بازگشت خمینی کبیر

دکتر حسن غفوری فرد


یکی دو روز بعد از انقلاب بود که به همراه خانواده‌ام از پل سیدخندان می‌گذشتیم. مسجدی به نام مسجد امام جعفر صادق (ع) در آنجا هست که من گفتم برویم ببینیم به ما اسلحه می‌دهند. جلو رفتم و گفتم: «آقا به ما اسلحه می‌دهید؟» گفت: «بله، چه نوعی می‌خواهید؟» گفتم: «دو تا ژ3 بدهید». در عرض پنج دقیقه دو تا ژ3 به ما دادند. وقتی ظاهراً دیدند حزب‌اللهی هستیم، بدون هیچ مشکلی به ما اسلحه دادند. در این شرایط تقریباً همه نگران بودند. تمام انتظاماتی که کمیته‌ی انتظامات برنامه‌ریزی کرده بود، به هم خورد. به جز خود امام که با آرامش کامل ایستاده بودند، همه نگران بودند.

وقتی شاه رفت، هفته‌ی بعدش، امام اعلام کردند که جمعه به تهران می‌آیند. روز جمعه 6 بهمن، حدود ده روز بعد از رفتن شاه، قرار بود امام برگردند. یکی از دوستان که در پاریس بود، خبر داد که روز بعد از رفتن شاه، وقتی امام نماز ظهر و عصر را خواندند، به طرف جمعیت برگشتند و گفتند: ‌ان‌شاءالله جمعه به تهران می‌رویم و تصمیم جدی هم داشتند که بیایند. بختیار که یقین داشت آمدن امام منجر به نابودی او خواهد شد، اول سعی کرد، امام را منصرف کند. گفت: ‌«من خودم می‌روم خدمت امام». امام فرمودند: «‌به شرطی او را می‌پذیرم که از نخست‌وزیری استعفا دهد». بختیار می‌خواست واسطه بفرستد، امّا امام قبول نکردند. او برای جلوگیری از ورود امام، دستور داد کلیه‌ی فرودگاه‌های کشور بسته شود. ولی مردم در خیابان‌ها فریاد زدند: «وای به حالت بختیار، اگر امام فردا نیاد» و اینها شعارهای جالبی بود که بلافاصله خلق‌الساعه ساخته می‌شدند و توسط مردم اعلام می‌شدند؛ مثلاً «اگر امام فردا نیاد، مسلسل‌ها بیرون میاد». در روز 6 بهمن به فرودگاه رفتیم که اعلام کردند، فرودگاه بسته است. بعضی‌ها می‌گفتند امام به فرودگاه همدان می‌آید. تا نزدیک ظهر، بالاخره مشخص شد که امام تشریف نمی‌آورند. بعد از آن، امام فرمودند که پنجشنبه‌ی هفته‌ی بعد، یعنی 12 بهمن تشریف می‌آورند. تا آن روز یک فرصتی بود و برنامه‌ریزی خوبی هم شد. ما نماز صبح آن روز را به شوق آمدن امام، در بلوار کشاورز خواندیم و به استقبال رفتیم. برنامه‌ریزی خیلی خوبی شده بود که امام از کجا وارد شوند و کجا بایستند و هماهنگی شده بود که سرود «خمینی، ای امام» آنجا خوانده شود. صف‌های استقبال‌کنندگان هم به شکلی تنظیم شد که درست بعد از صف استقرار امام، صف دانشگاهیان بود و بعد هم گروه‌های مختلف دیگر که نمایندگانشان آمده بودند.
بحث بر سر این بود که چه گروه‌هایی می‌خواهند اعمال نفوذ بکنند و کدام گروه‌های سیاسی می‌خواهند خودشان را در اینجا مطرح کنند. می‌خواستند مادر رضایی‌ها را بیاورند جلو امام سخنرانی بکند.[1]
برای همه‌ی اینها فکر شده بود ولی چیزی که تصور آن نمی‌رفت، استقبال بیش از اندازه‌ی مردم بود. این استقبال از حد تصور ما هم بیشتر بود. به همین خاطر، در همان لحظات اول تمام برنامه‌ها به هم ریخت و استقرار گروه‌ها به هم خورد. ما تقریباً زرنگی کردیم و رفتیم کنار امام. ایشان زیرپله‌ها ایستاده بودند و ما تقریباً سرپله‌ها و کاملاً مسلط بودیم. چهره‌ی آرام و آرامش امام در آن شرایط بسیار نگران‌کننده غیر قابل وصف است. چون هیچ کنترلی در کار نبود. هزاران نارنجک و اسلحه می‌توانست توسط هر کسی به کار رود. مثلاً در مراسم تشییع جنازه‌ی شهید نجات‌اللهی، در خیابان کارگر شمالی، وقتی که تیراندازی کردند، من جلو رفتم و اسلحه‌ی ژ3 یکی از سربازها را گرفتم و او هم بدون هیچ مقاومتی اسلحه را به من داد. از تاریخ 5 دی ماه که هنوز شاه در ایران بود و مسائل به مرور پیش می‌رفت، ‌اسلحه‌ها از پادگان‌ها و مکان‌های مختلف بیرون می‌آمد و تقریباً تمام افراد مسلح بودند و هیچ نیروی کنترل‌کننده‌ای هم نبود. فقط خداوند، حافظ و نگهبان انقلاب و امام بود و ما برای سلامتی امام بسیار نگران بودیم. حتی خیلی‌ عقیده داشتند که بهتر است امام نیایند از عاشقان واقعی امام به همین دلیل نگران وضعیت سلامت و امنیت امام بودند و ترجیح می‌دادند که آمدن امام به تأخیر بیفتد.
یکی دو روز بعد از انقلاب بود که به همراه خانواده‌ام از پل سیدخندان می‌گذشتیم. مسجدی به نام مسجد امام جعفر صادق (ع) در آنجا هست که من گفتم برویم ببینیم به ما اسلحه می‌دهند. جلو رفتم و گفتم: «آقا به ما اسلحه می‌دهید؟» گفت: «بله، چه نوعی می‌خواهید؟» گفتم: «دو تا ژ3 بدهید». در عرض پنج دقیقه دو تا ژ3 به ما دادند. وقتی ظاهراً دیدند حزب‌اللهی هستیم، بدون هیچ مشکلی به ما اسلحه دادند. در این شرایط تقریباً همه نگران بودند. تمام انتظاماتی که کمیته‌ی انتظامات برنامه‌ریزی کرده بود، به هم خورد. به جز خود امام که با آرامش کامل ایستاده بودند، همه نگران بودند.
بعد سرود «خمینی، ای امام» در فضای بسیار خوبی خوانده شد. امّا بعد از آن، کل برنامه‌ها به هم ریخت. یعنی تمام آن مسیرهایی که قرار بود، طی کنیم، کاملاً تغییر یافت و، تقریباً از فرودگاه، ما امام را گم کردیم. بعد هم به هر شکلی که بود، خودمان را به بهشت زهرا رساندیم و عملاً به جاهای دیگر نرسیدیم. این موارد را آقای ناطق نوری در خاطراتشان به طور مفصل بیان کرده‌اند.[2] یک مسافتی ایشان را با هلی‌کوپتر آوردند و مسافت بعدی را هم با پیکان آقای ناطق بردند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[1] - آقای ناطق نوری در خاطرات خود می‌گوید: در نوفل‌لوشاتو برنامه‌ریزی کرده بودند که اداره‌ی مراسم به دست مجاهدین خلق باشد و آنها تریبون‌دار باشند و مادر رضایی‌ها و پدر صادق و حنیف‌نژاد نیز به امام خیرمقدم بگویند و صحبت کنند. وقتی از این برنامه‌ خبردار شدیم، در تلفنخانه‌ی مدرسه‌ی رفاه، آقای مطهری، کروبی، انواری و معادیخواه و بنده جمع شدیم. همه عصبانی بودیم که اگر فردا اینها به بهشت زهرا بیایند و تریبون‌ها به دست اینها بیفتد چه می‌شود؟ آقای کروبی تلفن زد به احمد آقا در پاریس و با احمد آقا با عصبانیت صحبت کرد و نسبت به این کار اعتراض کرد و تلفن را با عصبانیت پرت کرد و قهر کرد و آقای معادیخواه هم به همین شکل عصبانی شد. من گوشی را برداشتم و یک کمی صحبت کردم و گفتم اگر اینها بخواهند با آن سوابق و اعلان مواضع داخل زندانشان، اداره‌ی امور را در دست بگیرند، دیگر نمی‌شود جلو آنها را گرفت. در همین لحظه آقای مطهری فرمود: «تلفن را به من بده». ایشان تلفن را گرفت و به حاج احمد آقا گفت:‌ «آقای حاج احمد آقا، این را که من می‌گویم، ضبط کن و ببر به آقا بده». احمد آقا گویا به ایشان گفته بود، ما داریم حرکت می‌کنیم. امام راه افتاده و سوار ماشین شده؛ مرحوم مطهری گفت: «من نمی‌دانم این جمله‌ای را که من می‌گویم، اگر فردا شما بیایید و تریبون بهشت زهرا در دست مجاهدین خلق باشد، من دیگر با شما کاری نخواهم داشت.» تا این جملات را شهید مطهری گفت، حاج احمد آقا جاخورد و خطاب به مرحوم مطهری گفت: «آقا هر کاری شما کردید، قبول است، فردا تریبون را خود شما اداره کنید.» بعد از این ماجرا بساط مجاهدین خلق را به هم ریختیم و تریبون را از دست آنان گرفتیم و آقای بادامچیان و معادیخواه، جزو گردانندگان تریبون شدند. (خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین ناطق نوری، تدوین مرتضی میردار، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تابستان 1382، صص 148 و 149)
 
[2] - آقای ناطق نوری در خاطراتشان می‌گویند:
«بعد از پایان مراسم، وقتی امام خواست سوار بلیزر شود، دید یکی از آقایان، نمی‌دانم آقای صباغیان یا آقای یزدی، داخل ماشین نشسته است. امام خطاب به او فرمود که بفرمایید پایین. هوشیاری و دقت امام در مسائل خیلی عجیب و غریب بود. امام به عنوان فاتح وارد کشور شده بود و همه‌ی همّ و غم ایشان این بود که چه‌طور اوضاع را جمع و جور کند. این آقا به امام گفت: «ما باید مراسم را اداره کنیم.» امام فرمود: «تشریف بیاورید پایین». لذا امام جلو بلیزر نشست و احمد آقا هم عقب و آقای رفیق‌دوست هم به عنوان راننده‌ی امام در کنار ایشان قرار گرفت، تا عده‌ای نتوانند از قرار گرفتن کنار امام استفاده‌ی ابزاری بکنند. امام حرکت کردند، جمعیت در طول مسیر مانند اقیانوس موج می‌زد. برنامه این بود که امام بیاید جلو دانشگاه و آنجا سخنرانی کند و سپس ادامه‌ی مسیر بدهد. وقتی امام نزدیک دانشگاه شدند، دیدند اصلاً جای سخنرانی و برنامه‌های سابق عملی نیست. ماشین در اثر هجوم جمعیت، جلو دانشگاه توقف زیادی کرد. به خیابان ولیعصر و میدان امیریه آمدیم. اطراف راه‌آهن را مردم خیلی زیبا تزیین کرده بودند. بعضی از جوانان از فرودگاه تا بهشت‌زهرا دستشان به دستگیره‌ی ماشین امام بود و فریاد می‌کشیدند. در نزدیکی بهشت زهرا کمیته‌ی استقبال هفتاد هزار نیروی انتظامی در منزل مرحوم پوراستاد- ایشان از فدائیان اسلام بود- سازماندهی کرده بود. ماشین امام از در شرقی و رسمی وارد بهشت زهرا شد. یک خرده که جلو آمدیم، ماشین تلویزیون میان جمعیت گیر کرد. از ماشین پایین پریدم، دیدم اصلاً ماشین امام در میان جمعیت دیده نمی‌شود. این همه نیرو که کمیته‌ی استقبال سازماندهی کرده بودند، به کار نیامد. اصلاً ماشینی در کار نبود، کوهی از آدم بود که همدیگر را هل می‌دادند. امام داخل ماشین با دست تکان دادن به مردم اظهار محبت می‌کرد و به دنبال آن مردم بیشتر تحریک می‌شدند. در نتیجه‌ی فشار جمعیت، ماشین امام خراب شده بود. استارت نمی‌خورد. جوش آورده بود. این ماشین شده بود یک تکه آهن قراضه و نمی‌شد ماشین را هل داد. اصلاً یک سناریوی عجیبی بود. یک وقت دیدم هلی‌کوپتر آمد و نزدیک ما نشست. چون در کمیته‌ی استقبال بحث آماده کردن هلی‌کوپتر مطرح بود و در واقع، هلی‌کوپتر جزو برنامه بود. فاصله‌ی ماشین امام تا هلی‌کوپتر 100 متر بود. شاید یک ساعت و نیم طول کشید تا با هل دادن، ماشین حامل امام به نزدیک هلی‌کوپتر رسید. علت آن هم این بود که پشت سری‌ها داد می‌زدیم که به جلو هل بدهند، جلویی‌ها هم به عقب هل می‌دادند. در نتیجه، ماشین سر جای اولش بود. آقای محمّد‌رضا طالقانی از کشتی‌گیران، در این موقع آنجا بود. او خیلی کمک کرد تا از این مخمصه نجات پیدا کردیم. به هر حال ماشین امام به نحوی در کنار هلی‌کوپتر، در سمت راننده‌ی بغل هلی‌کوپتر واقع شد. آقای رفیق‌دوست در را که باز کرد، در اثر ضربه‌ای که خورد، بیهوش شد. او را بردند. امام هم طرف شاگرد نشسته بود و نمی‌شد که پیاده بشود. لذا پریدم داخل هلی‌کوپتر و دست امام را گرفتم و از پشت فرمان همین‌طوری امام را کشیدم داخل هلی‌کوپتر و گفتم: «ببخشید آقا، دیگر چاره‌ای نیست.» خلبان هم سرگرد سیدین از نیروی هوایی بود. نه ما او را می‌شناختیم و نه او ما را می‌شناخت. به دلیل اینکه هلی‌کوپتر جزو برنامه بود، مطمئن بودیم. هلی‌کوپتر می‌خواست بپرد، امّا مردم به آن آویزان شده بودند، وضعیت خیلی خطرناک بود. خلاصه به هر زحمتی هلی‌کوپتر پرید. بعد از اینکه آمدیم روی آسمان، نمی‌دانستیم چه کار کنیم و هیچ برنامه‌ای هم نداشتیم. خلبان یک دوری بالای قطعه‌ی 17 جایگاه سخنرانی زد و گفت: «خیلی شلوغ است، نمی‌شود بنشینیم، می‌شود به مدرسه‌ی رفاه برویم». گفتم: «‌آقا، امام اصلاً از فرانسه به خاطر شهدای 17 شهریور اینجا را انتخاب کرد، حالا تو می‌گویی نمی‌توانم بنشینم، برویم رفاه؟! چاره‌ای نیست، باید بنشینی!» سرانجام هلی‌کوپتر در محوطه‌ای باز نشست. به امام عرض کردم: «شما پیاده نشوید.» خودم پیاده شدم. در حالی‌ که نه عمامه داشتم و نه عبا. نیروی انتظامات ریختند گفتند: «آقای ناطق، جریان چیست؟» گفتم‌: «یک جو غیرت می‌خواهم، غیرت به خرج دهید و دست‌هایتان را به هم بدهید تا به شما بگویم که جریان چیست!» در همین لحظه در هلی‌کوپتر باز شد. یک دفعه مردم حضرت امام را دیدند، ریختند که شلوغ کنند، لذا از مسیری که تعیین شده بود، امام را نبردم. از زیر یک داربست فلزی رفتیم و به جایی  رسیدیم که باید خم می‌شدیم. لذا به امام عرض کردم: «آقا شما خم شوید، باید زیر برویم، چاره‌ای نداریم.» موقع ورود به جایگاه مشکل خاصی نداشتیم. امام در جایگاه قرار گرفت و مرحوم شهید مطهری سخنرانی کوتاهی کرد. امانی فرزند شهید امانی به عنوان فرزند شهید، برنامه‌ای اجرا کرد و حضرت امام سخنرانی تاریخی خود را شروع کرد. (خاطرات آقای ناطق نوری، پیشین، صص 153- 157)

(خاطرات دکتر حسن غفوری فرد، تدوین: طاهره خدارحمی، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1387)



 
تعداد بازدید: 6006


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.