زندگی نامه و خاطرات اکبر فتورایی
اکبر فتورایی
بسم الله الرحمن الرحیم
من متولد بیست و هفتم اسفند 1318 در ارومیه و ساکن همین شهر هستم. دوران تحصیلم را در چند مدرسهی مختلف طی کردم و در سال 1338 دیپلم گرفتم. در سال 1337 افسری به مدرسهی ما یعنی دبیرستان فردوسی آمده بود تا تعدادی را جذب دبیرستان نظام کند. من هم علیرغم میل باطنیام به این دلیل که در کودکی پدرم را از دست داده بودم و احتیاج به یک شغل داشتم تصمیم گرفتم به ارتش بروم. بالاخره سرنوشت را نمیتوان تغییر داد. من وارد ارتش شدم و به این دلیل که در سال 38 استخدام شده بودم به دانشگاه افسری رفتم و در امتحانات قبول نشدم. مجدداً تلاش کردم و به دانشگاه افسری برگشتم. در سال 42 به اخذ درجهی ستوان دومی نایل شدم اما هنوز روحم با این مسائل سازگار نبود و وقتی در ارتش فریاد میزدند:«جاوید شاه!» من میگفتم:«چاپید شاه.»
خوشبختانه در دانشگاه افسری با تعدادی از دانشجویان که معتقدبه مسائل مذهبی بودند آشنا شدم. یکی از آنها که مرد بسیار با ارزش و محترمی بود،آقای علی محبی نام داشت. ایشان هم دوره و هم آسایشگاهی من بود. در محلهای مختلف زندگی کرده بود تا اینکه به لشکر 64 ارومیه منتقل شده بود و من هم از آنجا که ساکن ارومیه بودم با ایشان رابطهی خوبی داشتم. من در تیپ پیرانشهر خدمت میکردم و ایشان در تیپ سلماس بودند. من که در سال 54 به دلیل تولد آخرین پسرم به یک مرخصی شبانه رفته بودم از پیرانشهر حرکت کرده به ارومیه نزد آقای محبی رفتم. در آن زمان، آقای محبی مبارزات خود را آغاز کرده بود و به همراه یکی از مبارزین بزرگ ارتش،یعنی آقای سعید محسن آشنا فعالیت میکرد. ظاهراً خانهی محل استقرار این دو لو رفته بود وآنها نیز آنجا را ترک کرده بودند. در همان حال، من بیخبر از همهجا، به آن خانه رفتم و توسط ساواک دستگیر شدم.آنها از من محل اختفای محبی را میپرسیدند و من هم بالطبع چیزی نمیدانستم و شکنجه میشدم. شکنجههایی خیلی عجیب!
ضد اطلاعات، شخص زندانی را آنقدر شکنجه مِی کرد که دیگر چیزی برای پنهان کردن نداشته باشد. وقتی شلاق به زیر پا میخورد، قدرت تفکر هم تحت تاثیر قرار میگرفت. همین امروز بعد از 31 سال هنوز آثار شکنجهها در پای من باقی است. شاید بتوان اینگونه گفت که شکنجهگران ساواک به زیر و بم کار خود وارد بودند و میدانستند که چگونه باید بزنند اما ارتشیها در این زمینه تخصصی نداشتند و فقط می زدند. من نه تحمل آن شکنجهها را داشتم و نه از محل اختفای محبی مطلع بودم ولی گوش آنها به این حرفها بدهکار نبود. روش آنها این بود که کسی حتی اگر چیزی نداند باید به او فشار بیاورند که میدانی و عمداً نمیگویی. و در نتیجهی این روش، شکنجهی من امری ناگزیر بود. شکنجههایی که در اثر آنها، مدت زیادی با دو عصای زیر بغل راه میرفتم. ناگفته نماند که از زمان فرار محبی تا زمان شهادتش مدت زیادی طول نکشید.
ضد اطلاعات ما را بهطور کامل احاطه کرده بود و به ساواک نسپرد. در بازجوییهایی که در تهران از من میشد یکبار بازجویی به من گفت:که «ساواک میخواست شما را از ما بگیرد ولی ما اجازه ندادیم. یعنی ضد اطلاعات، دون شأن خود میدانست که ما را به دست ساواک بدهد و خودشان را بالاتر از ساواک مطرح میکردند. همین باعث شد که همهی شکنجههای من توسط عناصر ارتشی صورت بگیرد و اکثر مدت زمان حبسم نیز در زندان جمشیدیه باشد و فقط زمانی که مدت طولانی محکومیتم محرز شد تحویل زندان قصر شدم.
ساواک با خانوادهی من هیچگونه برخوردی نداشت اما ضد اطلاعات ارتش، خانوادهی محبی را دستگیر و شکنجه کرده بود و برادر و همسر من را هم برای برای اطمینان و گرو کشی دستگیر کرده به نیروی هوایی تبریز برده بود. در مدت یک هفتهای که من زیر شکنجه بودم آنها را هم نگه داشته بودند و زمانی که مطمئن شدند من دیگر به درد ارتش نخواهم خورد به دانشگاه جنگ منتقلشان کردند.
من در زندان با آنهایی که معتقد و مسلمان بودند زندگی میکردم. در زندان،جبهههای سیاسی مشخص بود اما در مقابل رژیم، همهی جناحها جبههای واحد و منسجم گرفته بودند به طوریکه در زمان فوت دکتر علی شریعتی همگی از آرد داخل نان، حلوا درست کرده بودند البته هدف ابراز و اقدام مخالفت با رژیم بود. سازمانی که ما را کنترل میکرد عصبانی شد و ما را به زندان قصر عادی تبعید کرد. اما چون آنها قادر به نگهداری از زندانیهای سیاسی نبودند، مجدداً ما را عودت دادند.
من با چهره های انقلابی ارتش به ندرت در ارتباط بودم مثلاً با مرحوم شهید صیاد شیرازی در کرمانشاه، در یک گردان خدمت میکردیم اما با شهیدانی نظیر نامجو و کلاهدوز به خاطر اینکه محل خدمتمان با هم تطابق نداشت ارتباطی نداشتم، مگر بعد از انقلاب که با آن بزرگواران و همینطور شهید اقاربپرست آشنا شدم.
من اقدام عملی بر علیه حکومت نکرده بودم اما صرف اینکه با شهید محبی رفاقت داشتم برایم به مثابه بالاترین مسئله محسوب شده بود. آنان به جرم مسلمان بودن، زندان ابد را به من تحمیل کردند آن هم درحالیکه عملاً نه کسی را کشته بودم و نه جایی را تخریب کرده بودم. من خوشحالم و خدا را شاکرم که ارتش آن زمان به سبب داشتن چنان عقاید پاکی من را شکنجه و زندانی و به هزار گرفتاری مبتلا کرد. آن آزارها و تحملها، بین من و خدایم بسیار ارزشمند است.
بالاخره در دادگاه، به جرم اقدام علیه امنیت کشور برایم حبس ابد بریدند. ده سال از مدت حبس من به دلیل اهانت به شخص اول مملکت (شاه) بود. من معترض بودم که اگر شاه مسلمان است چرا وقتی نزد کارتر میرود همسر خود را هم با آن وضع به همراه خود میبرد، مشروبات الکلی میخورد و کارهای نامشروع دیگر انجام می دهد؟ بالاخره وقتی دیدند که من قابل اصلاح نیستم آن حکمها را برایم بریدند.من از سال 1354 تا شب دوم بهمن 57 در زندان بودم. در آن روز، انگار به میمنت و مبارکی پیروزی انقلاب و تشریف فرمایی قریبالوقوع امام (ره)،شاپور بختیار (نخست وزیر جدید) «مرغ طوفان» قریب به 160 نفر از زندانیان سیاسی را آزاد کرده بود و من هم یکی از آنها بودم.
تفکر ما با تفکر حکومت، سازگاری نداشت و عدم سازگاری در محیط بستهی ارتش میتوانست خطرناکترین حالت باشد. وقتی ارتش در برابر اسلامی که به آن اعتقاد داری، تبلیغ کفر میکند ناسازگاری مؤمنان بیش از پیش به چشم میآید مثلاً در دانشگاه افسری ما را دور آتش میچرخاندند و قواعد آتش پرستی را برای ما دیکته میکردند در صورتی که ما آتش پرست نبودیم. ولی از آنجا که حکومت، از جانب قدرت دیگری رهبری میشد و مستقل نبود ما را مجبور به چنان اعمالی میکرد. بالاترین حسن جمهوری اسلامی در این است که از دیگران خط نمیگیرد و تحت تاثیر حکومتهای جبار جهانی نیست.و اتفاقاً تمام مشکل این حکومتها با جمهوری اسلامی در همین نکته است. زیرا اسلام درس آزادگی و استقلال است و ما نیز به همین خاطر، معتقد به آن هستیم. درست است که من به خاطر دوستی با آقای محبی که یک فعال سیاسی بودند به زندان افتادم و در واقع، هیچگونه عملی در زمینههای سیاسی نداشتم ولی این،دلیل رضایت من از شرایط موجود نبود. با من بی گناه و بی خطا ظالمانه برخورد کردند. سکوت من به علت این بود که آزادی نداشتم و در یک پادگان،تحت کنترل بودم. ساواک در همهی اشکال بر روی اندیشهها احاطه داشت.و کمتر کسی میتوانست زیر آن فشارهای سنگین فعالیت جمعی داشته باشد. تنها از میان صحبتهایمان ممکن بود متوجه شوند که عقایدمان با حکومت سازگاری ندارد. و همین تفاوت عقیده میتوانست برای اشخاص، بسیار گران تمام شود. اگر مردم عادی شدید از ساواک هراس داشتند، ما هم زیر سلطهی ساواک و هم تحت کنترل ضد اطلاعات بودیم. در نتیجه نمیتوانستیم فعالیت علنی و گروهی داشته باشیم. بهطوریکه با کوچکترین صحبت و یا مخالفت کلامی ممکن بود مانند آقای شمشیری و یا آقای خوش فطرت که از درجهداران شهید محبی بودند دستگیر شویم. چنانکه این اتفاق برای من افتاد و ساواک که هر اندیشهی مخالفی را در نطفه خفه میکرد و از طرف موساد رژیم صهیونیستی هم حمایت میشد، فقط به دلیل مرگ هم پروندهام نتوانست من را به چوبهی دار بسپارد. وگرنه راه گریزی برای امثال من وجود نداشت.
وقتی که کارتر به ریاست جمهوری آمریکا برگزیده شد نسبت به زندانیان سیاسی شوروی اظهار محبت و با آنها مکاتبه کرد. از این حرکت کارتر، زندانیان سیاسی ایران نیز استفاده کردند و گفتند که چرا کارتر زندانیان سیاسی شوروی را مورد احترام قرار میدهید اما زندانیان سیاسی ایران را فراموش کرده؟ از سازمان ملل تعدادی برای بازدید به تهران آمده بودند. در نتیجه نقل و انتقال تا حدی برقرار شده بود. از تهران به زندان ارومیه که وطن و محل سکونت اصلیام محسوب میشد منتقل شدم و نهایتاً در سال 57 به دلیل فرار شاه و استقرار حکومت بختیارِ بیاختیار، او وعده داد که زندانیان سیاسی را آزاد خواهیم کرد و وقتی آخرین زندانیان با حکم محکومیت های بالا را آزاد میکردند من هم آزاد شدم. دوم بهمن 57 و هوا تاریک بود. عدهای جلوی درب زندان ایستاده بودند. از آنجا ما را به مسجد آوردند و فردای آن روز به تهران آمدم که 12 بهمن و روز تشریف فرمایی حضرت امام بود به تهران برسم.
وقتی درخت انقلاب، میوه داد، به عنوان اولین رئیس سپاه پاسداران در ارومیه منصوب شدم اما از آنجا که سپاه پاسداران، یک نهاد انقلابی بود و انتخاب افراد در آن به صورت اختصاصی انجام میگرفت ترجیح دادم در همان ارتش بمانم و بر روی افرادی که معتقد هستند تاثیر داشته باشم و همچنین در کمیسیون پاکسازی ارتش، به همراه شهید چمران، افرادی را که به حکومت شاه، وفادار و دلبسته بودند شناسایی کنم. پس از آغاز جنگ، کمیسیون را ترک کرده به منطقه رفتم و به فعالیتهای مسلحانه بر علیه مهاجمان این مرزو بوم پرداختم.
سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
تعداد بازدید: 7593