران

ولى او به من می‌گفت از یزد آمده‌ام.

-کى؟

یکی از بسیجى‌ها.

- نه، این‌ها همه از تهران آمده‌اند. نشانى‌اش چى بود؟

-مى‌گفت اسمم اسفندیار است .

مسؤول تعاون فورا لیست اسامى گروهان را گشود و دنبال اسم اسفندیار گفت:

- راست گفته، ساکن یزد است. اما چون دانشجوى دانشگاه تهران بوده، از تهران اعزام شده ...

دانشجو.

-بله‌.

چه رشته‌اى؟

-چه مى‌دانم.

حالا مسأله براى من پیچیده تر شده بود. به کسى نمى‌گفتم، اما با خودم کلنجار مى‌رفتم که چرا دانشجوى بسیجى نماز نمى‌خواند؟! این فکر همیشه با من بود و هر وقت محلى را که من و او نشسته بودیم مى‌دیدم، به یادش مى‌افتادم.

مدت‌ها گذشت تا این که یک روز صبح ساعت 5 با بى‌سیم اعلام کردند که فورا آمبولانس بفرستید.

با مهرداد به سوى خط رفتیم، تا جایى که مى‌توانستیم با آمبولانس رفتیم و وقتى دیدیم دیگر نمى‌توانیم، گوشه‌اى پارک کردیم.

من برانکارد را و مهرداد جعبه‌ى کمک‌هاى اولیه را گرفتیم و به راه افتادیم. به بالاى قله رسیدیم و فرمانده گروهان با دیدن ما در حالى که نفس نفس مى‌زد، گفت: عجله کنید.

چى شده‌؟

-خمپاره دقیقا خورد روى سنگر و سه نفر شدیدا مجروح شدند.

به سوى سنگر رفتیم و دیدیم بچه‌ها آخرین نفر را از زیر آوار بیرون مى‌کشند. کمى نزدیک‌تر شدیم، دو بسیجى را دیدیم که تمام صورتشان غرق خون بود.

مهرداد بالاى سرشان دو زانو نشست که نبض‌شان را بگیرد و هر بار با "انا لله و انا الیه راجعون " گفتنش مى‌فهمیدم که شهید شده‌اند.

سومى نیز شهید شده بود. مسؤول تعاون گروهان آمد تا نام و نشانى آنها را از روى پلاکى که بر گردن داشتند شناسایى و بنویسد.

با دیدن نام اسفندیار خشکم زد.

جلوتر رفتم و خواندم : " اسفندیار کى‌نژاد، دانشجوى سال سوم پزشکى، ساکن یزد، دین زرتشتی... "

چفیه را که مهرداد روى او انداخته بود از صورتش کنار زدم و احساس کردم با همان خنده‌ى ملیح که به من گفته بود: " یکبار که دلیل نمى‌شود " جان داد.

وقتى او را در کنار دو بسیجى دیگر دیدم به یاد آن حرفش افتادم که مى‌گفت: "به وطنم عشق مى‌ورزم و مطمئنم همین ایمان‌، نقطه‌ى اتصال من و بچه‌هاست "

آرى این چنین بود. کنار سرش نشستم و به رسم مسلمانان برایش فاتحه خواندم و در حالی که چفیه را روی صورتش می‌کشیدم، گفتم : " داده مقدس! در راه مقدسی هم رفتی، بدرود "



 
تعداد بازدید: 6524


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.