شهید بروجردی در گفت و گو با سردار احمد موسوی


اشاره: محمد بروجردی، مسیح کردستان از جمله فرماندهان جنگ بود که نبوغ نظامی‌اش کنترل این خطه را به ایران بازگرداند. او از معدود اسطوره‌های جنگ است که دیگر تکرار نشدند. اول خرداد بیست و هشتمین سالگرد پرواز او به اوج آسمان بود. آنچه در ادامه می‌خوانید خاطراتی از آن بزرگوار از زبان احمد موسوی یکی از هم‌رزمان اوست.
سردار سرتیپ دوم احمد موسوی، هم‌اکنون بازنشسته است و ساکن شهرک شهید محلاتی در شمال شرق تهران است. علی عبد در زمستان سال گذشته این خاطرات را ضبط و تدوین کرده است.

از کجا با شهید بروجردی آشنا شدید؟
قبل از شروع جنگ تحمیلی من در کرمانشاه بودم. هنوز جنگ شروع نشده بود و برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی مثل حزب دموکرات و گروه‌های دیگر به کرمانشاه اعزام شده بودیم. آن‌ها در منطقه پادگان‌ها را غارت کرده بودند. به اسم دموکراسی و نام "دموکرات" و خودمختاری به هر کاری دست می‌زدند....
اولین بار او را در مقر فرماندهی دیدم. آن روز دیدم یک نفر ایستاده با سیمایی جالب و جاذبة شدید پرسیدم آقای بروجردی ایشان است؟ گفتند بله. خیلی مجذوبش شدم. از آن به بعد همیشه دوست داشتم بروم آن‌جا و باز هم آقای بروجردی را ببینم. تا این‌که جنگ شروع شد و یک روز قرار شد برویم سر پل ذهاب و با خود مهمات ببریم. شهید بروجردی با بی‌سیم پیغام داده بود که: "مهمات نداریم. توپ یکصد و هفت - یکصد و شش - یکصد و بیست و مالِ خمپاره هم نداریم." ما ماشین داشتیم ولی راننده نداشتیم. البته من آن موقع رانندگی بلد بودم ولی این‌طور نبود که بنشینم پشت رل ماشین‌های سنگین و نیمه سنگین. بالاخره وقتی برادر مصطفی متین فر از من پرسید که می‌توانی مهمات را با ماشین ببری؟ گفتم بله. با برادر ناهیدی که در لجستیک بود بسم الله گفتیم و راه افتادیم. حالا بماند که با چه مشقتی مهمات را بار زدیم و رفتیم سر پل ذهاب. هیچ‌یک از ما دو نفر به آن صورت رانندگی با ماشین خاور را بلد نبودیم. بین راه یک کم من می‌نشستم پشت فرمان و یک کم هم او می‌نشست. بالاخره با هر سلام و صلواتی که بود مهمات را به سر پل ذهاب رساندیم و حاجی بروجردی را هم پیدا کردیم. ایشان در یک مدرسه‌ مستقر شده بود. دیدیم آن‌جا ایستاده. موهایش خیلی ژولیده و دست‌هایش زخمی و خودش هم خیلی ناراحت بود. هر کسی می‌آمد چیزی می‌گفت و گزارشی می‌داد. مثلاً‌ یک نفر می‌گفت صد و شش را برده‌ایم آن‌جا. وضع فلان‌جا این‌جوری است. خانه‌های مردم این‌طوری شده. یا مثلاً در فلان نقطه ارتش آمده جلو ولی با بچه‌ها همکاری نمی‌کند. بچه‌های ما آن‌جا چنین وضعیتی دارند و... رفتم جلو و سلام کردم؛ جواب داد. به حاجی گفتم: "مهماتی را که دستور داده بودید آورده‌ایم." گفت: " چه آورده‌اید؟" کل ماجرا را توضیح دادم. گفت: "همه را ببرید آن‌جا خالی کنید." یک نفر را صدا کرد. ما هم رفتیم و به کمک یکدیگر مهمات‌ را خالی کردیم، با خود گفتم این‌جا عجب جای خوبی است؛ همین جا می‌مانم. به سرعت گفتم: "حاج آقا! بار را خالی کردیم حالا چه کار کنیم؟" برگشت نگاهی کرد و گفت از کرمانشاه که می‌آمدی مسؤولت به تو چه گفت؟" گفتم: "به ما گفت بروید مهمات را تحویل حاج آقا بروجردی بدهید." گفت: "خب تحویل دادید دیگر؛ مأموریت‌تان تمام شد." گفتیم: "حاج آقا! ما دوست داریم این‌جا بمانیم. این‌جا جنگ است. خط مقدم است." گفت: "نه بروید... باید ببینید مسؤول‌تان چه گفته...."

به خاطر علاقه به خودش می‌خواستید آن‌جا بمانید؟
نه فقط می‌خواستم در جبهه بمانم چون در کرمانشاه هیچ خبری نبود. از کرمانشاه تا خط مقدم اسلام آباد 60 کیلومتر راه بود و 40 کیلومتر هم تا کرند. یعنی ما حدوداً یکصد کیلومتر از جبهه عقب بودیم. عاقبت هر چه التماس کردیم گفت: "نه ما این‌جا نیروی زیادی هم داریم. این‌قدر این‌جا نیرو آمده که ما نمی‌دانیم چطور آن‌ها را سازماندهی کنیم." این آشنایی ما  با شهید بروجردی بود؛ زمانی ‌که اوضاع جنگ سر و سامان گرفت نیروهای دیگر هم آمدند. ارتش هم آمد و خودش را تقویت کرد چون سپاه آن موقع سازمانی مرتب برای جنگ کلاسیک نداشت. نیروهای گردان‌های 9 و 2 نیز از تهران آمدند و آن‌جا مستقر شدند و مقداری فراغت نصیب شهید بروجردی شد که برای سازماندهی مجدد و مقابله با ضد انقلاب وقت بگذارد. من هم تا سال 1360 کرمانشاه بودم. گاهی در خط بودم  و گاهی هم می‌آمدم عقب. اواخر سال 1360 برای ازدواج به تهران آمدم و سال 1361 به کردستان برگشتم.
در کردستان قرارگاه شمال غرب سپاه تشکیل شده بود که فرمانده‌اش در ظاهر دکتر سنجقی بود ولی همه کارها را شهید بروجردی انجام می‌داد. این را خود حاج آقا سنجقی هم چند بار گفته‌اند منتها شهید بروجردی بسیار متواضع بود و بیشتر دوست داشت کارهای میدانی بکند تا ستادی. همیشه دوست داشت همان کاری را که از دستش برمی‌آید انجام بدهد. خیلی به او مسؤولیت‌ها و جاهای حساس‌تری را پیشنهاد می‌کردند ولی ایشان قبول نمی‌کرد. سال 1361 که قرارگاه حمزه سیدالشهداء(ع) در ارومیه تشکیل شد شهید بروجردی فرمانده آن‌جا بود. من هم در اطلاعات همین قرارگاه و در پیرانشهر مستقر شده بودم. ایشان هر وقت جایی می‌رفت، اول به اطلاعاتش وارد می‌شد. در مورد اسرای ضد انقلاب - حزب دموکرات - کومله - رزگاری - اشرف دهقان و تمام گروهک‌هایی که در کردستان بودند، می‌پرسید و سپس به ما می‌گفت‌، چه کار کنیم.

از آن گفته‌ها برای ما بگویید.
مثلاً درباره این‌که چطور باید با یک اسیر برخورد کنید؛ چطور باید از ضد انقلاب اطلاعات بگیرید و چطور آن‌ها را اداره کنید.
ایشان خیلی درباره مسائل حساس بود. فرماندهی بود که به کوچکترین مسائل اسلامی و انسانی توجه می‌کرد. به بچه‌ها تأکید می‌کرد مبادا کاری کنید که آن دنیا مؤاخذه‌تان کنند که فلان کار را با دستور چه کسی انجام دادی؟ یا مثلاً اینکه کجای اسلام گفته شما می‌توانی یک نفر را بزنی؟ بارها دیدم ایشان با بچه‌هایی که می‌خواستند تسویه حساب بگیرند و از منطقه برگردند، صحبت می‌کرد تا راضی‌شان کند بمانند. با این‌ تفاوت که مستقیماً به آن‌ها نمی‌گفت بمانید. می‌گفت: "بالاخره شما آمده‌اید تکلیف خود را انجام بدهید که کرده‌اید." با کمی صحبت همه را نگه می‌داشت و دیگر کسی نبود که با اصرار بگوید که من می‌خواهم بروم؛ همه می‌ماندند. در طول آن دو سه سالی که ایشان را شناختم جز تقوا، و تواضع و بزرگواری از او ندیدم. بارها شنیدم که برخی توی گوش سردار بروجردی زده‌اند؛ چه از نیروهای خودش و چه از میان افراد كُرد. یک بار با یک نفر تصادف کرده بود. بعد هم او را آورده بود به پادگان و ماشینش را درست کرده بود. آخر کار طرف تازه فهمیده بود که ایشان در سقز فرمانده است. بچه‌های سقز دیده بودند که بروجردی ماشینش خراب شده و بعداً فهمیده بودند که بروجردی کتک هم خورده است. او با مشاهده این همه بزرگواری آقای بروجردی را بوسیده بود و از پادگان بیرون رفته بود. آیا چنین فردی که توی گوش یک فرمانده زده و بعد هم فهمیده که او فرمانده کل کردستان است، می‌تواند ضد انقلاب بشود؟ من که فکر نمی‌کنم. ایشان می‌گفت: "ما باید صف ضد انقلاب را از صف مردم جدا کنیم." می‌گفت: "وقتی به ضد انقلاب حرف خود را گفتیم و قبول نکردند به شدت با آنان برخورد می‌کنیم. اما همواره بایستی با مردم، مهربان باشیم. ما آمده‌ایم به کردستان تا به مردم بگوییم که داستان از چه قرار است. بگوییم که این‌ها به بهانه خودمختاری می‌خواهند با شما چه کار کنند. این‌ها همه دارند از کشور عراق تغذیه می‌شوند، از نظر مهمات‌، سلاح‌، پول و ...".  اتفاقاً این راهبرد شهید خیلی خوب در منطقه جواب ‌داد. به ویژه در نوار مرزی که تا زمان استقرار ارتش در آن‌جا راه‌های نفوذ دشمن باز بود.
خصوصیت دیگر سردار بروجردی این بود که با دقت زیاد از حضرت امام به عنوان یک مرجع تقلید تبعیت می‌کردند. هر وقت می‌خواستند بگویند ابتدا می‌گفتند: "ما مرجع تقلید داریم. امام مرجع تقلید ما هستند. هر کاری که می‌کنیم ایشان باید اجازه بدهند". خاطرم است در ماجرای جدایی افراد از سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، امام فتوا داده بودند هر کس می‌خواهد، از سپاه به سازمان برود و هر کسی هم می‌خواهد، در سپاه بماند. افراد را مختار گذاشته بودند که از میان ماندن در نیروهای مسلح و احزاب و گروه‌های سیاسی یکی را  برگزینند سردار بروجردی به بچه‌ها می‌گفت: "کسانی که می‌خواهند، در سازمان بمانند ولی آن‌هایی که در سپاه می‌مانند، باید این ارتباط را به کلی قطع کنند. او تأکید داشت که خدای ناکرده اگر ما یک موقع بر خلاف نظر مرجع‌مان عمل کنیم آن دنیا باید جواب بدهیم. ایشان می‌گفت: "چون ما هر چیزی را که از اسلام می‌بینیم و می‌فهمیم مرجع‌مان به ما یاد داده – مثل نماز خواندن و روزه گرفتن و جنگیدن و صلح و حج و هر چیز دیگری - در این مسأله هم امام این را گفته و در سازمان نماینده گذاشته‌اند. حالا هر کسی می‌خواهد برود، برود."
سال 1359 من بیست و شش هفت سالم بود. ایشان فقط یک سال از من کوچکتر بود ولی این‌قدر به فردی که می‌فهمید از ایشان بزرگتر است احترام می‌گذاشت که حد وحساب نداشت. من نیز وقتی این تقیدها را از ایشان می‌دیدم، مجذوبش می‌شدم. تمام بچه‌ها جذب ایشان بودند. شهید بروجردی ضد انقلاب، مردم منطقه، و سردمداران مبارزه با انقلاب در خطة کردستان را می‌شناخت. بروجردی همه این‌ها را می‌دانست و به نیروهایش منتقل می‌کرد. هر جا فرصت پیدا می‌کرد برای بچه‌ها صحبت می‌کرد. وقت اذان که می‌شد می‌گفت: "برویم نماز." آستین‌ها را بالا می‌زدیم و می‌رفتیم نماز. اگر کسی سؤالی می‌کردو یک روحانی آنجا بود، می‌گفت: "ابتدا برو پیش این حاج‌ آقا و ببین ایشان چه می‌گوید. برای روحانیت احترام خاصی قائل بود. اگر یک روحانی حضور داشت، ایشان نظری نمی‌داد. او در ورزش هم با اخلاق بود. خاطرم است، خوب فوتبال و پینگ‌پنگ بازی می‌کرد. شهید بروجردی  واقعاً در همه چیز نمره‌اش بیست بود. در برخوردش - در ساده زندگی کردنش - در تغذیه‌اش - در غذا خوردنش - در نگهداری از بیت المال و در لباس پوشیدنش. به بچه‌ها می‌گفت: "لباسی را که گرفته‌ای باید بپوشی و هر وقت خراب شد و از بین رفت دوباره باید بروی لباسی جدید بگیری". به قول بچه‌های امروزی برای ما مثل سی دی آموزشی بود. سی دی ای بود که وقتی آدم بهش نگاه می‌کرد رفتار و حرکاتش در هر زمینه‌ای برای همه الگو بود.

از ایشان در جبهه کردستان بگویید.
یک بار در پیرانشهر در عملیاتی که شهیدان علی قمی - جانشین تیپ شهدا - و حاج محمود کاوه هم بودند شهید بروجردی به این‌ دو بزرگوار گفت در رفت و آمدها خیلی مراقب کمین ضد انقلاب باشند. در مسیر پسوه بین پیرانشهر و مهاباد پادگانی است به نام پسوه و پادگان دیگری هم هست به نام جلدان و یکی هم پادگان پیرانشهر است. در این مسیر عملیات پاکسازی در راه بود و شهید بروجردی آن منطقه را کاملاً می‌شناخت. ضد انقلاب را هم خوب می‌شناخت. البته شهیدان کاوه و قمی هم را همین‌طور بودند ولی بروجردی به قول فوتبالیست‌ها یک بازی‌خوان بود و می‌دانست که ضد انقلاب چگونه کار می‌کند. بروجردی نقاط ضعف خودمان را می‌دانست. همیشه می‌گفت: "دشمن به خودی خود هیچ نقطه قوتی ندارد. فقط نقاط ضعف ما را می‌بیند و از طریق همین نقاط ضعف به ما لطمه می‌زند. یعنی نقاط ضعف ما را می‌یابد و همان‌ها را علیه خودمان به کار می‌گیرد. "آن‌ روز هم به آن دو بزرگوار گفت: "سعی کنید بعد از ظهرها از راه پسوه و روستاهای بین این مسیر نروید چون کارخانه قند پیرانشهر در این مسیر است و ضد انقلاب برای آن‌جا برنامه‌ریزی کرده."بروجردی خودش به پادگان ارتش رفت و بعد فهمیدیم از همان راهی که به آنها گفته بود نروند، رفته است. بچه‌های تیپ شهدا که آمدند، 10 نفرشان کم بود. نزدیک صبح با پی‌گیری و تلفن مطمئن شدیم که اسیر شده‌اند. آن زمان رادیو دموکرات برنامه داشت و اهبار آنها را پخش می‌کرد.. بعد از ظهرها بچه‌ها، رادیوهای حزب دموکرات و کومله را گوش می‌کردند. آن‌ها در یکی از برنامه‌های‌شان اعلام کردند که چند اسیر گرفته‌اند و اسامی‌شان را هم گفتند و این‌که شغل‌شان چیست. می‌خواهم بگویم شهید بروجردی این‌قدر نسبت به نیروهایش حساس بود و برایش مهم بودند. به من تلفن زد و گفت: "رادیو دموکرات چه اعلام کرده؟" گفتم: "فعلاً‌ چیزی اعلام نکرده." فردایش دوباره زنگ زد و گفتم: "حاج آقا! رادیو دموکرات اعلام کرده که نه یا ده نفر اسیر گرفته‌اند." گفت: "این‌ها حتماً همان‌ بچه‌ها هستند." گفت: "اگر می‌توانید آدم بفرستید تا بفهمند آنها دقیقاً چه کسانی هستند و در چه وضعی هستند؟" خیلی نسبت به نیروهایش حساس بود. به موقع تذکراتی می‌داد که اگر گوش می‌کردیم خیلی به نفع‌مان بود. اگر نیرویی مجروح می‌شد و احتیاج به مداوا داشت، پیگیری می‌کرد. فرماندهی نبود که با وجود مشغله زیاد، یادش برود که وضعیت فلان کس در فلان‌جا چگونه است.

وقتی می‌گفت وضعیت نیروهای خودی را در کمپ ضد انقلاب پیگیری کنید، برای مثال چه می‌توانستید بکنید؟
ما در واحد اطلاعات شبکه منابع داشتیم. نفوذی هم داشتیم که می‌رفت و می‌آمد. سعی می‌کردیم جای اسرا را پیدا کنیم که اگر ‌شد آن‌ها را نجات بدهیم. گاهی در همان ساعات اولیه اسارت این اتفاق رخ می‌داد. مثلاً همین 10 نفر را که گفتم، فقط پنج کیلومتر در عمق برده بودند، آنها را برگرداندیم.

از برخورد شهید بروجردی با زندان‌ ها و زندانیان بگویید.
نسبت به زندان و زندانی خیلی حساس بود. به رعایت بهداشت در زندان‌ها خیلی دقت می‌کرد. همیشه می‌پرسید که مثلاً فلان زندانی چند روز است که این‌جاست؟ چون زندانی‌ها محکومیت‌شان مدت دارد. مثلاً‌ حاکم شرع نوشته این زندانی را پنج روز یا چهل و هشت ساعت نگه دارید. ایشان می‌گفت آیا حاکم شرع حکم داده؟ حکم کتبی دارید؟ یا مثلاً می‌پرسید ‌این زندان چرا این‌قدر کثیف است. این‌جا را درست کنید. پتویش باید این‌طوری باشد. غذایش باید خوب باشد. اگر کسی مریض است برایش دکتر بیاورید. خیلی‌ها در زندان به خاطر برخورد خوب و رسیدگی‌هایی که ما می‌کردیم از ضد انقلاب می‌بریدند و همه اطلاعات خود را می‌گفتند. اگر با آن‌ها بد برخورد می‌کردیم طرف هم مقاومت می‌کرد. چون این‌ها خیلی تبلیغ سوء می‌کردند که در زندان‌های جمهوری اسلامی پا قطع می‌کنند و می‌زنند و می‌کشند. یا پمثلاً اسدارها این طوری‌اند و اگر زندانی دختر یا زن باشد به او تجاور می‌کنند. اگر کسی گیر بیفتد خانواده‌اش را هم می‌گیرند و می‌آورند. اما طرف تا می‌آمد می‌دید همان غذایی را که ما خودمان در سپاه می‌خوریم به او می‌دهیم. همان پتویی که او با آن می‌خوابد و همان بخاری‌ای که او دارد ما هم آن‌ها را داریم. می‌دید که ما واقعاً هیچ فرقی با هم نداریم. فقط او زندانی است. مضاف بر این‌که آن‌ها خودشان دیده بودند که در اردوگاه ضد انقلاب پاسدارانی را که اسیر کرده‌اند چگونه با آن‌ها برخورد می‌کنند.

ایشان آن‌قدر روی شما تأثیر گذاشته که الان پنجاه و هفت هشت سال‌تان است هنوز هم اثر‌گذاری‌اش ادامه دارد.
یاد شهید بروجردی همیشه در ذهن ماست. در خانه‌مان عکسش هست. شاید در جیب همه بچه‌های آن دوره عکس شهید بروجردی باشد.
ایشان با هر گروهی که کار می کرد آدم‌های نخبه را سریع می‌شناخت. اکبر غمخوار یکی از آن‌ها بود. خیلی از بچه‌های پرسنلی را آورد بر سر کاری گذاشت که از بین آن‌ها چندین فرمانده هم درآمد. مثلا‌ً‌ شهید سید محمدباقر طباطبایی در پرسنلی بود و بعداً فرمانده قرارگاه رمضان شد. اکبر غمخوار هم در واحد پرسنلی بود. شهید بروجردی خیلی‌ها را کشف می‌کرد. وقتی آمد کردستان "تیپ شهدا" وجود نداشت. تیپ را او درست کرد و برایش فرمانده گذاشت؛ فرماندهانی مثل ‌شهید گنجی، یا شهید کاوه و شهید قمی را.

حاج احمد متوسلیان هم از دوستان نزدیک شهید بروجردی بود.
سردار متوسلیان هم از بزرگان سپاه بود ولی خودش هم قبول داشت که محمد بروجردی بزرگتر است. یادش به خیر ناصر کاظمی و امثال ایشان‌ همگی احترام زیادی برای  بروجردی قائل بودند و ایشان جلوی دست به سینه بودند. البته این عزیزان همگی خودشان هم خلاق بودند.
آنها می‌دانستند بروجردی کسی است که اخلاق و عمل را یک‌جا در خود دارد. بصیرت نظامی و امنیتی را با هم دارد. من از بچه‌ها شنیده‌ام که احمد متوسلیان شهید بروجردی "ژنرال ممّد" خطاب می‌کرد و می‌گفت فقط ایشان ژنرال است. احمد متوسلیان چندان زیر بلیت کسی نمی‌رفت. آدمی بود که خودش از مسائل آگاه بود. از خیلی‌های دیگر جلوتر بود. مثلاً تاکتیکی تک و غافلگیری‌های شبانه فکر احمد متوسلیان بود.
این‌که چرا بروجردی فرمانده بود؛ دلیلش آن بود که همه قبول کرده بودند، بروجردی دید دیگری دارد و چیزهایی می‌داند که اگر دانسته‌های دیگران را روی هم می‌گذاشتی در اندازه بروجردی نمی‌شدند. به خاطر این بود که واقعاً سیم ایشان وصل بود. کارش برای خدا بود. اخلاصش در حدی بود که این پاکی و الهی بودنش در ظاهر وسیمای او نیز هویدا بود.
شهید بروجردی  خیلی با ما خودمانی صحبت می‌کرد. یک بار به من گفت فلانی! می‌روی؟ گفتم: "حاجی! ما داریم می‌رویم تهران ماشین بیاوریم." آن موقع بچه‌ها می‌آمدند تهران جلسات‌شان را می‌گذاشتند. بعد که می‌رفتند هر کسی سوار یک ماشین می‌شد و به این طریق ماشین‌ها را هم می‌بردند. راننده که نبود تا یک‌دفعه ده بیست راننده به تهران بیاید. بروجردی گفت: "این بار که می‌روی تهران؛ بچه‌های ما را هم بیاور " گفتم: "چشم حاج آقا." پادگانی بود به نام خضر زنده که پادگانی آموزشی بود. بروجردی رفته بود حمام و خیلی هم موهایش بلند بود. شده بود عین حضرت مسیح. قدبلند و رشید اما ترکه‌ای بود. آمد بیرون و سلام و علیک کرد. دیدم خیلی نورانی شده. گفتم: "حاج ممّد! ما داریم می‌رویم." کمی فکر کرد و گفت: "اگر رفتی تهران نمی‌خواهد بیاوری‌شان." گفتم: "حاجی! چرا پشیمان شدی؟" گفت: "می‌خواهد عملیات بشود. اگر آن‌ها بیایند این‌جا شاید کمی دست و پای‌مان را بگیرند." گفتم: "حاج آقا! هر طور خودتان دستور می‌دهید." من داشتم راه می‌افتادم که صدا کرد و گفت: "فقط وقتی رفتی برو در خانه ما بگو محمد حالش خوب است و خودش می‌آید می‌آوردتان کرمانشاه." من آمدم تهران - بازارچه نایب السلطنه - میدان قیام. خانواده‌ا‌ش نبودند. منتظر ماندم تا آمدند. همسرشان آمد و ماجرا را گفتم. او گفت: "محمد طوری شده؟" گفتم: "نه والله خدا شاهد است. من قرار بود شما را ببرم جلسه‌ای پیش آمد و ایشان گفت صبر کنید در یک فرصت دیگری که خود ایشان وقت داشته باشد می‌آیند خدمت‌تان. غرضم این بود که بگویم او هم به فکر خانواده بود. هم به فکر زندانی حزب دموکرات بود. هم به فکر پاکسازی آینده بود. هم به فکر دشمن بود. هم به فکر این بود که نوار مرز را چطور به کمک ارتش تقویت کند.
خدا شاهد است من همین الان هنوز یک فرمانده سپاه ندیده‌ام که به یک ارتشی دستوری بدهد. ان دستور صورت‌جلسه نشده باشد و کتبی هم نباشد. یعنی جلسه‌ای بگذاریم که کتباً یک چیزهایی را به عنوان دستورات جلسه بیاوریم. بعد بخواهد اجرا بشود و آن ارتشی برود آن کار را انجام بدهد. در کردستان هر وقت بروجردی به یک ارتشی دستوری می‌داد بلافاصله آن شخص احترام نظامی گذاشت و می‌گفت: "چشم حاج آقا!" در صورتی که بروجردی نه درجه داشت و نه آن زمان درجه‌ای در کار بود. آن موقع بنده همه جا می‌رفتم: مثل ژاندارمری - شهربانی و استانداری و همه بروجردی را قبول داشتند. گاهی می‌بینیم که بعضی‌ها با اقتدار خودشان به دنبال این هستند که بگویند من مسئولم حرف مرا گوش کنید؛ مثل بنی صدر که اتفاقاً هیچ‌کس هم حرفش را گوش نمی‌کرد. شهید بروجردی را هم دیده‌ایم. کسان دیگری را هم در سپاه دیده‌ایم مثل شهیدان ناصر کاظمی و محمود کاوه ولی هر یک از این‌ها نفوذشان شدت و ضعف داشت و به نظرم اگر بخواهیم یک منحنی بکشیم درجات بروجردی آن بالای بالا قرار می‌گیرد. الان شما با مسؤولان رده یک سپاه هم اگر صحبت کنید همین چیزها را می‌گویند. این که وقتی ما بروجردی را در کردستان داشتیم، و خیال‌مان راحت بود که او به تنهایی می‌توانست کوهی از مشکلات را از سر راه بردارد.

از شهادت ایشان بگویید.
موقع شهادتش من در ارومیه نبودم. پیرانشهر بودم. بچه‌ها نمی‌خواستند به ما بگویند چون می‌دانستند که واقعاً ناراحت می‌شوم. اما فهمیدیم بروجردی رفته روی مین.

در ارومیه شهید شد؟

او در سه راهی نقده قصد داشت برای پادگان تیپ شهدا یک پادگان جدید بگیرد. جایش مشخص شده بود که شامل چند مرغ‌داری بود. از مهاباد که راه می‌افتند چند نفر همراه او سوار می‌شوند: شهید کاوه - شهید قمی - سردار غلام جلالی و رفیق ما اسماعیل فردخانی، آن منطقه آلوده بود و ضد انقلاب در نقاط مختلف حضور داشت. ایشان می‌دانست که می‌خواهد شهید بشود؛ من یقین دارم. به همین سبب همه را به بهانه‌ای دنبال نخود سیاه فرستاده بود. من این‌ها را از زبان سردار جلالی شنیدم. قمی و کاوه می‌روند دنبال یک کاری. اسماعیل فردخانی هم که بعدها در جاده ارومیه به مهاباد شهید شد می‌خواسته برود که بروجردی مانع نمی‌شود. فقط دو تا از بچه‌های تیپ را با همین ماشینی که با دوشکا جلویش می‌رفته به عنوان اسکورت قبول می‌کند. این‌ها می‌روند نزدیک سه راهی محمدیار نقده به ارومیه که به یک‌باره دوشکاچی از روی مینی که ضد انقلاب کار گذاشته بود، رد می‌شود. آن مین دست ساز بود. یعنی غیراستاندارد بود. گاهی 4 ماشین هم از روی آنها رد می‌شد و عمل نمی‌کرد. ولی یک‌دفعه می‌دیدی یک نفر پیاده از آ‌ن‌جا رد می‌شد و عمل می‌کرد.
دوشکا از آن‌جا رد می‌شود و عمل نمی‌کند ولی بعد که ماشین بروجردی از روی آن رد می‌شود همه شهید می‌شوند. دو نفر همراه او در عقب ماشین بودند؛ من پیکر او را در ارومیه که دیدم. صورتش سالم بود. همه عکس‌هایش هست. خنده ملیحی داشت. من مطمئنم اگر ایشان زنده می‌ماند کار ضد انقلاب زودتر تمام می‌شد. از 1358 تا 1362 چهار سال تمام با ضد انقلاب ‌جنگید و من مطمئنم که اگر ایشان می‌ماند خدمات بیشتری نصیب نظام و انقلاب می‌کرد.

گفت و گو: علی عبد



 
تعداد بازدید: 7177


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.