خواستم از مادر بنویسم اما...

نسرین فامیلی


اشاره:
یادداشت زیر حرف دل خواهر شهید فرهاد فامیلی است که از راه دور به دست‌مان رسیده.
او از «مادر» نوشته، از ایثار او و بهترین فرزندان این خاکِ پاک که بر بام بلندترین قله‏های غرور برای افراشتگی پرچم سه‌رنگ مامِ میهن به خاک افتادند.

برای کسی‌ که سال‌ها در ایران دبیر ادبیات بوده و انشاهای دانش آموزانش را خوانده و نمره داده، چه سخت است نوشتن، آن هم از مادر!... از مادرم چه می‌‌توانم نوشت؟؟ او که مادر شهید است، یا بهتر بگویم «بود»! او‌ که فرزند هفده ساله‌اش را راهیِ‌ جنگ کرد، او‌ که درس چگونه زیستن و چگونه رفتن را به فرزندش آموخت، او‌ که قلبش از فراق فرزند پر از درد بود، او که جوانش را دعا کرد؛ کاسه آب و قرآن به دست، در چارچوب در ایستاد و او را راهی‌ مبارزه کرد... و خود چون شمع در فراغش آب شد و سوخت، تا به دیدار او شتافت.

۱۲ سال پیش به آمریکا مهاجرت کردم و هر روز به عشق دیدار دوباره ماردم با سختی‌های آن ساختم... صدایش آغازگرِ روز من بود و دعایش معنای زندگی‌‌ام...
دیگر صدایش را ندارم... سال گذشته به‌جای دیدارش، به مزارش رفتم... به جای صورت مهربانش، سنگ مزارش را بوسیدم... یک سال است که صدای مهربانش را ندارم اما می‌‌دانم دعایش همراه من و فرزندانم است... می‌‌داند که من به دعایش سخت محتاجم.

امسال روز مادر، سوم خرداد ، روز آزاد سازی خرمشهر است...

به مادرم قول می‌‌دهم، همان‌گونه که او هر سال در چنین روزی از صبح پای تلویزیون می‌‌نشست تا فیلم آزادی خرمشهر را ببیند، من هم این روز را به خودش هدیه می‌‌کنم و کنار او می‌‌نشینم. او می‌‌نشست تا فرهاد را ببیند. برادرم، آن روز در فیلمی که مقابل مسجد جامع گرفته شده، همراه با هم‌رزمانش، این پیروزی را به مردم ایران هدیه می‌‌کنند.

مادر عزیزم، من نیز امسال مثل هر سال چون شما، مشتاقانه پای تلویزیون ایران می‌‌نشینم و در این غربت دلگیر، دلم گرم است که اکنون کنار فرزندت در بهشت آسوده‌ای.
روزت مبارک مادر!



 
تعداد بازدید: 5071


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 114

شبِ عملیات فتح‌المبین با شلیک اولین گلوله از داخل تانک بیرون پریدم و با تفنگ خودم به طرف نیروهای شما فرار کردم. مسافت زیادی را دویده بودم که به چند نفر از سربازان شما برخورد کردم و دستهایم را بالا بردم. سربازها به تصور این که من افسر هستم چند شهید ایرانی را نشان دادند و گفتند «تو اینها را شهید کرده‌ای.» من قسم خوردم که خودم به طرف شما ‌آمدم و سرباز احتیاط هستم.